چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

صلح طلب های کس خل


حرف های بابک احمدی ( من مستقیمن حرفاشو نشنیدم!) توی پلی تکنیک در مخالفت با جنگ و انتقاد از لیبرالیزم من رو یاد تظاهرات ضد جنگ ها انداخت و سوال هایی که با دیدنشون توی ذهنم ایجاد می شد. این که اولن چرا این ائتلاف نا همگون بین سرخ های کمونیست و سبز های آنارشیست به وجود میاد؟ چپ هایی که اگه زبونم لال یه جایی به قدرت برسن کون اول کسایی رو که پاره می کنن همین آنارشیست هاست. ( خب معلومه که هر بچه مدرسه ای می دونه که چپ ها حاضرن در راستای مبارزه تخیلی شون با امپریالیزم عکس هر جوجه تروریستی رو بالا ببرن نمونه آخرشم بالا بردن عکس حسن نصرا.. در کنار پرچم سرخ!! همون بچه مدرسه ای دلایل سوسولی مخالفت سبز ها رو با جنگ می دونه. اما واسه من مهم اینه که چرا این اتحاد مسخره بین این دو گروه کس خل بوجود میاد؟ دلیلشم صرفن کس خلی طرفین نیست یا این جمله که دشمن دشمن من دوست منه). حالا با این صحبت های بابک احمدی سوسیالیست باید سوالم روکلی تر کنم. چه چیزی باعث می شه که چپ های کمونیست و سوسیالیست رو در کنار سبز های آنارشیست و فلان روشنفکر لیبرال زیر یه اتحاد ( مخالفت با جنگ) قرار بده؟ و سوال مهم تر این که آیا من می تونم اخلاقن از جنگ دفاع کنم؟ آیا جنگ همیشه و در هر حالی بد و ناپسند و زشته؟ ( برای جواب دادن به بخشی از سوال اولم از کتاب فوق العاده قشنگ مردیها " مبانی نقد فکر سیاسی" استفاده کردم. اگر وقت داشتین حتمن بخونینش) تو یه پست دیگه هم حتمن راجع به این سوسیالیسم کیری بابک احمدی که معلوم نیست چیه می نویسم:
کتک، تجاوز، قتل. زندگی انسان ها در هر برشی از تاریخ تمدن با انواع خشونت همراه بوده است. زندگی تمامی انسان ها به خشونت آمیخته است. از خشونت های گاه و بی گاه لفظی گرفته تا زد و خورد های فیزیکی. از نزاع های هر روزه تا درگیری های نادر. اما هرچه باشد هر انسانی در طول عمر خود حتمن نوعی از خشونت را به چشم خواهد دید. دعوا های کودکانه. کتک خوردن ها از دست والدین. خشونت های خانوادگی. نزاع های قبیله ای و عشیره ای. و در حادترین و ترسناک ترین شکل؛ جنگ. جنگ هایی که گاه چنان خانمان بر انداز می شوند که حتا تصور رخ دادنشان هم مو بر انداممان سیخ می کند. گاه چنان وحشیانه می شوند که آدم متمدن را به صرافت می اندازد که آیا راهی می توان یافت برای محو آن از صورت تاریخ؟ و همین وحشت است که در کنار روگردانی از شناعت آدم کشی باعث می شود که دلایل حسی و اخلاقی تجمع های ضد جنگ شکل بگیرند. و حالا با پیشرفت تمدن میل به بیشتر زیستن، بیشتر لذت بردن ، بیشتر بودن و بیشتر عرصه های پیشرفت را دیدن هم مزید بر علت می شود که جنگ را کریه تر و هولناک تر و کثیف تر ببینیم. و جنگ آوری که تا چند وقت پیش نشان مردانگی و بزرگی و فخر بود، حالا چنان فرقی با جنایت پیشگی نمی کند برایمان. باری می گویند جهان زنانه تر می شود و همین زنانه شدن می رود که خاکستر جنگ جویی را بر باد دهد. این که جهان آیا خواهد توانست ریشه های برونی خشونت و دلایل محیطی جنگ ها را از میان بردارد خود پرسشی است که گویا تنها تاریخ پاسخش را خواهد یافت اما از آن دورتر تغییر ذات خشونت گر انسان هاست. هر جدل و دعوایی از دو سر چشمه آب می خورد. یکی از واقعیت های بیرونی چون کمبود منابع لذت و ثروت و رفاه و لاجرم رقابت بر سر یافتن لذت و قدرت بیشتر و دیگری از درون خود آدم ها. روان انسان آن طور که فروید می گوید از در هم تنیدگی دو رانه تشکیل می شود. اروس ( یا رانه شهوی یا رانه زندگی) و رانه مرگ خواه. از تعادل میان این دو است که رفتار های انسان ها شکل و شمایلی به خود می گیرد. و آدمی همان طور که برای زنده ماندن تلاش می کند بخشی از وجودش او را به نیستی و نیست کردن و مرگ می کشاند. و این نیروی مرگ خواه اگر معطوف به خود آدمی گردد مازوخیسم به بار می آورد و اگر به دیگری رو کند سادیسم می سازد. و تمدن با تمامی قانونمندی هایش و با همه منع هایش برای حمایت از حیات جامعه تلاش می کند تا این گونه غرایز را کنترل کند. در هر حال آیا می شود این نیروی تخریب گر درونی را که خود ریشه ایست برای دست زدن آدم ها ( سرباز ها) به خشونت و جنگ؛ به کنترل در آورد؟ فروید می گوید شاید. ( آن هم شایدی بسیار بدبینانه) شاید با متمدن تر شدن آدم ها. آن هم به قیمت افسرده تر شدن آنان. ( یادم میاد تو فیلم لورنس عربستان، لورنس بعد از فتح بزرگی که کرده بود جلوی افسر مافوقش شدیدن آشفته بود. وقتی افسره دلیلشو پرسید گفت من مجبور شدم برای اولین بار یه نفر رو بکشم. افسره گفت می فهمم. لورنس گفت نه نمی فهمی. من از این آدم کشی لذت بردم) این که آیا تمدن خواهد توانست صورت های خشونت گری را از میان بردارد به زمان نیاز دارد.( اونم نه با بدگویی صرف از خشونت. بلکه با به حد اقل رسوندن بزنگاه هایی که راه رو بیشتر برای خشونت گری آدم باز می کنه. بزنگاه هایی که آدم احساس بی پناهی می کنه. شرایطی که آدم رو اونقدر مستاصل می کنه که چاره ای نمی بینه الا از بین بردن. تا حالا شده از یکی تا حد مرگ بدتون بیاد؟ انقد متنفر بشین که بخواین بکشیدش؟ چه وقتایی این حالت بهتون دست می ده؟). و از این پیچیده تر زمانی است که خشونت شکلی ایدئولوژیک به خود می گیرد و در ثانی به جهان متمدن حمله می کند. شرایطی را در نظر بیاورید که خود همین تمدن با همه نهاد ها و نماد هایش مورد خشونت و حمله قرار گیرد. شرایطی را در نظر بگیرید که مهاجمین خشونت گر از خشونت ایدئولوژیک سود ببرند. خشونت الاهی. جهاد در راه خدا. جهاد مقدس. آن وقت وظیفه شهروند متمدن چیست؟ همان شهروند مخالف جنگ؟ حالا هم به او حمله شده و خودش قربانی خشونت است و هم تمدنی که او به آن دل بسته برای از میان بردن جنگ. انسانی که به شخص خودش حمله شده چه وظیفه اخلاقی در برابر این خشونت گری دارد؟ ( تازه درد هایی که مهاجم به عزیزان مون و حتا آدم های دیگه وارد می کنه رو قلم می گیریم) آیا جنگ های تدافعی جنگ هایی اخلاقی هستند یا نه؟ آیا تمدن اخلاقن حق دارد از خودش دفاع کند یا خیر؟
اما به گمانم آنچه تجمعات ضد جنگ را در کشور های متمدن قوام می دهد تنها دلایل حسی و اخلاقیی که از آنان نام بردم نیست. آنچه این خیل گونه گون آدم ها با اصول گاه متضاد را در صفوف متحد، به هم پیوند می دهد چیزی است که مردیها از آن با عنوان " سنت روشن فکری" نام می برد. سنتی که به نوعی " آنارشیسم پنهان"متصل است. آنارشیسم پنهانی که در نظریه های گاه متضادی چون مارکسیسم و لیبرالیزم قابل رد گیری است. پایه اش هم چیزی نیست جز تحلیل رمانتیک از انسان و جهان. انسان شناسیی که با نظریه لوح سفید لاک شروع می شود و با رمانتیسیزم روسو قوی تر می شود و با آنتاگونیسم طبقاتی مارکس به اوج می رسد. و در آن انسان ذاتن پاک زاده می شود ( یا لااقل روان انسان چون لوح سفیدی است که بر اثر تاثیرات اجتماعی شکل می گیرد) و تنها جامعه است که ناخوشی های روانی و اخلاقی را به انسان تحمیل می کند و عامل اصلی درد ها چیزی نیست جز حکومت ها. حکومت هایی که با قبضه کردن تمامی امکانات مانع دسترسی همه به رفاه و لذت می شوند و انباشتی می سازند از نفرت و تحقیر. و تمامی مشکلات با از بین رفتن حکومت مستقر از میان میرود. ایده ای که از تحلیل رمانتیک از جهان آب می خورد. تحلیلی که نمی تواند دلایل دیگری را به جز حکومت ها و نابسامانی های حقوقی، منشا آلام آدمی ببیند. مشکلاتی همچون مشکلات " ساختاری" و دسته دیگری از مشکلات با عنوان مشکلات " بنیادی".( مثلن تضاد بنیادی بین آزادی و امنیت وجود داره. حالا بیا و حلش کن! تو پست بعدی راجع به احمدی ازش بیشتر می نویسم) و اگر این نوع تحلیل را از قالب ملی به قالب جهانی ارتقا دهیم منشا تمامی مشکلات حکومت برتر و قویتر ( ایالات متحده) می شود لوح سفید انسان شرقی. و چنین است که از دیدگاه روشنفکرانه خشونت گر خاورمیانه ای به حد دولت آمریکا تخطئه نمی شود...

