جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

گرسنگی، تو ، کلاغ ها


تو آدرس خانه تان یادت نیست. چند قدمی خانه که می رسی همه خیابان هایی که آمده ای از یادت می روند. می روی توی خانه .آدم دیگری است که از در می گذرد. با سیاوش که از نزدیکی های آن خانه، آن محله، آن خرابه رد می شدیم؛ روزگار نکبتی آن سال ها آوار می شد توی کله ام. قدم تند کردیم. فرار کردیم. آن سال ها باید کنار همان خرابه دفن شود برای ابد. اما انگار توی کله مان دفن شده برای همه عمر. حق داری که آدرس خانه یادت نباشد. حتا آن روزی که پدرت مرده بود و من اصرار می کردم بیایم پیش تو " شاید کمکی از دستم بر بیاد". کمکی هم که نمی خواستم بکنم. اما باز تو چیزی یادت نیامد. نمی دانم تو یکی چرا خانه تان را گم کرده ای. با این حال خوب می فهمم که این خانه ها، این روز ها ، آن سال ها کافیست تا کلاغ ها حق داشته باشند بچه بیاورند و آدم ها نه. کون لق همه دلایل فلسفی دیگرش. تو می فهمی. مگر نه؟
این روزها همه فکر و ذکرم شده بود گرسنگی. هزار تومن ته جیبم بود و یک هفته تمام پیش رو. آویزان این و آن بودم و اگر کسی نبود می خوابیدم تا گرسنگی یادم نباشد. بد دردی است این گرسنگی. آن سال ها لااقل گرسنگی نکشیده بودیم. " مامان! سیاوش خوب می شه؟ ... آره پسرم! دکتر گفته باید تقویتش کنیم. پسته و بادوم و از این چیزا که بهش بدیم خوب می شه. بیا! بگیر بخور!... مامان! ... چیه؟ .... اینا گرونه؟ .... آره پسرم! ... اون وقت ما گدا می شیم؟... نه! بابات یه کاری می کنه دیگه! گشنه که نمی مونیم ...." همه آن سال ها گرسنه نمانده بودیم. می شود گفت که حتی خوب خورده بودیم. اما فقط گرسنه نمانده بودیم. این هفته گرسنه، ویلان خیابان بودم. سگ پزی ها بدجوری توی چشمم می زدند و بوی نان ... آن روز هم که آمدم پیش تو ...
تو یکی با همه دختر ها فرق داری. هزار زید هم که داشته باشم باز کنار تو که بنشینم دستم کار می افتد. دیگران را تنها چشم هایم می مالانند اما پیش تو که باشم دستم ول کن نیست. اول می نشیند روی دست هایت. بعد می لغزد روی ران هایت و بعد از پشت مانتو روی بند سوتینت هی عقب می رود و جلو می آید . می دانستی چقدر این تکه لباس را دوست دارم؟ نمی دانم برایت مثل عمله های توی تاکسی ام که به شان چیزی نمی پرانی یا نه؟ همیشه همین طور بودی. تو سری خور و گوشه گیر. وسط جماعت هم که ورور کنی من گوشه گیری ات را خوب می بینم. " نمی دونم این بچه چرا این شکلیه. آدم به دوره. از همه می ترسه انگار" این روزها همه می گویند که بهتری. حتا خودت. اما من یکی می دانم که اوضاعت خراب تر از قبل شده. قرص ها تنها کرختت کرده اند و گیج. قرص ها دارند درختت می کنند. این ها را تنها انگار من می بینم. شوخی ها و تکه ها که از دهانم می پرند بیرون؛ یخ می زند . می افتند زمین و هزار تکه می شوند. تو مثل درخت ایستاده ای... کاری هم از دست کسی بر نمی آید، عزیز.
این روزها، گرسنگی، تو.... کلاغ ها حق دارند بچه دار شوند. اما آدم ها نه...
پ.ن : کتاب خشم و هیاهوی فاکنر رو که خوندم برای پریدن از این زمان به اون زمان از فونت بولد استفاده کرده بود. خوشم اومد. در ثانی عامل گرسنگی اون هفته همین کتاب بود.

