یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"

گفت:"نیگا کن مادرقحبه رو! داره واسۀ ادامه تحصیل می ره خارج" موقع گفتنِ "ادامۀ تحصیل" پوزخند می زد.
معتقد بود واقعن آخر فامیلی یارو "مادر قحبه" ست. می گفت:" اسم واقعیش فلانیِ فلانیِ مادرقحبه س. تو شناسنامَشم همینو نوشته. اما خودش خجالت می کشه راستشو بگه". بهت زده نگاهش می کردم. قبول کردنش سخت بود که همچین مادرقحبه ای برود خارج و ما در همین آشغال دانی باقی بمانیم.
مثل ابله ها پرسیدم:" کجا می ره؟"
گفت:"خارج. نمی دونم دقیقن کجا. کانادا؟ آلمان؟ مهم نیس. مهم اینه که داره گُهشو با خودش می بره اون طرف. خاک تو سَرِ خارجیا"
گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"
گفت:" بی پولی دکتر! ندونم کاری. بدبیاری"
نه من "دکتر" بودم و نه او "حاجی". این دو کلمه هم مثل تمامی کلمات بیچاره ای است که در این مملکت بی خود و بی جهت استفاده می شود. به جا و بیجا. اولش شوخی بود. برای خنده من او را "حاجی" صدا می زدم و او مرا "دکتر". بعد ترش جدی شد. دیگر همۀ دوستان مرا "دکتر" صدا می کردند و او را "حاجی". همه چیز اول از شوخی آغاز می شود. شوخی شوخی دستِ زن و بچه شان را می گرفتند می رفتند خیابان. یک جور پیک نیک بود. آتش بازی و چهارشنبه سوری گرفتن و بی کاری و خوش گذرانی. بعدترش جدی شد. آنقدر جدی که خودشان هم سرشان را بابتش از دست دادند. حاجی می گفت:"ریدن دکتر! حالیشونم نبود که زیر کونشون ماها نِشِسیم"
گفتم:" بدبختیش اینه که آخرشم ما ها رو می گیرن زورکی می برن خدمتِ نظامو بکنیم. تهشم یا تو کردستان می ریم رو مین. یا ریگی سرمونو می بره. یا می ذارنمون رو ضدِ هوایی های نطنز که بمبا تیکه تیکه مون کنن. خیلی زور داره حاجی"
گفت:" نکنه می خواستی بچه های خودشونو واسۀ نظام بگا بدن؟"
دوباره نگاهم افتاد به یارو. به صورتِ اصلاح ندیدۀ حال به هم زنش. یک بخش هایی از صورتش ریش داشت و یک جاهایی خالی بود. نیمه کوسه. یک جا ریش یک جا کُرک یک جا خالی. لبخند کج و معوجش ریشخندی بود به جد و آباء ما. سرتاپایش بیلاخی بود به ساحت بشریت. و حالا همین بیلاخ بود که می رفت که گند بزند به آغوش بشریت.
گفتم:" حاجی! بریم خونه. دیگه پیر شدیم. حِسِ دانشگاه موندن نیس"
آفتاب ظهرِ مرداد می کوبید توی سرمان. تا برسیم سرِ چهار راه شر شر عرق بدنمان را خیس کرده بود. سر چهار راه دوتا میرغضبِ گشت ارشاد شق و رق منتظر شکار ایستاده بودند. کلاه کج جهنمی شان بدجوری آدم را می ترساند. از حاجی جدا شدم. او به سمت جنوب به راهش ادامه داد و من سرِ خیابان منتظر تاکسی ایستادم. بی حال و بی رمق فقط می خواستم یک جوری به خانه برسم.
داد زدم:"آزادی؟"

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

اسطورۀ مبارزه

نکته 1: این داستان کاملن تخیلی است و شباهت های نام ها و اتفاقات آن با نام ها و اتفاقات واقعی کاملن از سر تصادف است
نکته 2: این داستان را دو راوی اول شخص مفرد روایت می کنند. برای گیج نشدن خواننده روایت های یکی از آن ها را به صورت بولد و ایتالیک نوشته ام.
نکته 3: لزومی ندارد که نویسنده با تحلیل ها و برداشت های دو راوی داستان هم عقیده باشد!
............................................................
وقتی اومدم خونه طبق معمول جلوی تلوزیون ولو بود. اما برخلاف همیشه، این دفعه اسپایس پلاتینیوم نمی دید.
گفتم:" چی شده داری کومه له تماشا می کنی؟ نکنه توَم طرفدار چپا شدی؟"
گفت:" پستونای این دختره واقعن محشره. اصن تو اون لباس بند نیس. طوری به پیرهنش فشار میاره که انگار همین الانه که ازش بزنه بیرون. از هر فیلم سوپری آدمو حشری تر می کنه"
مطمئن بودم الان یه گیری بهم می ده. از وقتی که سیاسی تر شده، اعصاب برام نذاشته. مدام کارش این شده که بهم بگه:" این کارایی که می کنی در شانِ تو نیس.برای این که ثابت کنی روشن فکری لازم نیس صب تا شب فیلم سوپر ببینی ." شایدم تقصیر سیاسی تر شدنش نباشه. ممکنِ گلوش پیش زیدی، چیزی گیر کرده باشه؛ داره ادای سیاسیارو در میاره.
با طعنه گفت:"اگه فقط دنبال نیگا کردن پستونای یارویی دیگه چرا صدای تلوزیونو انقد بلند کردی. خَفَشم کنی پستونای طرف فرار نمی کنن که."
گفتم:"زیبایی شناسی که سرت نمی شه. نمی فهمی که صدای این دختره فضا رو چقد سکسی تر می کنه. حتا پستوناشو هم خوش ترکیب تر می کنه."
حیف که این چپا به سر و وضع شون نمی رسن. الکیم ادعا می کنن که با چپای قبل از انقلاب فرق می کنن. خودم تو دانشگاه تهران تو یه برنامه ای که گذاشته بودن تمومِ زیداشونو زیر و رو کردم. من که تو اکثرشون شور و حرارت سکسیِ درست و درمونی ندیدم. زیادی پژمرده بودن. این دختره، مجری کومه له هم عینن مثه بقیشونه.
از مستراح که داشت میومد بیرون گفت:"امروز ریختن کلی از چپا رو گرفتن. تقریبن 30 تایی میشه"
با خنده گفت:" مگه تعدادشون از 30 تا بیشتره"
گفتم:" یه چن تایی شون فرارین. یکی شون از دوستای هم دانشگاهیمه. قراره یه مدتی بیاد پیشمون، ایرادی که نداره؟"
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:" به هر حال نصف کرایه خونه رو تو می دی دیگه. منم که خبر ندارم مهمونت چیکارس ، ننش کیه، باباش کیه. مگه نه؟! حالا کی میاد؟"
گفتم:"دیگه تقریبن باید پیداش شه. یه کم دیرم کرده."
تا موقعی که چپه بیاد کاری به کار هم نداشتیم. سکوت خونه رو دختره مجری کومه له به هم زده بود. روزنامه های اروپایی رو داشت مرور می کرد. فقطم تحلیلاشونو دربارۀ نشست جی هشت و وضعیت اقتصادی جهان و کمبود منابع غذایی تو دنیا مرور می کرد. صدای بی خودیم داشت که تابلو بود زورکی بَمِش کرده بود تا صداش شبیه صدای اخبار گوها بشه. نمی دونم تو این صدا چه چیز سکسی یی پیدا کرده بود.
چپه که پیداش شد برنامۀ دختره هنوز تموم نشده بود. برنامه رو که دید گل از گلش شکفت:"فک می کردم شما ها با چپا مشکل دارین"
گفت:" واسۀ پستوناشه. رفیقمونو بدجوری جذب کرده"
گفتم:" سرِ این پستونا حاضرم سَمپاتِشم بشم. فعلن که هیشکی خایۀ گوزیدنم نداره! بعید می دونم خطری داشته باشه. ما که فقط سمپاتش می شیم. کارِ خاصی نمی کنیم که"
چپه در اومد که:"لیبرالا آره! اما جریانای اصیل کار خودشونو می کنن. رفیق عابد می گه ما پیشاهنگا با کار توده ای بالاخره پرولتاریا رو به خیابونا می کشونیم. پرولتاریا که قدرت واقعیِ طبقاتیشو بفهمه دیگه هیچی جلو دارش نیس. تاریخو تو خیابونا می نویسیم."
گفتم:"پرولتاریا که فعلن رو زنش داره حالشو می بره. رفیق عابدم که معلوم نیس کودوم جهنم دره ای ریده به شلوارش، تواَم که .."
شرط می بندم می خواست بگه توام که تو کون مایی. اما حرفشو خورد.
چن روزی باهاش کل کل کرد. سر پلی تکنیک یه مقدار غیرتی شده بود. اما بعدش ولش کرد به حال خودش. کاریش نمی شد کرد. بیشتر اعصاب آدمو خورد می کرد. احتمالن یه مقدار بیش فعال بود. زندگیش شده بود انقلاب و سوسیالیسم و پرولتاریا. راه می رفت و واسۀ انقلاب و سرنگونی امپریالیسم و بورژوازی نقشه می کشید. اون واسه خودش نقشه می کشید ما هم با هم می شِستیم فیلم سوپر می دیدیم. تهش که آبا از آسیاب افتاد پاشد رفت.
بعدن شنیدم تو سنندج گرفتنش. سر یه بانک زنی گیر افتاده بود. امیدوارم اتهام محاربه بهش نزنن.


جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

کانودوسی ها

سرو صدا ترسناک ترین کابوس زندگی "میم" ه. و توی سر و صدا ها، جیغ و داد بچه ها وحشتناک ترین شونه. باز اگه فِرت فِرت یه ماشین یا یه موتور برق یا یه جاروبرقی یا هر زهر مار مکانیکی دیگه ای از صُب تا شب بلند باشه آدم یه جوری باهاش کنار میاد – لااقل "میم" که این شکلیه – اما سر وصدای آدما رو نمی شه هیچ جوری تحمل کرد. و تو این میون بچه ها که دیگه نور علا نورن.
-"چه خبرتونه! شَهرَکو گذاشتین رو سرتون این موقع شب! لشتونو ببرین خونه هاتون دیگه!"
"میم" پنجره رو بست و طبق معمول هیشکی واسه یه داد و بیدادش تره هم خورد نکرد. با هزار زحمت جلوی خودشو گرفت تا لیوان روی میزِ کنارِ پنجره رو نکوبه به دیوار.
-" سر سام گرفتم! تخم سگا! همش تقصیر ننه بابا های الدنگشونه! همینطور پشت سر هم توله پس می ندازن ولشون می کنن تو محوطه! این شَهرَکَم که امنه، دیگه خیالشون راحت راحته که کسی تولشونو نمی گاد! دهنمونو سرویس کردن!"
"کاف" بدون اینکه سرشو از رو کتابی که داشت می خوند بلند کنه گفت:" فک می کنم بعدِ هف هش سال دیگه باید فهمیده باشی که "کانودوس" دُرُس بشو نیس! اینجا غیرِ ما کسی با سرو صدا مشکلی نداره! تازه کلیم حال می کنن. از شر توله هاشون که خلاص می شن هیچ خودشونم میان پایین بساط می کنن می شینن به ور ور کردن. اینجا دُرُس بشو نیس که نیس! ماییم که توشون وصله ناجوریم"
-"مثه یه انگشتر وسط یه پیتِ پُرِ عن! ولی من دارم دیوونه می شم! باید برم پایین یه حالی ازشون بگیرم"
"کاف" با بی خیالی نگاهی به "میم" انداخت و گفت:" لااقل اون شلوارکتو در بیار یه شلوار بپوش! تو این مملکت، ملت هرچی باشن، نگران زن و بچه و ناموس مردمن! ایرانیه و رگِ غیرتِ کیرش! این یکی دیگه با شولوغی توفیر داره!!"
"میم" با حرص گفت:"حالا اگه من با شلوارک برم پایین آبجی اینا عروس می شه؟!"
" هر طور مایلی. فقط من حوصله ندارم آخر هفتمو با نعش کشی به گا بدم"
"میم" غر غر کنان رفت اتاق خواب شلوارکشو عوض کرد و رفت بیرون. "کاف" پاشد رفت آشپزخونه و چن تا قالب یخ رو برداشت ریخت تو یه کیسه فریزر و از توی یخچال یه قوطی آبجوی احتمالن تقلبی رو برداشت و یه جرعه ازش خورد و با همون سرعت حلزونیش برگشت تا کتابشو بخونه. "جنگ آخر الزمان"1 رو که شروع کرده بود بجز واسه شاشیدن از جاش جم نخورده بود. هنوز سر جاش نَنشِسته بود که در زدن.
-"فقط یه مشت بهت زدن؟"
-"مرتیکه عوضی به پَرِ قباش بر خورده بود که به تولش گفتم برو خونت! تا اومدم بهش بگم آقای محترم.. یه مشت حواله کرد تو صورتم. بعدشم هرچی تو دهنش بود و نبود نثارم کرد!"
"کاف" همین طور که داشت کیسه یَخو به "میم" می داد گفت:" می دونستم آدمای منصفین! می دونن ما ها با هاشون فرق داریم. خوشبختانه یه جورایی ماها رو فیفیل می دونن و خیلی به همون کاری ندارن! گونَه تَم چیزیش نیس! این یَخو بذاری روش فوری بادش می خوابه"
"کاف" رفت که کتاب خوندنشو شروع کنه و "میم" روی کاناپه ولو شد.
"کاف" گفت:" نگفتم کانودوس درس بشو نیس"
-"باید وسطش یه بمب منفجر کرد و از دستش خلاص شد"
-"فقط نمی دونم اونوخت می تونیم تو یه کانودوس دیگه خونه گیر بیاریم یا نه"
"میم" با قیافه یه دَمَق نگاشو انداخت رو "کاف" و گفت:" موندم چطور می تونی تو این شولوغ پولوغی کتاب بخونی"
-" کتاب جالبیه. این سرهنگ "موریرا سزار" آدم دوست داشتنی یه! اما از پس کانودوس بر نمیاد. احتمالن کانودوسیا خشتکشو پرچم کنن"

---------------------------------------------------------------------
1- "جنگ آخر الزمان" نوشته "ماریو بارگاس یوسا" است. برای اینکه بفهمید چرا "کاف" نام شهرکشان و کل محله های پایین شهر را "کانودوس" گذاشته است توصیه می کنم حتمن این کتاب را بخوانید. اگر هم این نام گذاری و کل این داستان به تخمتان نیست باز هم توصیه می کنم این کتاب را بخوانید. کتاب قشنگی است.

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

در ستایش آزادی

یک نیازی در من هست که در همه نویسنده ها هم هست. آن هم نیاز به خودستایی است. نیاز نشاندن خود در مرکز توجه همگان و لذت بردن از این جلوه گری. خب خوشبختانه 90 درصد از راه نویسنده شدنمان طی شد. فقط می ماند رفع دوتا مشکل پیش پا افتاده: "نبود سواد ادبی" و "کون گشاد".
یک وقت هایی این نیاز بدجوری بلای جان آدم می شود. طوری که حتا کون گشاد هم توان مقاومت در برابر آن را ندارد. یک جور هایی به مثانه پر می ماند. مثل "شاش نریخته"1 آدم را کلافه می کند. دست آدم ناخودآگاه هِی می رود طرف زیپ شلوار تا همان وسط خیابان شلوغ شرم را قی کند و فشار را از روی آلت محترم تناسلی بردارد. این نیاز هم به شاش می ماند. اگر فرصتی نشود که یک جایی خالی اش کرد خار صاب بچه را عروس می کند.
شاید بهترین و باکلاس ترین روش خودستایی، ابراز عقیده باشد. اعلام اینکه در فلان موضوع من فلان نظر را دارم و از راه این ابراز نظر کردن آدم کیفور بشود. اما در مورد مقوله "آزادی" قضیه برای من کاملن توفیر می کند. یعنی این ستایش آزادی در من مدت هاست که وجود دارد و ابراز نظر درباره آن بیش از آنکه این حس خودستایی را ارضاء کند از آن جهت است که "آزادی" به نوعی برای من "مقدس" بوده و هنوز هم هست. یعنی مهم ترین چیزی که ذهنم به آن مشغول است همین "آزادی" است. باید اعتراف کنم که ما پس از غور کردن در این مورد کاشف به عمل آوردیم که در طول این زندگی نکبتی – و از آنجا که مبارز نستوه جناب یاقارت در جایی فتوا داده اند که "زندگی سراسر مبارزه است" بنابراین بعنوان مقلد ایشان می گوییم که در طول این زندگیِ نکبتیِ مملو از مبارزات جان فرسای کون گشادانه- من یک درک مادی ملموس از "آزادی"، بیشتر ندارم. آن هم برهنگی است. یعنی به قولی همان کون لختی خودمان. حالا دیگران بیایند و بگویند که این درک سطحی است و مبتذل است و از سن و سالت ناشی می شود و قس علی هذا باز من نمی توانم تغییری در این برداشتم بدهم. یعنی طور دیگرش برایم فهم ناپذیر و ثقیل است. البته بقیه چیز هایی که به دم آزادی می بندند به نظرم اصلن بی خود و کشک نیست. مثلن همین آزادی بیان و اجتماعات و آزادی سیاسی و غیره همچین چیزهای بی ارزش و بی فایده ای نیستند. اما درکل همیشه این ایده به ما فشار می آورد که خب همه این ها درست اما در این میان اگر آزادی زیپ شلوار را نداشته باشی دیگر باقی موارد گلاب به رویتان به "گوزیدن توی پیت" بیشتر می ماند! نخواستم ارزششان را پایین بیاورم ها. به قول معروف در مثل جای مناقشه نیست. الآن این برداشتم حتا آنچنان از دوران "پسری"ام هم شدیدتر شده که اگر بخواهم در تایتل آن پست قدیمیِ "گه تو اون آزادی که بی بندوباری نیست" تغییری بدهم می نویسم:"کیر تو اون آزادی که کون لختی نیست". یادش بخیر شهید راه کیر خر ا.م. با همه کس مشنگی و روشن فکر بازی هایش فکر می کنم در این یک مقوله از صمیم قلب با من هم نظر بود.
القصه ستایش بی حدو حصر ما از مردم ممالک غربی هم بیشتر به خاطر همین آزادی "کون لختانه" آن هاست. نمی خواهم ارزش علم و تمدن و دموکراسی و سایر دست آورد هایی که این جماعت با هزار جان کندن و خون دادن و حتا کون دادن بدست آورده اند را پایین بیاورم. اما خب اینجا ما داریم یک جورهایی برای خودمان اعتراف می کنیم. در اعتراف کردن هم که آدم نمی آید سر خودش را کلاه بگذارد. درست که از تخم و ترکه ایرانی جماعت هستیم. اما شارلاتان بازی و شیادی هم حدی دارد. مسلمان که نشدیم هنوز. باید اعتراف کنم که به نظر من همین سواحل "لختی" غربی ها بیش از پارلمان و نهاد ریاست جمهوری نماد آزادی می تواند باشد.
اصلن ما در انتهای این پست می خواهیم یک "معیار" برای میزان "آزاد" بودن جماعات به دستتان بدهیم باشد که توشه ای باشد برای آخرتمان. این همه دیگران معیار داده اند. هر که از ننه اش قهر کرده آمده یک تعبیر و تفسیری از آزادی ارایه کرده و هزارتا معیار پشت سرش ردیف کرده. نمونه دم دستش هم همین پیر کفتال2 های جبهه ملی و نهضت آزادی. خب ما چه از این ها کمتر داریم؟ اگر قرار بر قهر از ننه باشد که ما دست همه این ها را در این یک زمینه از پشت بسته ایم.
اما "معیار". به نظر ما جامعه ای آزاد است که آدم راحت بتواند کیر و خایه را بیرون بیاندازد و همین طور که این ها دارند تاپ تاپ می خورند برود دم سوپری یک بسته چیپس بخرد و بخورد. بی آنکه کسی بتواند یا حتا بخواهد مزاحمش بشود.(اگر میل دارید می توانید ورژن زنانه اش را توصیف کنید. 2 روایت هم دارد. هم می توانید بنویسید پُک و پستان را بیاندازد بیرون و هم می توانید بگویید کس و کون را بیاندازد بیرون. اما در کل توفیری در کل ماجرا نمی کند.) حالا اگر این تصویر را بگیریم تصویر جامعه باز هرچه به سمت پوشیده تر شدن اجباری پیش برویم جامعه بسته تر می شود. اصلن برای همین است که در دیدگاه من حجاب اجباری خیلی بیشتر از ولایت فقیه نشانه دیکتاتوری و بسته بودن جامعه است.
نه اینکه بگویم این تصویر جامعه بازی که گفتم صحنه خیلی خوشگل و زیبا و چشم نوازی است. اصلن از دید زیبایی شناسانه نگاه نکردم. از قضا لباس برای خودش می تواند خیلی هم زیبا باشد. مثلن همین سوتین خودش جمالات و کراماتی دارد که حتا پستان های "لیمویی"3 هم از آن ها بی بهره اند. بحث بر سر امکان و اجازه رخ دادن چنین اتفاقی است. یعنی من هر وقت شق کردم با این ریخت و ترکیب بروم بیرون، عامل خارجی مزاحم من نشود. اگر بخواهیم از لحاظ فلسفی تعبیرش کنیم یک جور خودبنیادی کیری( در مورد زنانه اش می توانید هر اسمی انتخاب کنید. در کل قضیه توفیری نمی کند) برایم موجود باشد. یعنی اینکه فارق از هر مرجع اقتدار بیرونی که آن را "آزادانه" نپذیرفته ام بتوانم کیرم را بیرون بیاندازم و در ملاء عام قدم بزنم.
__________________________________________________
1- این اصطلاح اولین بار در وبلاگ علی چلچله به چشمم خورد.
2- واژه ای رشتی است به معنی فرتوت
3- منظور پستان های نوک برجستۀ برگشته است.

