یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

خروس خون


واقعي ترين لحظه ها، شايد وحشتناكترينشان براي آدم بايد درست سر صبح باشد. همان وقتي كه آدم تازه از خواب بيدار مي شود.همان وقتي كه يواش يواش چشم هايش ، گوش هايش، همه چيزش مي خواهد خالي شود از خاطره خواب .همان وقتي كه بدنش مي خواهد بي وزني خواب شب پيش را رها كند توي لحاف و تشك ومتكا
و درست همان زمان كه نور بازي بازي مي كند توي چشم هايش، سيلاب گه گرفته همين لحظه، همين الان مي چسباندش به رخت خواب. ميخ كوبش مي كند سر جايش با چشم هاي باز خيره كه دودو ميزند پي هيچ توي سقف. كه بايد دوباره حاليش شود كه همين است .قصه همين است .زندگي همين است. و تو مجبوري بگذراني اش. يك جوري سعي كني نبيني اش با اينكه هست .هميشه هميشه هست بيخ چشمت. يكجوري سعي كني بگريزي از برابرش با اينكه مي داني گرفتاري ، اسيري توي تورش