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

روی دیوار


نشسته اید توی خانه و دارید یک ریز زبان می خوانید.با همان جدیت همیشگی تان. اخم کرده اید حتمن. اخم کردنتان را دیده ام؟ یادم نمی آید. مدت هاست دیگر چیزی یادم نمی ماند. حتا پستان زن های توی خیابان. اما حتمن یک وقت هایی اخم می کنید دیگر. من تصورش کرده ام. آن وقت شما خیلی جدی تر می شوید. حتمن تصمیمی گرفته اید دیگر. و وقتی تصمیمی می گیرید آدم - لااقل توی آدم ها من یکی - مطمئن می شود یک جوری عملی اش می کنید. اما این جدیتتان بدجوری بلای جان من شده . عجیب احترامتان را می گیرم. فاصله دارم از شما. شور فاصله. حتا همان وقت هایی که شما را "زنیکه جنده" صدا می زنم. اما می دانستید چه هوسی به شما دارم؟ می دانستید چه شهوتی دارم برای لخت کردنتان؟... شما بی لباس پیش روی من. باشد. باشد. خب یک شلوار بپوشید. تنگ باشد لطفن .حالا پیراهنتان را در بیاورید. سوتین هم نبندید. آزاد. top less . همین کافیست.همین را هم از من دریغ می کنید؟ باز اخم کردید که... اخم کرده اید و دارید تند و تند زبان می خوانید. می خوانید و می روید. می روید و من را می گذارید و هوسم را با خودتان می برید. توی خیابان های آنجا قدم می زنید. میان مرد ها. سیاه ، سفید، سرخ... باد می افتد میان موهایتان...
قول بدهید آنجا که رسیدید یک دامن کوتاه بپوشید. می دانستید چقدر از دامن متنفرم؟ اما کوتاه هایش را بپوشید. خیلی کوتاه. یکی از آن هایی که حالا توی خانه پا کرده اید. آن وقت بروید بیرون . یک جایی که تنها دیدنی اش شما باشید. ظرافت زنانه یادتان نرود ها. آرام گوشه دامنتان را ببرید بالا. آن طور که فقط مردهایی از قماش من ... کلیک ... آن وقت، وقتی که برگشتید...
راستی! وقتی که برگشتید جنگ حتمن تمام شده، نه؟ من را ولی گرفتند. چه میدانم؟ شاید از خانه خسته شده بودم. شاید از دیدن زن های پشت شیشه کامپیوتر خسته شده بودم. شاید آمده بودم بیرون تا... چه اهمیتی دارد؟ در هر حال من را گرفتند. خیلی عجله داشتند. حتمن قرار بود جنگ بشود. چه می دانم؟ حتا فرصت نکردند بکوبند توی سرمان. حتا فرصت نکردند به ما آموزش بدهند. با عجله یک لباس خاکی تنمان کردند و یک اسلحه قراضه دستمان دادند. ما را فرستادند دشت. یک عالمه سرباز. یک دشت سرباز. چه اهمیتی داشت؟ " بیژن! بیژن! ... پسرم! ... کجایی مامان؟... چیه؟ چرا اون جا قایم شدی؟ دهه! چرا خودتو خیس کردی؟" به خودمان شاشیده بودیم. یک دشت سرباز. یک دشت شاش. جای شرمندگی نبود. حق داشتیم. مگر نه؟ منتظر بودیم. آمدند. طیاره ها آمدند. خمپاره ها آمدند. توپخانه می کوبید. آی می کوبید آقا. سربازها تکه تکه تکه می شدند. تکه تکه سربازها روی دشت ولو می شد. روی دشت ولو می شد. روی دشت " تحمل کن پسرم! ببین چقد داغی. ببین چقد حالت بده. خب آمپول درد داره دیگه. ولی زودی تموم میشه. اون وخ راحت می شی" من جیغ می کشیدم. ما جیغ می کشیدیم. یک دشت سرباز جیغ می کشید. خمپاره سوت می کشید...
ببین! خب قبول که دستی دستی مردیم. اما چاره ای نبود. ما فقط بلد بودیم بمی ریم. ما رفتیم . ما مردیم." آن ها" آمدند . "کون ده ها" رفتند. اما می ارزید؟ نه؟
بیا تو. غریبی نکن. خانه ما که قابل این حرف ها نیست. من روی دیوار نشسته ام. خنده گنده ام به هیچ جای خانه نمی رود. اتاق زار می زند. اثاثیه زار می زنند. یک عمر دربه دری بابا زار می زند. خانه زار می زند. مامان ... عکست را بگذار بغل دست من. "خوبه همون جا خوبه. مرسی". می روی بیرون. باد می افتد توی موهایت. ببین! من روی دیوار دارم می خندم...