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

وقتی که این مقاله رو خوندم دیگه نیازی ندیدم خودم چیزی بنویسم!

در مقاله‌ای كه در آمريكا منتشر شد، رانالد دواركين، از مهمترين فيلسوفانِ حقوق در دنيای انگليسی زبان و نام آورترين مفسّر مسايل حقوقی در آمريكا، ابراز عقيده می‌كند كه اصل آزادی بيان، شرط امكانِ دموكراسی و شرطِ مشروعيتِ يك حكومتِ دموكراتيك است و هرگز نبايد با نیّتِ جلوگيری از تمسخر يا اهانت، آنرا مقیّد كرد. در يك نظام دموكراتيك، برای آنكه مشروعيتِ قوانين همواره برقرار باشد، هيچ كس حق ندارد از انتقاد در امان باشد.
رانالد دواركين (Ronald Dworkin)، (در كنار جان رالز) از سرشناس ترين فيلسوفانِ حقوق و سياست در آمريكا محسوب می‌شود. او ادامه دهنده‌ی معاصرِ فلسفهء ايمانوئل كانت است كه از ديدگاهی اخلاق شناسانه يا «دئونتالوژيكال» بر خودمختاری، آزادی، و حقوقِ فردی تأكيد می‌ورزد. در نظام‌های دموكراتيك، فلسفهء حقوق شاخه‌ای از فلسفه است كه به پرسش‌های بنيادیِ نظام قانونیِ يك جامعه پاسخ می‌دهد و ارتباط قانون با اخلاقيات را نيز روشن می‌كند. فلسفه‌ی حقوق كه در غرب سرچشمه گرفته است، همچنين به شرايط و الزاماتِ «آزادی بيان» به عنوان حق نيز می‌پردازد.
رانالد دواركين، در مقاله‌ای كه اين هفته در نشريه‌ی «نيويورك ريويو آو بوكز» منتشر شد، در برابر يك اشتباه رايج هشدار می‌دهد، اشتباهی كه ناشی از بدفهیِ اساس فلسفیِ دموكراسی است: اين كه گويا آزادی بيان دارای حدّ و حدودی است و بايد «توازنی» ميان حق آزادی بيان و چيزی نامعیّن و تعريف نشده به عنوان «رعايت حالِ فرهنگ‌های ديگر» برقرار كرد، كه آزادیِ بيان تبديل به «اهانت» يا «تمسخر» نسبت به گروه، مذهب، يا فرهنگی ديگر نشود.
دواركين می‌نويسد: «آزادی بيان تنها يك مظهر و نشانه‌ی ويژه‌ی فرهنگ غربی نيست كه بتوان آن را، از روی گشاده دستی، محدود يا تابع شرط و شروطی كرد، تا از اين راه احترامِ فرهنگ‌های ديگركه اين حق را نمی‌پذيرند محفوظ بماند ــ درست شبيه به اينكه در يك نمايشگاه مسيحی برای رعايت حال ديگران يك مناره يا هلال را هم اضافه كنيم. بيانِ آزاد، شرطِ حكومتِ مشروع است. قوانين و سياست‌ها، مشروع نخواهند بود مگر اينكه از يك روندِ دموكراتيك بيرون آمده باشند؛ و يك روند هرگز دموكراتيك نخواهد بود اگر حكومت، فرد يا افرادی را از بيان اعتقادات‌اش در بارهء چگونگیِ آن قوانين و سياست‌ها باز بدارد.»
دواركين معتقد است آنچيزی كه «تمسخر» می‌ناميم نوع خاصی از بيان است كه محتوای آن را نمی‌توان با بسته بندیِ ديگری كه محترمانه تر باشد ارائه كرد، زيرا اگر بخواهيم شكل آنرا عوض كنيم، ديگر با همان بيان سرو كار نداريم. از همين رو، كاريكاتور در كنار اشكال ديگری از طنز و هجو، طی قرن‌ها از حربه‌های مهمّ ِ جنبش‌های سياسی، چه باهدف نيك و چه شريرانه، بوده است.
دواركين می‌نويسد: «بنابر اين، در يك دموكراسی هيچ كس، چه قدرت مند و چه فاقدِ قدرت، حق ندارد از گزندِ اهانت مصون باشد. اين اصل به ويژه در كشوری از نهايت اهميت برخوردار است كه در راه انصافِ نژادی و اخلاقی تلاش می‌ورزد. اگر اقليت‌های ضعيف يا نامحبوب در ميان جمع، بخواهند در برابر تبعيضاتِ اقتصادی يا حقوقی توسط قانون محافظت شوند ــ برای مثال اگر آنها طلب می‌كنند كه قوانينی آنها را از تبعيض در كاريابی و استخدام مصون نگه دارد ــ بايد بپذيرند كه از سویِ مخالفان شان، كسانی كه مخالفِ تصويب آن قوانينِ حفاظتی هستند، مورد اهانت يا تمسخر قرار بگيرند؛ زيرا فقط جامعه‌ای كه چنين اهانت‌هايی را، به عنوان بخشی از مناظره عمومی، مجاز می‌شمارد است كه مشروعيتِ تصويب ِ قوانين موردِ بحث را دارا است. اگر ما انتظار داريم كه افراد تبعيضگر يامتعصّب، سرانجام تن به رأی اكثريت و قوانينِ مصوبهء اكثريت بدهند، بايد در روند رأی گيری برای آن قوانين، بيانِ اهانت آميز اين افراد را نيز تحمل كنيم [اگر تحمل نكنيم، آنها نيز موظف نخواهند بود قوانين تصويب شده را گردن بنهند].»
بنا به همين دليل، دواركين معتقد است در آن عده از كشورهای اروپايی كه انكارِ آدم سوزیِ هيتلری (هالوكاست) غير قانونی شده، بايد آن قوانين را ملغا كرد.
در برابر اين گفته كه دين و اعتقاداتِ مذهبیِ افراد، مورد خاصی است كه مركزيتِ وجودِ شخصیِ آنها را شكل می‌دهد و بنابر اين بايد برای اين افراد در برابر تمسخر، مصونيت ايجاد كرد، دواركين اعتقاد دارد چنين استثنايی را نمی‌توان و نبايد قائل شد. البته ترديدی نيست كه كسانی كه به دينِ افراد توهين می‌كنند می‌توانند مورد انتقاد قرار بگيرند. اما اين دين است كه بايد اصول دموكراسی را بپذيرد، نه اينكه دموكراسی اصول دين را. دواركين نتيجه می‌گيرد: «هيچ دينی حق ندارد تعيينِ تكليف كند كه چه چيزی بايد به تصوير در بيايد يا نيايد، به همان شيوه كه حق ندارد تعيينِ تكليف كند چه غدايی را می‌بايد خورد يا نخورد. اعتقاداتِ دينیِ هيچ فردی نمی‌تواند اصل آزادی بيان را كه شرط امكانِ دموكراسی است كنار بزند.»
منبع دویچه وله

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

عن قلاب

هیولایی در پس و خران افسار دریده در پیش. با هیجانی حیوانی که از دهان های کف آلود و خون بالا آورده؛ چکه می کند. و چرک آبه ای متعفن در آلت هایی که از شهوتناکی تکرار ناله های جگرخراش لاشه های نیمه جان؛ متورم شده اند. با برق شادی کودکانه در چشم ها از شوق سوزاندن و ویرانگری.
تا از سم کوب شعور و زیبایی ضیافتی درخور فاجعه ترتیب دهند.
هیولایی در پس و خران افسار دریده در پیش تا نفرینی پلید بر همه جا سایه بیافکند.

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

دختر کشی

خبر:" پدری دختر 14 ساله اش را سنگسار کرد".
توضیح: ریدم تو قبر هر دیوثی که انقلاب کرد. ریدم تو دهن هر آشغال عوضیی که انقلاب کرد. ریدم تو سر تا پای همه اون نسل بی شعور بی لیاقت جاکش عوضی گه دیوث حیوون. کیه که نفهمه نصف این انقلاب نکبتی به خاطر عقب موندگی جنسی اون نسل نفهم بوده. ریدم تو هرچی جهان سومی مسلمون. خاک بر سر همشون کنن. هنوزم از رو نرفتن. همش توجیه می کنن. کیر گوزیشون هنوزم ادامه داره. و جالبه که هنوزم همون رفتار عهد دقیانوسی جنسی رو دارن کس کشا.

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

حقوق بشر و نظریات نو فاشیستی من!(تکمیل شده)