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

چه ایرادی داره تو این فضای چیپ حال کنیم؟


مدتی پیش راجع به ننوشتن های عباس باهاش صحبت کردم و یادمه قبل از اونم که این مرض بیفته به جونش ( وقتی که فرهاد جعفری وبلاگشو ترکوند) سر وبلاگ نویسی باهاش حرف زده بودم. می گفت و می گه وب نویسی یه کار چیپی شده و از این حرفا. وقتی از منظورش در رابطه با چیپ شدن پرسیدم اگر اشتباه نکنم بیشتر روی کامنت گذاشتن بچه ها و نوع نظر دادناشون که عمدتن هم به موضوع ربطی نداره (مثل همین کامنت های اخیر rdt برای پست "زیر بنای جنسی " همین وبلاگ که البته اگر وقتی باشه یه چیزی راجع به اون می نویسم) شاکی بود. و صد البته مثل خیلی از بچه های بیشتر سیاسی حتمن از این فضای وب نویسی حالش گرفته شده. فضای چیپی که باعث می شه روزبه بگه " آقا وب نویسی فایده ای نداره؛ چیزی تهش در نمیاد!" البته فکر می کنم منظورشون رو از " فضای چیپ" درک کنم. اوضای ناراحت کننده ای که بیشتر حاصل "من خفنم" بازیای بچه هایی هست که من بهشون می گم "کس مدرن". ( البته معتقدم وجود این جور آدما توی جامعه نه تنها ایرادی نداره بلکه کاملن لازمه، اما وقتی این آدما وجه غالب یه جنبش سیاسی رو در اختیار می گیرن اونم تو یه دیکتاتوری سرکوب گری مثه اینجا و حتا به رده های رهبری و لیدری هم می رسن؛ باید فاتحه اون جنبش رو خوند.) به هر حال ما تو پلی تکنیک درست و حسابی از این آدما و کوتوله های دیگه ضربه خوردیم و طبعن روی روحیه ی عباس هم موثر بوده و این اوضاع به گای سیاسی هم شاید مزید بر علت شده...
اما به هر حال به نظرم تمام این اوضاع و احوال دلیل درست و قابل قبولی برای این نوع موضع گیری علیه وب نویسی به دست نمی ده. این عادت ما ایرانی ها شده که همش از فایده فلان کار و بهمان رفتار بپرسیم. مثلن اگر من به فلان آدم (غیر روشنفکر البته!) بگم که پاشدم رفتم دیدن یه گالری نقاشی احتمالن بهم میگه که خب "تهش چی؟ رفتی نقاشی ببینی که چی؟ مگه چه فایده ای داره؟". این که هی پشت سر هم از چه فایده داشتن وب نویسی و تهش، بگیم به نظرم خیلی کیری میاد! ما میام وبلاگ می نویسیم که از نوشتنمون لذت ببریم. که بنویسیم. که خودمون رو نشون بدیم. که واکنش دیگرانو نسبت به نوشته هامون ببینیم. که توی دنیای مجازی حال کنیم. (عباس واقعن می تونه از این وب نوشتن بدش بیاد و حال نکنه ولی اینکه چیپ بودن رو دلیل این بد اومدن می دونه به نظرم خیلی جالب نمیاد) اصن به نظرم این که این چیپ بودن باعث بشه پا مونو از وب نویسی بیرون بکشیم و این فضا رو هم از دست بدیم خیلی منطقی نمیاد.( این فضا با انجمن فرق می کنه! اون جا وسط دعوا گاهی مجبوریم حتا به دلایل اخلاقی بیرون بکشیم) در ثانی دیدگاهمون به وبلاگ باید چه طوری باشه. ( همیشه راجع به این موضوع پست قشنگی نوشته). آیا وبلاگ یه اتاق شخصی صرفه؟ یا نمود جمعی داره؟ آیا وب نویسی رسالت سیاسی میاره؟
به نظر من وبلاگ یه محیط کم و بیش آنارشیستیه. هر کسی میاد و هر چیزی می گه و می ره. به نظرم هر کارکردی رو می شه به این محیط نسبت داد. اما هر کارکردی هم که به اون نسبت می دیم باید به ویژگی های ذاتی این محیط توجه داشته باشیم و ازش انتظار زیادی نداشته باشیم. اصن از هر ابزاری باید قد نیروی خودش انتظار کار داشت. اگر من با دید سیاسی به وب نویسی نگاه کنم خب می تونم از اون مثه یه رسانه با یه سری مخاطب خاص انتظار داشته باشم. از طریق اون می تونم تابو های خطرناکی رو که پیش پامو گرفته بشکنم و عقایدم رو گسترش بدم. و این رو هم بدونم که دشمنام هم می تونن به راحتی از همین ابزار علیه من استفاده کنن. همین. دیگه چه انتظاری می شه از وب نویسی سیاسی داشت؟ اصن از هر ابزار سیاسی دیگه چه انتظاری می شه داشت.( شیلنگ مستراح خونه ما هم می تونه یه ابزار سیاسی باشه. وقتی من اونو کردم تو کون فلان سیاست مدار و آب گرم رو باز کردم ازش یه استفاده سیاسی دارم می کنم. اما با اون ابزار نمی تونم یه حکومت رو به خطر بندازم...)
القصه عباس می تونه از وب نوشتن حال نکنه و به همین یه دلیل هم حق داره دیگه آپدیت نکنه ( انقد بهش گیر ندین!) اما به عنوان یه دوست به نظرم دلیل ننوشتنش ( و بالطبع محروم کردن ما از عقایدش و سبک نوشتنش) از تحلیل اشتباهش نسبت به وب نویسی بلند می شه.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