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

برای زن شوهر دار


توی تاکسی نشسته ام و رفتنت را تماشا می کنم. سست و شل و ول قدم برمی داری. یک آن سکندری می خوری و دوباره با خواهرت شانه به شانه همراه می شوی. دور می شوی. و من از توی ماشین با نگاه خریدار خسیس همیشگی ام سر تا پا، پا تا سرت را می بلعم. همان نگاهی که همیشه وقتی به زنی بر می خورم چهره و حرکات و هیکل و همه سایزها را حریصانه بیرون می کشد. کاسب کارانه نقص ها و قوت ها را سبک و سنگین می کند. به پستان ها خیره می شود. رنگ نوک پستان ها را هم حدس می زند. و آخر سر توی چشم ها غرق می شود. اول بار که تو را هم دیدم با همین نگاه بدون کم و کاستی چریدمت. همه جایت را. و آه که این آرامش بی حال شل و ولت چقدر به دلم نشست. شانه های رو به جلو. چشم های بی رمق...
- خانم! شما من را می شناسید. به خلق و خویم ایراد نمی گیرید. می دانم. می گذارید به حال خودم باشم. می گذارید بی دغدغه به چریدن ادامه دهم. خانم! در نگاه من و باقی مردها، قوت زن ها در همین بدنشان است. در همین فیزیک زنانه. این بدن فکسنی که با همه نقص هایش بازهم عجیب کشنده است.جاذب. مغناطیسش آدم را بدجوری به سوی خودش می کشد.. خانم! پستان های زن ها کافیست تا ستایششان کنم. باقی کارهای دنیا؟ آن ها را هر کیرخری می تواند انجام دهد. هر زنی یا هر کیرخری. اهمیتی ندارد. برای من مهم نیست خانم معلممان بهتر درس می دهد یا فلان مردک استاد. کدام مسلطند. کدام بهتر نمره میدهند. کدامشان مهربان ترند. توی کلاس من چریدن خانم معلممان را بر همه کاری ترجیح می دهم. خانم! من حوصله جر و بحث با این فمینیست های چپ را ندارم با این تحلیل کس شعر کالا- زن شان. شاید تا حدی از سر محافظه کاری باشد! با هیچ زنی جدل نمی کنم الا مادر! چون غریزه به من اطمینان می دهد آغوشش را هیچ وقت از من دریغ نخواهد کرد...-
... روی پشتی صندلی تاکسی لمیده ام. مثل چند لحظه پیش که تو توی تاکسی همین طور روی صندلی رها شده بودی. با همان نگاه بی رمق به دور و بر.و من هر از چندگاه میان هر و کر با خواهرت، سر بالا می کردم و گذرا نگاهی می انداختم به تو. دارم خیال می سازم. فکر می کنم وقتی با شوهرت می خوابی؛ وسط هن وهن ها و عرق ریختن ها و داغ شدن ها و آه ها و بالا پایین شدن ها؛ این چشم ها چه چیزی به شوهرت می دهد؟ شرط می بندم چیزی از جنس آرامش باشد. چیزی که گاه آدم بدجوری برایش دلتنگی می کند. دارم فکر می کنم آیا شوهرت هم همچی چیزی را توی نگاهت کشف کرده یا نه؟ حین گاییدن؟ مهم نیست البته. می دانم که به شوهرت حسودی نمی کنم. کشف کرده باشد یا نکرده باشد. چشم هایش را ببندد یا نه؟ من انگار با همه خواستنی بودن آرامش بدجوری از آن فاصله دارم. روح بی آرامی دارم. ترس خورده و خود آزار. چیزی پشت این بدن بیمار شل همیشه خسته پناه گرفته که از درون برایم طوفان می سازد...
- خانم! مدتی است پاپی خاطره های کودکی ام شده ام. می خواهم رد این ترس، این اندوه، این ناآرامی را تا سرچشمه بزنم. خانم! می نشینم و به عکس خانوادگی روی دیوار نگاه می کنم. من بغل مادر نشسته ام. کنار دست مان سیاوش توی بغل پدر. عکس یک خانواده تمام عیار. می روم توی بحر عکس. خودم. بورتر از حالا با دهان کوچک نیمه باز زل زده ام به دوربین. چشم ها آبی تر از حالا. گشاد گشاد. چیست توی این نگاه ها؟ ترس. همیشه می ترسیدم. از همه چیز، از سایه خودم هم. آن قدر که در یک سالگی می توانستند کتری آب جوش را کنارم بگذارند و بروند پی کار خودشان. خانم! تا هرجا که عقب می روم یاد مرگ با من می آید. همیشه بوده. مادر می گوید شاید مال تب های 40 درجه همیشگی ام باشد. یادم هست. هزیان، هزیان. پاشویه. آب سرد روی پیکر سوزان از تب. درونم سرما بی داد می کرد. دندان ها از سردی آب کیپ می شد. یا شاید مال آن بیماری بوده که تا لب مرگ مرا کشانده بود و کاش برده بود. یادم نیست. توی خاطره ها گم می شوم. یاد سال های نکبت می افتم. خانم! آن سال ها شما نبودید. توی دنیای خوش خودتان، توی دنیای خیالی، توی عدم پرسه می زدید. من سال های نکبت خوب یادم هست. سال های فقر. سال های تنگ دستی.سال های سر گردانی بابا توی این شهر و آن شهر. سال های دوری از پدر. توی یک زیر زمین، با کمترین اثاثیه با سیاوش از سر و کول هم بالا می رفتیم. اما همه چیز راثبت می کردیم. ترس. پاک سازی. اعدام. زندان بابا. " اینا رو به هیشکی نگی پسرم. ما سیاسی بودیم. برامون خطر داره". بگیر وببند. سال هایی به سیاهی چادر سیاه. سال های ترس. خانم! ترس و بی آرامی با من زاده شده. با من کش آمده. و من بی هیچ جنبشی آن را توی خودم حل کرده ام..._