مدتی است ایده خاصی برای داستان واره نوشتن به ذهنم خطور نمی کند. راستش خطور می کند ها اما از یک طرف نه کون نوشتن دارم و از طرف دیگر من علاقه مندم به رئالیستی نوشتن ولی نمی دانم چرا نوشته هایم سر از رمانتیسم در می آورد. این قضیه هم شده مایه دلخوری ما و بیشتر رمق نوشتنمان را می گیرد. با این تفاصیل و از آنجا که این آلزایمر ما دارد شدت بی حد و حصری می گیرد و احیانن تا یکی دو سال دیگر من کلن هیچ چیز توی ذهنم باقی نخواهد ماند تصمیم گرفتم سوالاتی را که گه گاه در ذهنم شکل می گیرد همین طور بی در و پیکر در این وب بنویسیم برای ثبت در تاریخ به قول علما. احتمالن باید آدرس وبلاگمم را بدهم یک جایی روی تنم خال کوبی کنند تا هر از گاه بتوانم در سال های شیرین فراموشی کامل یک سری به وبلاگ بزنم.
بعد از این مقدمه سوال جدیدی را که در ذهنم شکل گرفته با یک سری تفاصیل برایتان می نویسم. این انتخابات آمریکا هم شده بلای جان ما. من شدیدن با حزب مزخرف دموکرات خط کشی داشته و دارم. موجودات پوپولیست احمقی هستند این دسته که اگر دستشان می رسید این عظمت آمریکا را با ندانم کاری هایشان به خاک سیاه می نشاندند. بالفرض اگر در زمان جنگ داخلی آمریکا اگر رقیب دموکرات آقا لینکلن به ریاست جمهوری می رسید با آن طرح صلح احمقانه اش معلوم نبود که در آن بخش دنیا حالا چند کشور با قدرت متوسط وجود داشت. اما مطمئنن دیگر ایالات متحده ای نبود که قدرتش را به رخ این و آن بکشد. این پیش زمینه ذهنی کافیست تا من در منزل یکی از دوستان از دهنم در برود که " اصلن وهن آمریکاست که یک سیاه یا یک زن به مقام ریاست جمهوری این کشور برسد." واکنش منفی دوستانم به کنار، اما من دیگر خودم می دانم که این جمله را صرفن از سر ناراحتی یا محض شوخی نگفتم. ته زمینه ذهنم یک همچین موضعی نسبت به این دو گروه از ابنا بشر دارم. یعنی اگر یک آمریکایی بودم اگر رییس دولت فدرال کشورم یک مرد سفید پوست می بود احساس آرامش و امنیت بیشتری می کردم تا اگر یک زن یا یک سیاه پوست می بود. حالا این سوال پیش می آید که آیا همانطور که در خانه دوستم ادعا کردم می توان هم مدافع حقوق تمام انسان ها همان طور که در اعلامیه جهانی حقوق بشر تصریح شده، بود و در عین حال چنین نظراتی در تایید تفاوت ذاتی انواع بشر ابراز کرد؟ فکر می کنم بر خلاف صورت شازی که این ادعای من دارد آن چنانم پرت نزده ام! به گمانم بیش از اینکه ایراد از من باشد به نگاه آدم ها نسبت به حقوق بشر بر می گردد. یعنی به نظرم آن دسته از مدافعان صدیق حقوق بشر که مبنای دفاع خود را بر برابری ذاتی انسان ها نهاده اند دارند جاده خاکی می زنند. دلیل هم دارم. اصلن حقوق و بنابراین حقوق بشر پدیده ای تمدنی است. یعنی مصنوع بشر. برای فرار از وضعیت اسفبار جنگ همه علیه همه _ به قول هابز_. تمدن با اینکه در تعارض کامل با ذات انسان نیست اما در بسیاری موارد و از روی فایده باوری در مسیری کاملن متفاوت با ذات انسان گام می زند. صحبت بر سر ارزشمند بودن یا بی ارزش بودن این رفتار تمدنی انسان نیست. تمدن ایراداتی دارد و محسناتی که البته محسناتش بر ایراداتش می چربد. و از قضا من بسیار خوشبینم که می توانیم به کمک همین تمدن بند هایی را که خود تمدن بر دست و پایمان نهاده ببریم. فی المثل احتمالن ما بتوانیم در آینده به خصلت دوست داشتنی حیوانی جفت گیری برگردیم و در عین حال به جامعه حیوانی که از آن بر آمده ایم سقوط نکنیم. به هر حال خوشبینم که همان طور که به کمک تمدن توانسته ایم احساسات پرخاشگر و خشونت بار ذاتی مان را مهار بزنیم و علایق مصنوعی چون نوع دوستی را تثبیت کنیم باز به کمک همین تمدن خواهیم توانست بند های بی موردی که همین تمدن بر غرایز جنسی مان زده است را باز کنیم. با همه این روده درازی ها باید بگویم تمدن لزومن بر مبنای ذات انسانی شکل نگرفته بلکه بر اساس نیاز انسان شکل گرفته. بنابراین مجبوریم با پدیده های تمدنی مثل حقوق بشر نیز نگاهی فایده باورانه و نه ذات گرا داشته باشیم.بنابراین باید بدانیم وقتی از حقوق بشر صحبت می کنیم قرار نیست که ادعا کنیم این حقوق برداشتی از ذات انسان است وقتی به دنیا می آید. با اینکه اگر بشود اثبات کرد که ذات برابر انسان ها سر منشا و مبنای اعلامیه جهانی حقوق بشر است آنگاه استدلالی خدشه ناپذیر برای حفظ این اعلامیه و رسیدن به اهداف آن کرده ایم اما متاسفانه گویا واقعیت چیز دیگری است. از قضا بسیاری از مخالفان حقوق بشر در کنار استفاده کردن از مفهوم "نسبیت فرهنگی" از همین "اشاره به ذات انسانی" استفاده می کنند. برای دفاع از حقوق بشر به نظرم بهتر است از استدلال در ظاهر ضعیف تر فایده باورانه استفاده کنیم. به این معنا که بسیار خب. اصلن به قول شما ( از جمله قول خود من!) گروه های آدم ها با هم فرق دارند. خب که چه؟! ما انسان های متمدنی هستیم و تا اطلاع ثانوی مایلیم در دنیای متمدن زندگی کنیم. نکته دیگری که وجود دارد این است که تمدن ما دارد آن چیزی را که ظاهرن از ما گرفته دارد به ما پس می دهد. تمدن آزادی را از انسانی که در وضع طبیعی زندگی می کند گرفته است. البته عملن آزادی مطلق انسانی که در وضع طبیعی زندگی می کند بی فایده و بی نتیجه است. تمدن به ما امنیت و رفاه داده است و اکنون دارد آزادی غصب شده را به انسان بر می گرداند. بنابر این می توانیم پدیده های تمدنی متاخر مانند اعلامیه جهانی حقوق بشر به عنوان چارچوب های آزادی تفسیر و تعبیر کنیم. حالا خواسته بانیان آن هرچه می خواهد باشد! پس منی که مایلم در جامعه متمدن زندگی کنم می توانم با تفسیری لیبرالی و فرد باورانه دفاعی پرشور از اعلامیه جهانی حقوق بشر بکنم. بگذارید انسان ها دز یک فضای آزاد و رقابتی توانایی های خود را بروز دهند. خب انسان ضعیف تر در عین حال که از موهبت های جامعه متمدن بهره می برد و به حذف فیزیکی نمی شود؛ در رقابت برای رسیدن به مدارجی که صلاحیت رسیدن به آن ها را ندارد حذف می شود.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

آش کیری!

امروز که برای خنده و انبساط خاطر به سایت خنده دار پیک نت سر زده بودم به مقاله نوشین احمدی خراسانی " این آش رشته نذری خواندنی است نه خوردنی" برخوردم. این پست مجموعه بی دروپیکر ایده ها و انتقاداتی است که در واکنش به این مقاله بیش از حد بلند و کسالت آور و عصبی و تدافعی و می شود گفت سطحی به ذهنم هجوم آورده است. ایضن احتمالن متاثر است از بسیاری از ایده ها و یا شاید موضع هایی که طی برخورد دورادورم با کمپینی ها طی یک فاصله زمانی نسبتن طولانی درون مغزم شکل گرفته. با این تفاصیل اولن این نوشته را یک مقاله انتقادی نبینید. ثانین خیلی به دنبال انسجام در نوشته ام نگردید. ثالثن چون این نوشته یک مقاله نیست که برای جایی سفارش داده شده باشد به خودم حق دادم در آن از هر ادبیاتی که دلم خواست در مورد کمپینی ها استفاده کنم. هرچند که در کل هم اعتقاد دارم ایرادی ندارد برای رساندن و بیان منظور خودمان از واژگان تندوتیز و گاه زننده استفاده کنیم.

1- می شود این حکم نسبتن کلی را در باره کمپینی ها صادر کرد که این جمع بیشتر به دوره های زنانه دوره قاجار و پهلوی شباهت دارد. بیشتر محض جمع شدن و مهمانی دادن و خاله زنکی و تفریح کردن! که البته هیچ کدامشان به خودی خود زشت و درخور تحقیر نیستند. می شود این یک حکم کلی دیگر را هم صادر کرد که این جمع ها بیشتر برای دخترها و پسر هایی اهمیت دارند که عرضه نداشته اند در خیابان زید بزنند حالا دور هم جمع می شوند از هم خوششان می آیند و بعدش هم احتمالن به سرعت ازدواج می کنند. و این یک حکم دیگر را هم می شود درباره کمپین صادر کرد که برای چند تا دختر جنبه هویت دهی و هویت بخشی دارد تا عقده هایی را که درون جامعه و نظام سنتی _ یا به قولی که بیشتر برایشان خوشایند است مرد سالار_ به نحو البته کم و بیش نا آگاهانه و سطحی درونشان را می خورد، بگشایند. این دیدگاهی است که در ذهنم نسبت به کمپین شکل گرفته و هرچه زمان می گذرد بیشتر تثبیت می شود. این برنامه آش نذری را هم می شود ذیل همین نظر گاه تحلیل کرد. یک دوره زنانه که حالا با گذشت زمان یک مقدار رنگ و رو های جدیدی به خود گرفته. برای مادر احمقی هم که خرافاتی است و مدتی است دخترش زندانی است و نذر کرده برای آزادی دخترش آش نذری بدهد مایه تسلای خاطر. البته من به مادر ها حق می دهم. به هر حال زندگی سخت و آزار دهنده است و راه های تسلا کم. واژه احمق هم در اینجا واژه ای توصیفی است نه تحقیر آمیز.
2- همان طور که گفتم تمامی موارد بالا اگر در جمع یک سری آدم معمولی که ادعایی ندارند اتفاق بیافتد خیلی ایرادی ندارد. مثلن اگر مادری برای آزادی فرزند مواد فروشش از زندان آش نذری بدهد خیلی نمی توان از او خرده گرفت.( حتا از مادر همین جواهری هم نمی شود ایراد خفنی گرفت) می شود گفت که کاملن احمقانه است. فقط همین! اما به هر حال اکثر آدم ها مطابق با نوعی فلسفه ترکیبی عمل می کنند. اصول خاصی ندارند و از هر مکتبی آنچه که به ذهن ساده شان خوب می رسد استفاده می کنند. نمونه اش مثلن همین دختر جوانک های توی خیابان که سرتاپایشان با اصول دین لعین اسلام تضاد دارد اما همین ها نذر می کنند، به مسجد می روند، شاید نماز هم می خوانند، دخیل می بندند و ... البته دلیل این آش شله قلمکار نزدیک تر شدن ناخودآگاه جامعه جوان ایران به غرب است. اصولن با افزایش رفاه و گسترش تماس با غرب جامعه خواهی نخواهی به یک سری ارزش های یونیورسال لیبرالی به قول مردیها "همگرا "می شود. اما همه این تحلیل ها باعث نمی شود وقتی این عمل را جریانی که خود را درست یا نادرست جریانی درون فضای سیاسی ایران می داند انجام دهد با واکنش منفی دیگران مواجه نشود. حالا اگر هم خانم خراسانی هی موضع بگیرد که خوب دیگران هم می روند در مجالس ترحیم شرکت می کنند چه ایرادی دارد ما آش نذری بدهیم؟!! باز به منطقی بودن اعتراض به چنین رفتاری خدشه وارد نمی شود. اصلن این چه منطقی است که صحت و سقم یک عمل را در قیاس با اعمالی از همان دست جستجو می کند؟ می توانی به فلانی که مانند تو رفتار کرده بگویی که چرا تو هم همین کار را می کنی _ البته حماقت درون آش نذری پختن به مراتب شدیدتر از حماقت مجلس ترحیم گرفتن است!_ اما باز هم پاسخی به کلیت انتقاد به این نوع رفتار نداده ای. می شود هی بر این توجیه پای بفشری که این یکی به خاطر زنانه بودنش مقبول نیست و آن دیگری چون صرفن زنانه نیست مقبول است. _ از این زنانه زنانه کردنشان، از این جداسازی شرقی خرانه، از این پسرا این ور دخترا اون ور از بچگی همیشه عنم می گرفت!_ ولی باز هم پاسخی به انتقاد به کلیت قضیه پاسخی نداده ای.
3- خانم خراسانی با تکرار کلیشه های دمده ای مانند " می خواهند یا سیاه باشیم یا سفید" می خواهد تاکیدی بگذارد بر امکان و فایده مندی تفسیر های جدید از دینی خشن و عقب مانده و نماد این تفسیر را هم می کند خانم عبادی " تصویر زن مسلمانی" که با تصویر زن مسلمانی که حاکمیت اسلامی می دهد و همچنین با تصویر زن تحول خواه خاورمیانه ای که غرب نشان می دهد سر جدال دارد. - رفتار های ساده و جمله بندی های شبه ارسطویی برای یافتن یک حد وسط خیالی بین دو سری که افراطی می نامیم!- این که آیا اصلن امکان پذیر است از یک سری متون مشخصان ضد حقوق بشری و یک سنت صلب سیاسی تفسیری حقوق بشرانه و دموکراتیک ارایه کرد خود جای سوال دارد. اما همین تاکید بر تفسیر جدید و نیاز به تفسیر جدید از یک دین که درون به اصطلاح روشفکران مذهبی مطرح می شود که می خواهند دو امر کاملن متناقض را در یک لفاف تفسیری بپیچند خود دلیل بر این است که یک جای کار می لنگد. نگاه من الان به این قضیه خیلی فایده باورانه نیست. این که بتوانی با ارایه تفاسیر انسانی تر یک عده وحشی بی شعور را رام کنی خودش کلی خدمت به بشریت است. البته اگر بتوانی!! صحبت بر سر این است که وقتی درون یک مکتب نیاز به تفسیر و تعبیر جدید پیش کشیده می شود که اصول آن مکتب نتواند پاسخ های درخوری به پرسش های جدید بدهد. یا مثل اسلام در حال ریدن به جامعه بشری باشد. اگر توانستی یک تصویر جدید مقبول ارایه بدهی که فبها. اگر هم نتوانستی که خوب ریده می شود به تصویرت " مثلن همین چهره شیرین عبادی" و آن وقت فضا به سمت برخورد مسایل جدید و دنیای جدید با مکتب قدیمی پیش می رود. اما به هر حال پرسش های جدید را نه تنها شرایط جدید که انسان ها و گروه هایی که به مکتب مورد حمله اعتقاد ندارند؛ به وجود می آورند. اما نمی توانی به پرسشگر ایراد بگیری که چرا با پرسش گری و انتقاد هایش به مقابله با تصویر _ به زعم من مجعول_ تو از مکتبت و در واقع ریشه های مکتبت می پردازد.
4- بازم حرف دارم ولی دیگه خیلی زیاد شد. کون لقش!

