چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۴

شهروندانند که از جامعه باز صیانت می کنند

اما این روز ها احساس خوشایندی دارم از این انتخابات و این نتیجه اش. چرا که حس می کنم حالا پرت شدیم ـ لااقل برای چند روزی ـ در فضای واقعی . در فضای واقعی زندگی ایرانی. و آن ترس ، آن ترسی که می پوشاندندش در پیچه ی جملات مطنطن شان، آن ترس ایرانی ، آن ترسی که ریشه دوانده در اعماق وجود همه مان و کلمات بود که پناهگاهش شده بود در این مدت ؛ حالا به تمامی و قدر قدرتانه جلوه می کند پیش چشممان. و حالا همان ترس را می توانی به وضوح ببینی در چشمان این آدم های بهت خورده ای که مفلوکانه بنای حمایت از جنایت کاری نهاده اند در برابر جنایت کاری دیگر. این ترسی که اکنون پیروزمندانه زایش مجددش را با لبخندی طعنه وار به رخمان می کشد وقتی به کمک همو هیولایی می سازند از احمدی نژاد و دردمندانه فرشته می کنند هاشمی را. بی آنکه به خود زحمتی دهند که به یاد آرند اوصاف زندگی مان را در هنگامه جلوس سردار بر مسند ریاست جمهوری . و جولان کمیته را به یاد آورند در همان دوره . قتل ها را به خاطر آورند و چوبه داری را که در دانشگاه بنا کرده بودند تا نگذارند سروش سری به دانشگاه زند. و مروری کنند تاری و تیرگی زندگی تک تکمان را در همان دوران. و
و شاید گلایه کنی . گلایه کنی و بگویی که آن اوضاع برای همان دوران بود و تازه سردار را هم توان آن نبود که به مقابله برخیزد در برابر تاریکی حضور سنگینشان. می توانی بگویی حالا شرایط فرق کرده و ما نمی خواهیم بر گردیم به همان دوران قبلی. می توانی بگویی ... اما باور کن من هم همین ها را نقل کرده ام برایت. من هم طالب نیستم بر گردیم و پرتاب شویم به سیاهی و تباهی تیره ترین روز های حیاتمان. من هم می گویم حالا شرایط فرق کرده . و من هم می گویم که سردار اگر می خواست ـ با این که مطمئنم او هم کسی است که عین همان چکمه پوشان است ، گیرم با ظرافت و پیچیدگی های خاص خودش ـ باز نمی توانست در برابرشان قد علم کند. و دقیقا برای همین است برای همین بی چارگی و ناتوانی جایگاه ریاست جمهوری است که می گویم چه فرقی می کند احمدی نژاد بیاید یا سردار یا ... . و دقیقا برای همین است که می گویم اگر اوضاع فرقکی کرده به دلیل تحولات و در خواست ها و انفجار ما بوده در هشت سال پیش. و اگر هم بخواهد به پیش رود یا پس نکشد همه اش در دست خود ماست. اگر خود ما حاضر باشیم به حداقل هزینه دادن های شهروندانه تن دهیم. اگر بتوانیم اندکی ، تنها اندکی اداره ترسمان را در دست گیریم
دوست من! شهروندانند که از جامعه باز صیانت می کنند نه حکومت گران