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

زنده شدن


این طور نگاهم نکن! پر حسرت. دل نگران.ترس آلود. خودت خوب می دانی کاری از دستت ساخته نیست. خودت خوب می شناسی ام. کله شق تر از آنم که نگاهت جلویم را بگیرد. در ثانی چاره چیست؟ این اوضاع کیری که تقصیر من نیست. در به وجود آمدنش لااقل از تو کمتر گناهکارم. از تو و همه هم نسل هایت. ناچار بار کش اشتباهاتتان شده ام. ناچار...
اما نگاهت دست کم یک کار می کند. چهره ات با آن نگاه مایوس نگران توی سرم می ماند. با همه خطوطش. با همه اندوهی که ریخته توی چشم هایت. روزها می گذرد. اما تو عکس می شوی. و اگر منی ماندم می مانی کنج خرت و پرت های خاطره هایم. یاد می شوی. یاد اندوهبار این روزها. بعد تر ها هم اگر منی ماندم برم می گردانی به کودکی هایم. یاد پسرک حساست می افتم که هر وقت جایی بودی و دیر می کردی می رفت کنج یکدانه اتاقمان و می نشست بی صدا اشک هایش را سر می داد روی گونه هایش. می ترسید مرده باشی. از بی پناهی می ترسید. از این که صبحی پا شود و سنگینی برای همیشه نبودنت خردش کند. و بعد تر ها این ترس شده بود قصه هر شبش، پیش از خواب... حق داشت اما. مگر نه؟ یک روز می روی. یک روز همه مان می میریم. می بینی؟ غصه چه چیزی را می خوری؟ کدام عادت، کدام علاقه، کدام حرکت، کدام دوست، کدام آدم برایمان باقی می ماند؟
کاری نمی توانی بکنی. راهم را می روم. اما همین نگاهت، همین چهره گرفته توی سرم می ماند. دنگ دنگ صدا می زند. مثل این وزوز گوش ابدی می شود.هه! یعنی تا وقتی زنده ام باقی می ماند!و با آن همه چیز می ماند. حسرت این که چرا بدنیا آمده ام. حسرت دنیای رنج بار چند برابر می ماند روی شانه هایم. نگاهت تنها همین کار ها را می تواند بکند...
چقدر پیر شده ای. چقدر پیر تر می شوی. تکیده تر می شوی و این نگاه هایت می ماند! مثل همه مان بازنده ای. گناهی نداری. گناهی نداریم. نباید دنیا می آمدیم. مشکل فقط همین است! زنده شدن!