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

پرسش ( انتقاد)

آخرین پست زفیر عزیز باعث شد سوال هایی را که اخیرن خیلی بیشتر از قبل در ذهنم دور می زنند بنویسم. خصوصن آن جایی که پس از خبر دادن از قتل جوان سنندجی در زندان می نویسد: "دانشجویانی بودند که فوت کردند. ناباوری ام از سستی و بی تحرکی ما است" و کمی پایین تر ادامه می دهد: "اما خواب آسوده ما که انگار با کشته شدن یک انسان برآشفته نمی شود از همه ی این اتفاقات دلسرد کننده تر است" . یا وقتی که می نویسد:"نوشتن در این وبلاگ و گذاشتن 4تا کامنت هیچ نتیجه ای ندارد و هیچ گاه هم نداشته است. ما خود را گول می زنیم. با حرکات نمایشی وجدانمان را آسوده نگه می داریم و فکر می کنیم که داریم کاری می کنیم."

تمام نوشته زفیر مرا به یاد چند وقت پیش و علی الخصوص اوایل تابستان دو سال پیش می اندازد. و این ترسی را که چند صباحی است به جانم افتاده تشدید می کند. آیا ما رمانتیک نبودیم؟

من هنوز به نتیجه مشخصی از تحلیل رفتار خودم در آن مقطع زمانی، دفاع جانانه و جسورانه ای که کردیم، هزینه هایی که در این جریان دادیم؛ نرسیدم پس نمی توانم به این پرسشم پاسخی که خودم را راضی کند بدهم. اما از یک چیز مطمئنم. تمامی نوشته هایم که در آن ها دیگران را به هزینه دادن و مبارزه کردن دعوت می کردم مایه هایی از رمانتیسم در خود داشت. و حتا بد تر. تمامی این نوشته ها تا حدی غیر اخلاقی است. این که اگر من با تحقیر دیگران و به قول خودمان با غیرتی کردن آن ها کسی را مجبور کرده باشم نا خواسته هزینه ای برای خودش بتراشد که پیشتر در مورد آن فکر نکرده است؛ عملی غیر اخلاقی انجام داده ام. بنابراین این سوال پیش می آید که من تا چه حد حق دارم دیگری را _ به کمک هر ابزاری به جز منطق و به جز نشان دادن راه پر مخاطره ای که در برابر فرد قرار دارد_ به هزینه دادن دعوت کنم؟ آیا من این حق را دارم که در راه هر هدف والایی از کسی فداکاری درخواست کنم؟ ( صحبت بر آن پرسش قدیمی نیست که آیا هدف وسیله را توجیه می کند یا خیر!! پرسش بر سر این است که آیا طلب از خود گذشتگی بر سر آرمان و عقیده برای ما مجاز است؟) فکر نمی کنم زفیر دلیل " سستی و بی تحرکی ما" یا به قول دقیق تر "بی تخمی آن دیگران" را نمی داند. خوب جریان اظهر من الشمس است. سرکوب بی رحمانه و عریان ترس بی پرده و شدید به بار می آورد. پس به گمانم آن چه زفیر عزیز می خواهد همان طلب فداکاری کردن از دیگران برای تغییر شرایط اسفباری است که در آن اسیر شده ایم. اما باز می پرسم که آیا ما این حق را داریم که از کسی از خودگذشتگی در خواست کنیم؟

شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۶

صحنه شب تولد

شايد ديگر همه اين ها براي ما شده چند حركت مكانيكي ساده.
پاچه شلوار را هول هولكي كشيد بيرون انداخت روي چكمه و ترسان لرزان دستي كشيد به سر و چند تا تار موي ويران گر را چپاند زير روسري. بعدش هم ببخشيد ببخشيد كنان راهش را كشيد و رفت. شايد زنك لكاته حالش را نداشت به اين يكي شكارش خيلي گير بدهد. چند تا بيراه و تشر و غرولند احتمالن عقده هايش را خالي كرد. شايد هم اين يكي شكارش آن چنان قشنگ نبود تا خيلي غده عقده خاله خانباجي كون نشور گشت ارشاد را تحريك كند. هرچه بود راهش را كشيد ورفت. آخيش!
اين ها ديگر براي ما بايد عادي شده باشد. نبايد خيلي بي تابمان كند. سي سال آزگار است اين شده روحوضي هر روزه اين خيابان هاي پرچاله چوله. { حالا خيلي ملا لغتي بازي در نيار. تاتر دوره اي هر ساله خيابان ها. نه فقط خيابان ها _ من يكي كه هنوز از خاطرم نرفته_ كه حتا سوراخ خانه ها هم هيچ وقت همچين امن نبود. احتمالن هم نخواهد بود. به جان تو اين يكي چندان توفير ندارد با آن جمله} سي سال آزگار! يعني يك عمر! يعني چند نسل. حالا ديگربچه هايي كه در دوره جمهوري اسلامي به دنيا آمده اند دارند كم كمك توله هايشان را پس مي اندازند. طي سي سال ديگر بايد پوستمان انقدر كلفت شده باشد كه با اين نيمچه تحقير ها ككمان نگزد! اما نشده. به جان عزيزت كه نشده!...
پيچ ماهواره را كه باز مي كنم آن وري ها ناراحتند كه چرا بعد از فروپاشي كمونيسم سگ جرمن شپرد آلمان شرقي دارد اصالتش را از دست مي دهد. آخ كون آدم جزغاله مي شود از زندگي در ميان معجون نكبت بار جانوران جهان سومي!
پ.ن وقتي تولد آدم شب ‍ژانويه باشد كون آدم بيشتر جزغاله مي شود!

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

بوم

من تشنه ام! خون می خواهم. دلم یک عالمه خون می خواهد. یک دریا خون. خب قبول که کونش را ندارم هیچ کدام از این گه هایی که اینجا می نویسم را بخورم. ولی همین یک دانه اعدام و همین یک دانه جاکش رادان و همین چند تا دانه عکس اراذل و اوباش کنان کافیست تا من آرزوی دریا دریا خون بکنم. با اینکه می دانم اگر یک وقتی جنگی چیزی بشود همین جاکش ها خواهر همه مان را عروس می کنند ولی باز هم هر وقت که صدای طبل جنگ دور می شود یک جورهایی دلم می گیرد... متاسفم! ما شرقی ها متمدن بشو نیستیم... من تشنه ام ...
پ.ن: انقدر ننوشتم که قلمم خشکیده. ته قلمم گوز هم نمانده برایتان بنویسم

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۶

قبر هاي ما

آخرش بايد يكي پيدا بشود. من يقين كودكانه اي دارم كه آخرش يكي پيدا مي شود تا حكايت غم انگيز ما را ساده و روان بنويسد. زندان را بنويسد. جاي سيلي را بنويسد. جاي طناب را بنويسد. رد گلوله را بنويسد. احساس تحقير را بنويسد. درد نااميدي را بنويسد. چهره هاي بچه ها را بنويسد... و همه اين ها را آنقدر روان بنويسد كه به هيچ كدامشان كليشه راه پيدا نكند. زنده باشد حكايت هايش و دردناكي اش كاري. مثل شنيدن خبر" اعدام زن محكوم به سنگسار توي اتاق در بسته" دل آدم را بلرزاند. و كهنگي گذر ايام زهر تلخي اش را نگيرد. تا تو بي آنكه هيچ كداممان را ديده باشي وقتي داري توي خياباني كه روي قبرهاي ما كشيده اند كتاب به بغل قدم مي زني تا به سر قرارت برسي از ته دل بگويي: " آخيش... خوب كه من جاي بچه هاي آن نسل نبودم"

