سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵


در ميان هياهو و سروصدا و شعار ها ايستاد. مكثي كرد و منزجر خيره ماند به نگاه لاقيد دختر و پسري به هم وسط آن همه شلوغي. كه بي خيال غرق هم بودند انگار نه انگار كه دور و بر شان چه شده. كه فاصله مي گرفتند از تقلاي جماعت. مكثي كه چسباندش به جوانك انقلابي بيست و هفت سال پيش؛ وقتي با رفقايش پي پسري و دست دخترش مي دويد كه توي بي خيالي كوچه وسط بحبوحه انقلاب، دستي مي لغزاند روي سينه اي.
و آن دست و سينه تحليل مي رفت در تلاقي نگاهي كه وقتي بيست و هفت سال ديگر گذشت شرمنده مي شد در كينه نگاه پسرك شورشي كه ميان جمعيت به خاطر آزاد بودن همان دست و سينه فرياد مي كشيد.