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۴

با این همه هنوز یک لیبرالم

برای آدم هایی مثل من قضیه به همین سادگی ها هم نیست. که با یک نگاه انسانی ترحم آمیز همه چیز تمام شود.که با کمکی خیالم را به تمامی راحت کنم و... نه برای امثال من قضیه به همین سادگی ها نیست.برای امثال من دیدنش تازه اول شک کردن است. شک کردن در تمامی چیزهای که به شان ایمان داشته ام تا به حال.من شک می کنم در لیبرال بودنم هر گاه چهره ی دردگرفته کثیف کز کرده ای را می بینم در کنج خیابان.من شک می کنم هر گاه گریه های بچه گدای زرزرو را و التماس های همه بدبخت ها و بی چاره های گر گفته شهرمان را می شنوم که به هر فوت وفن و فریبی می خواهند چیزکی بکنند از آدم های عجول توی خیابان.من شک می کنم مثل همان روز بارانی وقتی که دخترک اسکاچ فروش پاپی شده بود که از او خریدکی کنم. با آن زردی رنگ و رو رفته صورتش و نگاه از سر درماندگی اش ... و درست در همین اوقات است که می خواهم گوش هایم را بگیرم و هوار بزنم که بس کنید .همه تان بس کنید با این اراجیف تخیلی و مسخره ای که تکرار می کنید همیشه همیشه در این بحث های سیاسی و غیر سیاسی بی پایان تان.من فقط می خواهم بدانم چرا؟ فقط بگویید چرا باید این شکل باشد زندگی خیلی از آدم ها؟ آخر چرا ؟
و فقط از روی انسان دوستی نیست.از روی این نگاه انسانی ای که در همه مان وجود دارد و گه گاه فوران می کند از تاریک و پرت گوشه های درونمان.صرفا از روی این ترحم انسانی نیست. گفتم که برای ما قضیه فرق می کند.چرا که من مزه اش را چشیده ام .نه حالا با این شدت و حدت .اما به هر حال می توانم تصور کنم کنه نداری و فقر را. اوج احتیاج را. و حتی تحقیری را که جایگاهت و طبقه ات به تو تحمیل می کند.تحقیری که با دنیا آمدنت، با همان ورودت به این دنیا با تو زاده می شود.و من تجربه کرده ام ،تجربه ای که باعث شده همیشه فرار کنم از کودکی ام.و تجربه ای که باعث شده که الان هم که اوضاعمان روبه راه شده اندکی؛ باز نتوانم بگریزم از آن دوران دردناک کودکی ام.که فراموشم نشود هیچ وقت هیچ وفت
و برای همین است که قضیه برای امثال من به همین آسانی حل نمی شود .که شک می کنیم .که احترام قایل می شویم برای این چپ ها .این جوجه چپ ها البته که لااقلش در اوایل فعالیتشان واقعیت، درد ریخته در قلب شان
اما وقتی تاریخ را دوره می کنم . اما وقتی نتیجه خونین تفوق شان را می بینم در کشوری که گروه گروه آدم را از دم تیغ گذرانده اند برای هیچ و پوچ.که انسان ر مطیع بی چون و چرای قدرت دولت کرده اند. که آدم را اسیر اقتصاد برترانه دولت ساخته اند و کرور کرور شکنجه کرده اند آدم ها را در نمور سرداب ها شان .که به سادگی نابود کرده اند بسیاری را در گولاک هاشان ، آن وقت است که می هراسم. و آن وقت است که می گویم با این همه هنوز یک لیبرالم .با این همه به این زندگی واقعی در این دنیای بی رحم واقعی حاضرم تن دهم
باز این لیبرال ها خود را خوب مطلق نمی دانند که بتوانند به پشتوانه این خوب مطلق دست به هر جنایتی بیالایند.باز می شود قدرت این لیبرال ها را با همان ابزار لیبرالی محدودش کرد.و باز این لیبرال ها در طی استیلا شان بر جهان بیشتر سطح رفاه عامه را بالا برده اند آن هم نه از روی پدرسانی و بزرگ منشی چپ وار که از برای حفظ خود در زمانه،مجبورند ،مجبورند که کوشش کنند برای ارتقای زندگی نوع انسان
حکایت تلخ زندگی در کشور های کمونیستی به حکایت شعر شاعر چپ می ماند
گفتند نمی خواهیم ،نمی خواهیم که بمیریم _گفتند دشمنید،دشمنید خلقان را دشمنید_و چه ساده ،چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده ،چه به سادگی کشتند

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

برای ما وبلاگ نویسان

دوباره وبلاگ نویسی را زندانی کردند. به جرم نوشتن.در این فضای مجازی هم جان آدم ها در امان نیست از بی شرمانه هجمه هایشان. در این فضای مجازی هم آدم ها حق زندگی کرذن ندارند. زندگی کردن که پیش کش ، ادای زندگی کردن را هم نمی توانیم در آوریم.و هر لحظه باید نگران این باشیم که مبادا کریه چهره های خشم نشانشان منتظر مان اند و پی مان میگردند در گوشه گوشه هستی مان تا به بهانه ای دمار از روزگارمان در آورند
حکایت تلخ مجتبی سمیعی نژاد یا آرش سیگارچی یا ... حکایت تلخ ملتی است که فرسنگها دو تر از قافله تمدن دست و پا می زند