پ.ن اين بلاگر فيلتر شده گويا اين هم از بركات با آنتي فيلتر پست گذاشتن است

چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

بی نام

وارفتی؟ خودت را باخته ای؟ شکست خورده افتاده ای کنار اتاق و با لوبیا ها ور می روی و توی فکر فرو رفته ای. شک ندارم داری آن سال های نکبت را مرور می کنی. هم تو و هم پدر. این انگار توی ژن های مان است که این جور وقت ها هر کداممان بدبختی ها را با آن سال ها می سنجیم. توی ژن مان است یا هرکسی جای ما بود همین کار را می کرد؟ هر کسی که آن سال ها را زندگی کرده باشد. زندگی را از روی طعنه نوشتم یا کلمه دیگری پیدا نمی شد؟ خیلی خوب بی خود خودت را خسته نکن! گذرانده باشد. کجا ها چرخ می خوری؟ نزدیکی های پاکسازی هستی؟ بی کارت کردند؟... یه لوبیا... حالا پدر را گرفتند بردند زندان؟ ... یه لوبیا... حالا او را هم از کار بی کار کردند؟ دو تا بی کار ور دل هم نشسته اید توی خانه؟... یه لوبیا... خوراک تان همه اش شده لوبیا؟ خوردنی توی خانه نیست؟... یه لوبیا... حالا من افتاده ام به احتضار؟ توی این هیری ویری چهل شب خرج بیمارستان مانده روی دستتان؟ چهل هزار تومن؟ با صد هزار تومن می شد یک ماشین خرید... یه لوبیا... بی خود خودت را خسته نکن! تمام لوبیا های دنیا را هم پاک کنی باز هم از آن سال ها خاطره هست. از توی آن خاطره ها هم که نمی توانی بزنی بیرون. این جبرگرا ها انگار پر بیراه نمی گویند. گیرکرده ای توی منگنه. همه مان گیر منگنه های خودمان هستیم. قرار است اخلاقی زندگی کنیم یا مجبوریم یک جوری بالاخره چرخ زنگ زده زندگی را بچرخانیم؟ قرار است آخر و عاقبت آینده مان را رفع و رجوع کنیم یا دستی به سر غرور امروز بکشیم؟... تو گیر کدام منگنه ای؟حالا هی من بیایم بگویم "باباجان زمین به آسمان که نرسیده." مگر قیافه فرتوتت تغییری می کند؟ آن صورت پف کرده و غب غب دوره میان سالی نزارتر از همیشه چسبیده به صورتت باقی می ماند. و اشک، اگر راهش بدهی، دارد دم دم می زند که بریزد روی گونه ها. چرا ول نمی کنی تا بریزد نمی دانم. حالا هی من بیایم بگویم "زمین به آسمان نرسیده که. ما هم مثه این همه آدم. اصلن مگر آن سال ها هم فقط به ما این طور گذشت؟ بی خود ناامیدی". خیر! انگار از سن تو دیگر آن قدر گذشته که نشود امیدوارت کرد. خب آدم عصبانی می شود دیگر! " اصلن ما ها غرامت ندانم کاری " نه! ندانم کاری واژه مناسبی نیست! " ریدمان کاری نسل شما هاییم دیگر"... حالا براق شدی که چه؟ که جواب مرا بدهی یا خودت را تبرئه کنی؟ اصلن به من چه؟ من که قاضی نیستم. خودت فقط می توانی خودت را محکوم کنی. یا خودت را تبرئه کنی. من که قصدم محاکمه شما دوتا نبود. منظورم تو و پدر نبودید. منظورم نسلتان بود. ما هم غرامت همان نسلیم. همان انقلاب افتضاح. اصلن من فرزند شماهایم. آخرش هم هر کاری که کنم مثل شماها در می آیم. مگر آن سال ها خودتان گیر همین منگنه ها نبودید. این جبرگرا ها هم انگار کم راست نمی گویند ها. این روزها انگار هیچ کدام چاره نداریم! تو هم بیخود خودت را خسته نکن! هر کسی راه خودش را می رود. تو توی سراشیب نومیدی و من ادامه راه هردوتان ...

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

مرد میانه سال

همه چیز اتفاقی است. آن روز تنها مجموعه ای از یک سری از اتفاقات ساده بود. مثل همه روز ها. گلوله تنها ده سانتی متر اشتباه کرد. سربازها اصلن می توانستند تیر هوایی شلیک کنند. می توانستند چند خیابان آن ور تر به جای صف شما، صف مذهبی ها را به گلوله ببندند. می توانستی آن روز را به یک دلیل ساده توی خانه سر کنی. می شد هرگز این رفیقت را پیدا نمی کردی. می شد... برخلاف خیالات تو و رفقایت و "کون ده ها" همه چیز این دنیا اتفاقی است. نه حتمیت تاریخی در کار است و نه دستی از غیب همه چیز را سامان می دهد. گیرم که بشود سیر حادثه ها را تا چند روزی آن طرف تر دنبال کرد. یا بتوان وقوع یک جنگ یا انقلاب قریب الوقوع را از پیش حدس زد. اما همه این ها هم با عدم قطعیت همراه است. یک حادثه ساده می تواند تمام محاسبه ها را به هم بریزد. یک اتفاق ساده می تواند تمام تاریخ را زیر و رو کند. مثلن اگر " استالین بیست سال زودتر می مرد آن وقت شاید چند ملیون آدم سال های بیشتری زنده می ماندند". تنها یک اتفاق ساده می تواند همه چیز را عوض کند. یک اتفاق ساده می توانست تو را برای مدت بیشتری زنده نگه دارد. می توانست جای تو و رفیقت را عوض کند. می توانست جای مادر تو را با مادر رفیقت عوض کند...
زن آنقدر جیغ کشید تا از حال رفت. این جور وقت ها غم و بهت بدجوری گلوی آدم را می گیرد. راه نفس کشیدن بسته می شود. سینه آدم سنگین می شود. انگار چند تن بار را گذاشته اند رو ی قفسه سینه آدم. همین که خبر را شنیدی باید تا می توانی فریاد بکشی تا کمی از سنگینی روی قلبت برداشته شود. زن به هق هق افتاده بود. بریده بریده حرف میزد.:" صد بار بهش گفتم پسر..." . بقیه حرفش توی گلو شکست. دوباره زد زیر هق هق. اندوه و ناباوری با اشک هایش از درونش می زنند بیرون. باید چند ساعتی بگذرد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده. این ها عجالتن واکنش های بدن اوست. تا روحش درگیر ماجرا بشود زمان باقی است. شب که کز می کند توی بفل دخترش، شوهرش، چه می دانم؟ زن همسایه، تازه آرام آرام دارد فاجعه دستگیرش می شود. وقتی که ناباوری یواش یواش رنگ می بازد. " کی باورش می شه پسر به این ..." دوباره گریه اجازه نمی دهد حرفش را تمام کند. سنگینی نفس را با آهی می دهد بیرون. دستش را می گذارد روی پیشانی. دماغش را می کشد بالا. " کی باورش می شه؟ کی باورش می شه که..." .... همه چیز اتفاقی است. چند سانتی متر می توانست جای دو زن را با هم عوض کند...
وقتی به عکس تو و جوانی های مرد میانه سال نگاه می کنم، گاهی وقت ها به این فکر می افتم که اتفاقات آن روز واقعن به نفع کدامتان تمام شد؟ نه! شوخی نمی کنم! درست است که تو مردی و زندگی آدم یعنی همه چیز. درست است که در قمار آن روز تو مطلقن همه چیزت را از دست دادی. اما آدم که سیر اتفاقات را دنبال می کند یک وقت هایی جدن به این فکر می افتد که شاید در این قمار نا خواسته تو بیشتر سود برده باشی! عکس مال چند روز قبل از مرگ توست. تو و جوانی های مرد میان سال دست در شانه همدیگر دارید قهقهه می زنید. خنده بی خیالتان به بی عقلی نسلتان می رود. همه چیز برای تو ظرف چند ثانیه گذشت و برای مرد میانه سال به قدمت یک عمر. تو مثل اعدامی ای بودی که سرش را می گذارند زیر گیوتین و همه چیز برایش به درازای سقوط آزاد یک وزنه طول می کشد. اما مرد میانه سال تعذیب شده ای است که نیمه جان برای مدت ها او را توی سلول رها کرده اند. چند روز بعد خنده تو جاودانی شد و خنده برای همیشه از روی لب های مرد میانه سال پر کشید. یک جور هایی عذاب وجدان گریبانگیرش شده بود. هر چه باشد او بود که زیر پایت نشسته بود و کشیده بودت به سیاست و انقلاب. او خودش به تنهایی یکی از اتفاقات تاثیر گذار زندگی ات بود. از ضربه ناباور مرگ تو حتا نتوانست سرخوشی خام گذرای اوایل انقلاب را بچشد. و بعد "کونده ها" که تثبیت شدند سال های سیاه تازه داشت شروع می شد...
حالا کار مرد میانه سال این شده که ساعت ها روی کاناپه بنشیند بی آنکه یک کلمه از دهانش بیرون بزند. سال ها شکسته تر از سن و سالش می زند. تو که مردی نیمه جانش کردی. تا آمد دست و پایش را جمع کند و با مرگ تو کنار بیاید سیل مصیبت ها شروع شده بود. مرد میانه سال ضعیف تر از آن بود که بتواند با این همه سختی کنار بیاید. فرتوت و امید باخته هیچ شباهتی با آن شعار ها و آرمان ها و چریک بازی ها ندارد. "مقاومت، ایستادگی"، "مبارزه"، " ایثار در راه زحمت کشان". اتفاقی راهش رسیده بود به حزب. مثل تو....
پ.ن: چیزهای زیادی توی سرم چرخ می زد. این ها از میانشان زد بیرون. نصف بیشترش را گذاشتم برای پست بعدی! سال نو مبارک..