مسلمون


" یه جای کار می لنگه! حالا من حالم از همه به هم می خوره. حوصله این آدمای معمولی رو ندارم با این زندگیای کیریشون. حوصله این روشنفکر پوشنفکرا رو هم ندارم که الاغا حالا به سرشون زده در راستای کشف معناهای جاودانه در زندگی عوام، می شینن نرگس نیگا می کنن. نمی دونم چرا اینجوری شدم. حالا از همه بدم میاد. شاید از بس که مسلمون دورو برم بوده. قبلن فقط از بچه ها بدم میومد..."
من درکش می کردم. با آن نگاه بی رمق و سری که هر از گاه پناه می آورد به دست هایش. ناگزیر در قماری شرکت کرده بود که باختش از پیش مسلم بود و خود نمی دانست. به کسانی امید بسته بود که نباید. به واژه هایی چشم دوخته بود که چیزی جز سرگردانی در انبوه جملات بی در و پیکر بی انتها برایش هدیه نمی آوردند. آرزویی پرورانده بود که در این زمانه، در این قبیله، رویا دیدنش هم غنیمتی بود. و به امیدی دل بسته بود که هرگز پیدایش نمی شد. راهش را اشتباه رفته بود و همراهانش را اشتباه انتخاب کرده بود و حتی شعار هایش را . و حالا خسته و کوفته با آن چشم های ورقلمبیده ی اندوه زده کنار دستم نشسته بود و درد دل می کرد. درکش می کردم. کم و بیش حال و روز او را داشتم. هیچ آدمی برایم اهمیت نداشت...
" حساب نکرده بودیم این همه مسلمون دور و برمونه..."

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

استریپتیز


وقتی استریپتیز می کنی بگو ازت عکس سیاه و سفید بگیرند. اون هم از دور. من هنوز می ترسم نقصی، لکی، چیزی توی بدنت ببینم...