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

صلح طلب های کس خل


حرف های بابک احمدی ( من مستقیمن حرفاشو نشنیدم!) توی پلی تکنیک در مخالفت با جنگ و انتقاد از لیبرالیزم من رو یاد تظاهرات ضد جنگ ها انداخت و سوال هایی که با دیدنشون توی ذهنم ایجاد می شد. این که اولن چرا این ائتلاف نا همگون بین سرخ های کمونیست و سبز های آنارشیست به وجود میاد؟ چپ هایی که اگه زبونم لال یه جایی به قدرت برسن کون اول کسایی رو که پاره می کنن همین آنارشیست هاست. ( خب معلومه که هر بچه مدرسه ای می دونه که چپ ها حاضرن در راستای مبارزه تخیلی شون با امپریالیزم عکس هر جوجه تروریستی رو بالا ببرن نمونه آخرشم بالا بردن عکس حسن نصرا.. در کنار پرچم سرخ!! همون بچه مدرسه ای دلایل سوسولی مخالفت سبز ها رو با جنگ می دونه. اما واسه من مهم اینه که چرا این اتحاد مسخره بین این دو گروه کس خل بوجود میاد؟ دلیلشم صرفن کس خلی طرفین نیست یا این جمله که دشمن دشمن من دوست منه). حالا با این صحبت های بابک احمدی سوسیالیست باید سوالم روکلی تر کنم. چه چیزی باعث می شه که چپ های کمونیست و سوسیالیست رو در کنار سبز های آنارشیست و فلان روشنفکر لیبرال زیر یه اتحاد ( مخالفت با جنگ) قرار بده؟ و سوال مهم تر این که آیا من می تونم اخلاقن از جنگ دفاع کنم؟ آیا جنگ همیشه و در هر حالی بد و ناپسند و زشته؟ ( برای جواب دادن به بخشی از سوال اولم از کتاب فوق العاده قشنگ مردیها " مبانی نقد فکر سیاسی" استفاده کردم. اگر وقت داشتین حتمن بخونینش) تو یه پست دیگه هم حتمن راجع به این سوسیالیسم کیری بابک احمدی که معلوم نیست چیه می نویسم:
کتک، تجاوز، قتل. زندگی انسان ها در هر برشی از تاریخ تمدن با انواع خشونت همراه بوده است. زندگی تمامی انسان ها به خشونت آمیخته است. از خشونت های گاه و بی گاه لفظی گرفته تا زد و خورد های فیزیکی. از نزاع های هر روزه تا درگیری های نادر. اما هرچه باشد هر انسانی در طول عمر خود حتمن نوعی از خشونت را به چشم خواهد دید. دعوا های کودکانه. کتک خوردن ها از دست والدین. خشونت های خانوادگی. نزاع های قبیله ای و عشیره ای. و در حادترین و ترسناک ترین شکل؛ جنگ. جنگ هایی که گاه چنان خانمان بر انداز می شوند که حتا تصور رخ دادنشان هم مو بر انداممان سیخ می کند. گاه چنان وحشیانه می شوند که آدم متمدن را به صرافت می اندازد که آیا راهی می توان یافت برای محو آن از صورت تاریخ؟ و همین وحشت است که در کنار روگردانی از شناعت آدم کشی باعث می شود که دلایل حسی و اخلاقی تجمع های ضد جنگ شکل بگیرند. و حالا با پیشرفت تمدن میل به بیشتر زیستن، بیشتر لذت بردن ، بیشتر بودن و بیشتر عرصه های پیشرفت را دیدن هم مزید بر علت می شود که جنگ را کریه تر و هولناک تر و کثیف تر ببینیم. و جنگ آوری که تا چند وقت پیش نشان مردانگی و بزرگی و فخر بود، حالا چنان فرقی با جنایت پیشگی نمی کند برایمان. باری می گویند جهان زنانه تر می شود و همین زنانه شدن می رود که خاکستر جنگ جویی را بر باد دهد. این که جهان آیا خواهد توانست ریشه های برونی خشونت و دلایل محیطی جنگ ها را از میان بردارد خود پرسشی است که گویا تنها تاریخ پاسخش را خواهد یافت اما از آن دورتر تغییر ذات خشونت گر انسان هاست. هر جدل و دعوایی از دو سر چشمه آب می خورد. یکی از واقعیت های بیرونی چون کمبود منابع لذت و ثروت و رفاه و لاجرم رقابت بر سر یافتن لذت و قدرت بیشتر و دیگری از درون خود آدم ها. روان انسان آن طور که فروید می گوید از در هم تنیدگی دو رانه تشکیل می شود. اروس ( یا رانه شهوی یا رانه زندگی) و رانه مرگ خواه. از تعادل میان این دو است که رفتار های انسان ها شکل و شمایلی به خود می گیرد. و آدمی همان طور که برای زنده ماندن تلاش می کند بخشی از وجودش او را به نیستی و نیست کردن و مرگ می کشاند. و این نیروی مرگ خواه اگر معطوف به خود آدمی گردد مازوخیسم به بار می آورد و اگر به دیگری رو کند سادیسم می سازد. و تمدن با تمامی قانونمندی هایش و با همه منع هایش برای حمایت از حیات جامعه تلاش می کند تا این گونه غرایز را کنترل کند. در هر حال آیا می شود این نیروی تخریب گر درونی را که خود ریشه ایست برای دست زدن آدم ها ( سرباز ها) به خشونت و جنگ؛ به کنترل در آورد؟ فروید می گوید شاید. ( آن هم شایدی بسیار بدبینانه) شاید با متمدن تر شدن آدم ها. آن هم به قیمت افسرده تر شدن آنان. ( یادم میاد تو فیلم لورنس عربستان، لورنس بعد از فتح بزرگی که کرده بود جلوی افسر مافوقش شدیدن آشفته بود. وقتی افسره دلیلشو پرسید گفت من مجبور شدم برای اولین بار یه نفر رو بکشم. افسره گفت می فهمم. لورنس گفت نه نمی فهمی. من از این آدم کشی لذت بردم) این که آیا تمدن خواهد توانست صورت های خشونت گری را از میان بردارد به زمان نیاز دارد.( اونم نه با بدگویی صرف از خشونت. بلکه با به حد اقل رسوندن بزنگاه هایی که راه رو بیشتر برای خشونت گری آدم باز می کنه. بزنگاه هایی که آدم احساس بی پناهی می کنه. شرایطی که آدم رو اونقدر مستاصل می کنه که چاره ای نمی بینه الا از بین بردن. تا حالا شده از یکی تا حد مرگ بدتون بیاد؟ انقد متنفر بشین که بخواین بکشیدش؟ چه وقتایی این حالت بهتون دست می ده؟). و از این پیچیده تر زمانی است که خشونت شکلی ایدئولوژیک به خود می گیرد و در ثانی به جهان متمدن حمله می کند. شرایطی را در نظر بیاورید که خود همین تمدن با همه نهاد ها و نماد هایش مورد خشونت و حمله قرار گیرد. شرایطی را در نظر بگیرید که مهاجمین خشونت گر از خشونت ایدئولوژیک سود ببرند. خشونت الاهی. جهاد در راه خدا. جهاد مقدس. آن وقت وظیفه شهروند متمدن چیست؟ همان شهروند مخالف جنگ؟ حالا هم به او حمله شده و خودش قربانی خشونت است و هم تمدنی که او به آن دل بسته برای از میان بردن جنگ. انسانی که به شخص خودش حمله شده چه وظیفه اخلاقی در برابر این خشونت گری دارد؟ ( تازه درد هایی که مهاجم به عزیزان مون و حتا آدم های دیگه وارد می کنه رو قلم می گیریم) آیا جنگ های تدافعی جنگ هایی اخلاقی هستند یا نه؟ آیا تمدن اخلاقن حق دارد از خودش دفاع کند یا خیر؟
اما به گمانم آنچه تجمعات ضد جنگ را در کشور های متمدن قوام می دهد تنها دلایل حسی و اخلاقیی که از آنان نام بردم نیست. آنچه این خیل گونه گون آدم ها با اصول گاه متضاد را در صفوف متحد، به هم پیوند می دهد چیزی است که مردیها از آن با عنوان " سنت روشن فکری" نام می برد. سنتی که به نوعی " آنارشیسم پنهان"متصل است. آنارشیسم پنهانی که در نظریه های گاه متضادی چون مارکسیسم و لیبرالیزم قابل رد گیری است. پایه اش هم چیزی نیست جز تحلیل رمانتیک از انسان و جهان. انسان شناسیی که با نظریه لوح سفید لاک شروع می شود و با رمانتیسیزم روسو قوی تر می شود و با آنتاگونیسم طبقاتی مارکس به اوج می رسد. و در آن انسان ذاتن پاک زاده می شود ( یا لااقل روان انسان چون لوح سفیدی است که بر اثر تاثیرات اجتماعی شکل می گیرد) و تنها جامعه است که ناخوشی های روانی و اخلاقی را به انسان تحمیل می کند و عامل اصلی درد ها چیزی نیست جز حکومت ها. حکومت هایی که با قبضه کردن تمامی امکانات مانع دسترسی همه به رفاه و لذت می شوند و انباشتی می سازند از نفرت و تحقیر. و تمامی مشکلات با از بین رفتن حکومت مستقر از میان میرود. ایده ای که از تحلیل رمانتیک از جهان آب می خورد. تحلیلی که نمی تواند دلایل دیگری را به جز حکومت ها و نابسامانی های حقوقی، منشا آلام آدمی ببیند. مشکلاتی همچون مشکلات " ساختاری" و دسته دیگری از مشکلات با عنوان مشکلات " بنیادی".( مثلن تضاد بنیادی بین آزادی و امنیت وجود داره. حالا بیا و حلش کن! تو پست بعدی راجع به احمدی ازش بیشتر می نویسم) و اگر این نوع تحلیل را از قالب ملی به قالب جهانی ارتقا دهیم منشا تمامی مشکلات حکومت برتر و قویتر ( ایالات متحده) می شود لوح سفید انسان شرقی. و چنین است که از دیدگاه روشنفکرانه خشونت گر خاورمیانه ای به حد دولت آمریکا تخطئه نمی شود...