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

میمون

نه خانم! این بار خودتان را خیلی جدی نگیرید. این بار نگاه او به شما فقط برای گذراندن وقت است نه چیز دیگری. او بی حوصله و بی انگیزه تنها می خواهد ثانیه ها را تلف کند. زمان کشدار و طولانی، او را درون خودش محبوس کرده. یکی باید پیدا بشود تا دقیقه ها را برای او به کناری هل بدهد. زیبایی بدن خوش تراش شما، پستان های توپر شما، نگاه های شیطنت بار شما این بار برای او حکم یک تابلوی نقاشی را دارد. تابلویی که آدم تنهای بی خیال این دوره محض وقت تلف کردن خودش را برای مدتی با آن مشغول می کند. بی التفات به تمامی حقه ها و تخیل و ظرافت هایش. شما تابلوی مشغولیت بی هدف او هستید... انگار دوباره میمون پیش روی درختش قرار گرفته!...
مکانیک یا هنر؟ باید از چه دیدگاهی شما را ور انداز کند؟ باید چه طور با شما بخوابد؟ خوابیدن با شما رفت وبرگشت های صرف مکانیکی است یا درون خودش باید ظرافت ها و پیچ و خم های هنری را همراه داشته باشد؟ خوابیدن با شما آیا تنها یک fuck است یا بخش عمده ای از فلسفه هنر در این تلمبه مخفی شده؟ مکانیک یا هنر؟ fuck یا sex ؟ باید شما را از چه دیدگاهی ببیند؟ ...
تمدن از دو استعداد آدم ریشه می گیرد. هر دو استعداد آدم اما در خلق کردن اشتراک دارند. دو رفیقی که دوشادوش هم دنیای کنونی آدم ها را تسخیر کرده اند. خلق کرده اند. انسان ابزار ساز است و به همین اندازه خیال پرداز. انسان ابزار ساز می سازد و می سازد و رفاه می آفریند. انسان ابزار ساز آرام آرام دنیا را به تسخیر خودش در می آورد. انسان ابزار ساز جد بزرگ دنیای تکنولوژیک است. اما انسان، انتزاع گر هم بوده. با انتزاع ذهن خود را پیچیده تر و پیشرفته تر کرده. با انتزاع دنیای اطراف خود را ساده تر کرده. انسان از روزی که "درخت" را ساخت دنیای خود را از دنیای درخت های میمون جدا کرد. انتزاع منشا دوگانگی های آدم است. انتزاع هم دوست بوده و هم دشمن. هم راه را برای پیشرفت گشوده، هم بزرگ ترین مانع آن بوده. هم رهانیده و هم در بند کرده. انتزاع نیای بزرگ مذهب و هنر است. هر چه آدم ابزار ساز بیشتر به پیش می راند برای تحمل دنیای ساخته و پرداخته خودش بیشتر به انتزاع نیاز پیدا می کرد. انسان در میان تور های انتزاع اسیرتر می شد. حالا در این قرن برای تحمل یکنواختی دنیا، انگار احتیاج بیشتری به دیوانه بازی های مغزش دارد.شما وقتی این طور روی تخت می خوابید، وقتی کون خودتان را به سمت بالا می گیرید دارید یک تابلوی نقاشی را خلق می کنید. موج هایی که موقع برخورد او به شما حین عقب و جلو کردن ها در ران های شما پیدا می شود، روی رانتان را طی می کند و یکهو ناپدید می شود، نمی تواند تنها یک اتفاق پیش پا افتاده فیزیکی باشد. این موج ها ، طناز و جسور و شیطان و فانی، چیزی از زیبایی مطلق دنیای خیالی را درون خودش دارد. حتمن باید داشته باشد. مگر نه؟...
انقلابی خسته سال هاست که کوله بارش را به زمین گذاشته است. آن سال ها همچون چند ثانیه حقیر از زندگی او، مدت هاست که جای خود را به این روزهای کشدار، حوصله سر بر، تکراری، داده اند. آن سال ها هر چند کثیف، هر چند خون آلود، هرچند حماقت بار، مثل برق و باد از آسمان عمر انقلابی خسته گذشتند. هیجان و امید و انتزاع گذشت آن سال ها را برایش ساده و شیرین می کرد. جنایات آن سال ها را به امید خلق اثر هنری جاودانی؛ زیر سبیلی در می کرد. اما اسیر یکنواختی دردناک این روزها هر روز تابلوی خون آلود سال های گذشته را به تماشا می نشیند. زن های هم سن و سال شما، تکه تکه، چادر پیچ، ترس خورده جابه جای تابلوی او ول شده اند. خفت آن سال ها و یکنواختی این روزها هر روز را برای او به تخت شکنجه تبدیل کرده است. شما انگار تنها راه فرار او از این مخمصه اید. اما شما را چطور باید ورانداز کند؟... ای کاش میمون پیش درختش باقی می ماند.

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

عکس جنده سوخته

برای او آزادی و انزوا دو واقعیت در هم تنیده اند. برای چشیدن آزادی مطلق چاره ای نداریم جز اینکه بی شریک زندگی کنیم. انزوا با خودش بی تعلقی به همراه می آورد. بی تعلقی نسبت به همه چیز. بی تعلقی یگانه راه آزاد بودن است. نه اینکه او آدم معاشرتی ای نبود. نه. نه اینکه حتا آدم احساساتی ای نبود. کاملن بر عکس. او بین همه این ها و منزوی زیستن تضادی نمی دید. برای او از کودکی سبک بالی آزادی در یک تصویر خلاصه می شد:" یک ماشین! ماشین در تاریکی شب با سرعت هرچه تمام تر توی یک جاده دراز کوهستانی خلوت حرکت می کند. هدفی در حرکت ماشین وجود ندارد. وقتی شب یا جاده، هرکدام تمام شدند دیگر همه چیز تمام شده است. همه چیز یعنی حرکت مداوم ماشین. او می خواست یگانه سرنشین این ماشین باشد. بدون هیچ شریکی. دیگران برای او رهگذران و مسافران توی جاده بودند. گهگاه بعضی را برای مدتی سوار می کرد. به برخی از سرنشین های ماشین های دیگر که در راه گیر کرده بودند کمک می کرد. اما ماشین او فقط برای خودش بود. نمی توانست آن را با کسی شریک شود. تحملش را نداشت." هنوز هم وقتی تنها در شب می راند به او لذت وصف ناپذیری دست می دهد. سبکی آن تصور هنوز هم زیر زبانش است:" او، یک ماشین، شب، یک جاده کوهستانی این مرتبه خالی." درست یا غلط به خاطر آن تصور زمان کودکی، خانه اش را نمی تواند با آدم دیگری قسمت کند. آدم دیگری که برای او حکم یک شریک را داشته باشد. برای همین نمی تواند رابطه اش را با هیچ زنی از حدی فراتر ببرد. کم پیش می آید زن ها قبول کنند با او بخوابند و تنها یک دوست باقی بمانند. شریک موجود تحمل ناپذیری است. برای همین او خانه اش را تنها با جنده ها قسمت می کند. جنده ها هم مثل او معنی انزوا را کاملن می فهمند. او خودش را و اتاقش را و تمام عکس های چسبیده به دیوار را با جنده ها برای مدت کوتاهی قسمت می کند...
انسان وقتی عکاسی را ابداع می کرد نمی دانست برخلاف هدفش از عکاسی دارد چیز دیگری را به جامعه عرضه می کند. عکس تنها برای ثبت یک لحظه از زندگی ما نیست که اهمیت دارد. اهمیت عکس ها در این نیست که یک گل، یک درخت یا پستان های یک زن را برای همیشه از حرکت انداخته اند. همه اهمیت آن ها در این است که عکس ها قاضی های سمج سخت گیری هستند. عکس ها لحظه های اشتباهات و جنایات بزرگ را پیش چشممان می آورند. مهمتر این که برای این قضات سخت کوش تنها خود عمل است که اهمیت دارد. هیچ توجیهی مورد قبول نیست. " خانم عزیز! شما دارید جنده را توی گودال فرو می کنید. خوب نگاه کنید! این شما هستید که دارید دور جنده خاک می ریزید"... "آقای عزیز! شما هستید که دارید طرف گودال سنگ پرت کنید"... "نسل شما محکوم شد. هیچ توجیهی هم قابل قبول نیست. شما همه تان مسئولید. حتا اگر توی عکس نباشید. به هر حال هیچ کسی در عکس نیست که بخواهد جلوی فاجعه را بگیرد. عکس مرده ها باید برای همه تان تکثیر بشود. باید هر روز آن ها را نگاه کنید. باید هر صبح هراز بار بنویسید جنایتکار. چه وجدان داشته باشید و چه نه. چه از دیدن عکس ها ککتان بگزد یا نه." ...
مردم چون معنی انزوا را نمی توانند درک کنند دشمن جنده ها هستند. جنده ها با بی توجهی به همه سنت ها با دهن کجی به عشق برای خودشان دشمن می تراشند. جنده ها با رهایی و سبکی بی مانندشان واقعیت سیال دنیا را به مردم نشان می دهند. مردم کرخت و چسبیده به زمین و خدایانشان نمی توانند دردناکی بی قید جهان را تحمل کنند. مردم نمی توانند پایان شب یا جاده را تحمل کنند. قبیله با بازتولید برخی کارکرد های جنسی در پی تولید افراد برای ادامه وجود خویش است. جنده ها با تولید لذت از تعداد افراد می کاهند و ادامه حیات قبیله را با تمام دستگاه عریض و طویلش به خطر می اندازند. مردم و قبیله با هم دستی هم زندگی را برای جنده ها سخت و سنگین می کنند...
خانم! بارها و بارها به یاد آن لحظه ها می افتم. آن لحظه هایی که من هنوز به دنیا نیامده بودم. آن ثانیه هایی که دست و پای شما را بسته بودند. روی سر و تنتان نفت ریخته بودند. به فکر آن لحظه می افتم که کبریت را کشیدند. چقدر التماس کردید؟ چقدر اشک ریختید؟ هق هق کردید. حتا توبه کردید. گوششان اما بدهکار نبود. داشتند با جدیت حماقت بار خودشان فرامین الهی را برای پاک سازی جامعه انجام می دادند. آتش افتاد روی لباستان. چه زجری کشیدید. خانم سوختن اتفاق وحشتناکی است. من هر وقت که چشمم به تصویر جزغاله شده شما روی دیوار اتاقم می افتد، دردتان را زیر پوستم احساس می کنم.
خانم! چرا حواستان نبود؟ تازه انقلاب شده بود. مگر "کون ده ها" را نمی شناختید؟ چرا مثل همیشه سرخوش و شاد پی کار خودتان بودید؟ چرا مراقب نبودید یکی از همان هایی که روزها قبل با شما خوابیده بود حالا مبادا شما را بسپرد دست "کون ده ها". چه زجری کشیدید وقتی سنگ ها به سر و صورتتان می خورد. توی آن چاله برای اولین بار رقت انگیز شده بودید. من وقتی نگاهم به عکس شما روی دیوار می افتد بی اختیار تنم به رعشه می افتد.
خانم! دیوار اتاق من پر است از عکس های شما. چهره غم زده شما وقتی که شاید دارید به آخر جاده فکر می کنید. چهره بشاش شما وقتی که شاید جوانکی توی خیابان به شما گفته بود عجب دختر خانم خوشگلی. شما و بدن شما در حس ها و حالت های مختلف. خانم! دیوار اتاق من پر است از عکس های مرگ های شما. من به جای همه آن نسل عکس های مرگ شما را جمع کرده ام. شما توی چاله. شما وقتی آن زنک لکاته دارد طناب دار را دور گردنتان می اندازد. جسد سوخته شما.
خانم! این روز ها گویا اوضاع بهتر شده. "کون ده ها" دیگر شما را آرامتر می کشند. شاید هم گاه به گاه به شلاق زدنی اکتفا کنند. مردم هم چسبیده اند به زندگی خودشان. شما را و درد هایتان را و کیل کشیدن های خودشان را فراموش کرده اند...
خودم را و اتاقم را و عکس هایم را و انزوایم را برای چند ساعتی با شما تقسیم می کنم. سرم را می گذارم روی شانه هایتان. این بار با شما چه می کنند؟...

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

تصمیم کبرا

فکر می کنم دیگه وقتشه که برم. تو اوضاع فعلی نبودنم خیلی بهتر از بودنمه. فکر می کنم این ترم خیلی بیشتر از اون حدی که از خودم انتظار داشتم شجاعت به خرج دادم. بچه ها رو هم باید تو همون حدی که هستن تحلیل کرد نمی شه ازشون انتظار زیادی داشت. من به دلایل اخلاقی و صرفن اخلاقی وارد ماجرا شدم درثانی می خواستم که عباس تنها نباشه. اما حالا لااقل فکر می کنم از نظر اخلاقی کاملن ارضاع شدم، خصوصن بعد از قضیه احمدی نژاد درثانی الان بودنم، با دافعه ای که شخصیت من داره باعث می شه عباس تنها تر شه. الان درست وقتیه که باید کنار بکشم...

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

من و تو و مردانگی ام


زن همسایه ضجه می زد. مامان می گفت همه جای تنت باد کرده بود. عزیز می گفت " این دختره بالاخره یه بلایی سر خودش میاره. کله ش باد داره." بیچاره عزیز! همیشه نگرانت بود. اما نگرانی اش خیلی طول نکشید. حالا باد سرت به من به ارث رسیده. ولی با تو فرق دارم. خیلی زیاد...
نگاه ما مردها، صادقانه و توسری خورده، همه مان را به هم پیوند می زند. هیزی، بین همه ما مرد ها مشترک است. چریدن شما اولین مایه های مردانگی را به ما می آموزد. فرقی هم نمی کند که از چه قماشی باشیم. یا به قول تو، از چه طبقه ای باشیم. هیزی، چیزی از صداقت بشر اولیه درون خودش دارد. چیزی ورای هر ایدئولوژی و مرامی که ما مرد ها داشته باشیم. با سادگی محضش در نبرد با هر مرامی سربلند بیرون می آید. اما، بعضی وقت ها ، بعضی مردها که توی جو قرار می گیرند، سعی می کنند در هزار توی کله شان سرکوبش کنند. مردان محزون زمان تو، از همین گروهند. آن سال ها این سرکوب با بی رحمی وصف ناپذیری به راه افتاده بود. سنگین تر از هر سرکوب و شلاق و اعدام و زندانی. حتا ته مانده ای از آن به این روز ها هم رسیده است ...
تو که می رفتی جلسه، شرط می بندم، همه نگاه ها دنبالت بودند. مخلوطی از ستایش و صداقت مردانه و حسادت زنانه. تو پر شور و حرارت، مزخرفات مارکسیستی بلغور می کردی. از پیکار در راه آزادی طبقه کارگر می گفتی. از به زانو در آوردن بورژوازی. داغ می کردی. می گفتی مبارزه مسلحانه هم استراتژی است و هم تاکتیک. دیگران همگی مثل تو. تندتر از تو. دیوانه تر از تو. همه تان مثل هم بودید.... امان از این سرکوب! میان این همه مرد، یکی نمی آمد، لااقل گوشه خلوتی گیرت بیاورد، به تو بگوید:" رفیق! آخر یک روژ لبی چیزی به خودت بمال. حیف تو نیست؟ کون لق جامعه کالایی و غیر کالایی!..." من توی مغز آن ها نبودم. اما می دانم هیزی بالاتر از هر اعتقادی به شان فشار می آورد. این را از من به یاد خاک گرفته ات بسپار...
من روی پای عزیز می نشستم. تو چند قدم آن طرف تر لباس های گل و گشاد پوشیده بودی. طبق معمول آرایش نمی کردی. با کتاب های جلد سفیدت ور می رفتی. من روی پای عزیز، خیره به تو مرد شدن را یاد می گرفتم. تو پاشدی رفتی بیرون. می خواستی بروی جلسه...
وقتی دستگیرت کردند، عزیز مثل مرغ سر کنده خودش را به این ور و آن ور می کوبید. بیچاره پیرزن! چقدر از این ساختمان به آن ساختمان رفت. چند هزار پله را پایین و بالا کرد. پیش چند پاسدار التماس می کرد؟ حیوانکی پیرزن! خیال می کرد احترام گیس سفیدش را می گیرند. این بیم و امید آدم ها، هنوز برایم غریب است. بیچاره پیرزن! امیدش زیاد طول نکشید. خیلی پیش تر از آنکه جنازه ات بیاید. تو را که گرفتند از همان لحظه اول دستگیری همه چیز تمام شده بود. نمی دانم چند روز، چند ساعت با سر وتن شکسته گوشه آن سلول سرد، تک و تنها رها شده بودی. چند ساعت، چند روز توی چه خیالاتی غرق بودی. شرط می بندم تجربه اولت بود. خیلی ساده بودی دخترک. حتمن تجربه اولت بود. برای زن ها اولین تجربه نباید به این شکل باشد. همراه با این همه درد. با این همه خشونت. زن ها، وقتی از همه مردها و جانورها خسته شدند، تازه می روند سراغ این کارها. این عادلانه نیست. زن های توی کامپیوتر خودشان خواسته اند. رخوت این دوره وجودشان را گرفته. لذت های معمولی برایشان ملال آور شده. لذت های عجیب و غریب می خواهند. حالا می خواهند لذت های درد آور را بچشند. ولی تو اولین بارت بود. هرکه می خواستی باشی. هرچه توی سرت می خواست باشد. " کون ده ها" حق نداشتند با تو این کار را بکنند....
تو مردی، تا من سال ها بعد در خیابان ها دنبال زن های ده – پانزده سال بزرگتر از خودم راه بیافتم تا شاید چیزی از جذبه تو را میانشان پیدا کنم. تو مردی، تا من سال ها بعد در خیال خودم تو را مجسم کنم که داریم با هم توی سرو کله هم می زنیم. با هم جدل می کنیم. و من .... تو مردی
پای قبر عزیز می نشینم. چند قبر آن طرف تر، قبر توست. سنگ قبر نداری. گورت بوی سرد مرگ می دهد. گورت بوی درد زندان می دهد. گورت بوی آن سال ها را می دهد. می آیم کنار تو. حالا باد سرت به من به ارث رسیده. اما با تو فرق دارم. خیلی زیاد...

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

اعترافات تنها


من از اعتراف کردن خوشم نمی آید. یاد بازجوها می افتم. بازجوهای واقعی که مامان برایم تعریف می کرد و بابا ازشان چیزی نمی گفت. و اصلن برای کسی چه فرقی می کند که بداند مثلن " من جق زدن را وقتی شروع کردم که حتا آبم نمی آمد! فقط حسش می آمد!"؟ درثانی توی این وبلاگ من دایم در حال اعتراف کردنم. دیگر چرا اعترافاتم را با صدای بلند جار بزنم؟
با این حال به احترام زفیر عزیزم اینجا چند تا اعترافچه می نویسم. چیزهایی که مربوط است به این وبلاگ. کسی را هم برای بازی دعوت نمی کنم:
1- زندگی: با ایکه افسرده نیستم توی این وب خوشبینانه نمی نویسم. چون اصلن زندگی چیز قشنگی نیست. آخرش چیزی ندارد که آدم را مجاب کند به شاد و خوش بینانه نوشتن. واقعش، آدم که کودکی را پشت سر گذاشت دنیای خوشگل کودکانه را پس پشت می گذارد. تنها توی کارتون های کودک هاست که آخر قصه به خوشی تمام می شود. تنها توی کارتون های بچه هاست که کسی نمی میرد. حتا آدم بدجنسه. فقط توی کارتون هاست که شکارچی شکار را نمی خورد. اما دنیای واقعی با دنیای کودکانه زمین تا آسمان فرق می کند. و آدم ها مجبورند به کنار آمدن با واقعیت. واقعیتی که برنده تر از تحمل آدم است. ما زنده ها برای تحمل واقعیت چاره ای نداریم به دل خوش کنک ساختن. و نوشتن دل خوش کنک ساختن نیست. من برای فراموش کردن و خوش بودن راه های دیگری دارم. اما وقت نوشتن من به یاد می آورم. من واقعیات را دست چین می کنم و توی وب می گذارم. نوشتن عرصه پذیرش واقعیت و درافتادن با واقعیت.
2- راه به رهایی: برای زنده ها که گفتم راه به رهایی چیست. اما برای آن هایی که نیامده اند از دید آدم هایی مثل من راه رهایی .... بگذارید از تئاتر "ماه در آب" نقل به مضمون کنم: " ... یه انیمیشن ساخته بود. توی اون انیمیشن یه روزی آدما تصمیم می گیرن دیگه بچه دار نشن. بعد آدما دونه دونه کم می شن و جمعیت زمین کم و کم تر میشه. تا اینکه دیگه آدمی روی زمین باقی نمی مونه... به نظرم این بهترین انیمیشنی بود که بابا ساخته"
3- دل خوش کنک: من از سکس زیاد می نویسم. (بیشترین وقت وبگردیمم تو سایتای سوپر – به قول شما پورنو – می گذره. اینم یه اعتراف دیگه) می گویند به خاطر شرایط سنی ات است. نمی دانم. شاید. اما به نظر خودم از سکس می نویسم چون معتقدم سکس بزرگترین دل خوش کنک آدمی است. دل خوشکنکی که از طرف آدم هایی که هنوز کودک مانده اند ( آدم های مذهبی) به شدت تحدید می شود. دایره اش را آن قدر تنگ می کنند که جایی برای زندگی آدم های خانواده گریزی مثل من باقی نمی گذارند. و در این جامعه مزخرف هنوز نتوانسته اند درک درستی از آن پیدا کنند. ( منظورم از درست ینی اینکه موقع دادن انقد به مشکل روحی بر نخورن و جامعه هم انقد براشون مشکل درست نکنه.) و امثال من باید انقدر این تابو های کیری را بکوبیم تا گشایشی در کارمان پیش بیاید.
4- زن ها: در این وب اکثر شخصیت هایی که ازشان می نویسم زن هستند. من زن ها را خیلی دوست دارم. بیشتر هم دلیل جنسی دارد. اما نمی دانم چرا دنیای زنانه یک جوری توی ذهنم با ازدواج یا چیز تعهد آوری مانند آن پیوند خورده. برای همین از دنیای زنانه وحشت دارم.
5- دهه شصت: من به خودم و بچه های دهه شصت احساس دین می کنم. بنابراین توی همه نوشته های اخیرم از دهه شصت می نویسم. دهه شصت باید به یاد آورده شود. باید آدم ها بدانند که فاجعه ای به نام دهه شصت را پشت سر گذاشته اند. پدرها و مادرهای ما، مسببان دهه شصت ، برای فاجعه ای که دست پخت آن هاست بهانه های بنی اسرائیلی می آورند. می خواهند ننگ آن سال ها را با فراموشی و توجیه از دامن شان پاک کنند. مسئولیت اشتباه فاجعه بار خود را بر عهده نمی گیرند. ما باید هر روز و هر روز به آن ها و به خودمان و به بعدی ها این فاجعه را یادآوری کنیم. تنها با به یاد آوردن فاجعه است که می توانیم راه را بر تکرار مجدد آن ببندیم. نسل دوم آلمان پس از جنگ دوم از آن رو شایسته احترام است که فاجعه ای همچون هولوکاست را هر روز زیر گوش انکار گران و فراموشکاران خواند. هر روز به بشر اعلام کرد که هر آن ممکن است فاجعه به زمین باز گردد. ... هیچ بچه ای نباید دوباره دهه شصتی دیگر را ببیند. ما نباید بگذاریم.