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

چه ایرادی داره تو این فضای چیپ حال کنیم؟


مدتی پیش راجع به ننوشتن های عباس باهاش صحبت کردم و یادمه قبل از اونم که این مرض بیفته به جونش ( وقتی که فرهاد جعفری وبلاگشو ترکوند) سر وبلاگ نویسی باهاش حرف زده بودم. می گفت و می گه وب نویسی یه کار چیپی شده و از این حرفا. وقتی از منظورش در رابطه با چیپ شدن پرسیدم اگر اشتباه نکنم بیشتر روی کامنت گذاشتن بچه ها و نوع نظر دادناشون که عمدتن هم به موضوع ربطی نداره (مثل همین کامنت های اخیر rdt برای پست "زیر بنای جنسی " همین وبلاگ که البته اگر وقتی باشه یه چیزی راجع به اون می نویسم) شاکی بود. و صد البته مثل خیلی از بچه های بیشتر سیاسی حتمن از این فضای وب نویسی حالش گرفته شده. فضای چیپی که باعث می شه روزبه بگه " آقا وب نویسی فایده ای نداره؛ چیزی تهش در نمیاد!" البته فکر می کنم منظورشون رو از " فضای چیپ" درک کنم. اوضای ناراحت کننده ای که بیشتر حاصل "من خفنم" بازیای بچه هایی هست که من بهشون می گم "کس مدرن". ( البته معتقدم وجود این جور آدما توی جامعه نه تنها ایرادی نداره بلکه کاملن لازمه، اما وقتی این آدما وجه غالب یه جنبش سیاسی رو در اختیار می گیرن اونم تو یه دیکتاتوری سرکوب گری مثه اینجا و حتا به رده های رهبری و لیدری هم می رسن؛ باید فاتحه اون جنبش رو خوند.) به هر حال ما تو پلی تکنیک درست و حسابی از این آدما و کوتوله های دیگه ضربه خوردیم و طبعن روی روحیه ی عباس هم موثر بوده و این اوضاع به گای سیاسی هم شاید مزید بر علت شده...
اما به هر حال به نظرم تمام این اوضاع و احوال دلیل درست و قابل قبولی برای این نوع موضع گیری علیه وب نویسی به دست نمی ده. این عادت ما ایرانی ها شده که همش از فایده فلان کار و بهمان رفتار بپرسیم. مثلن اگر من به فلان آدم (غیر روشنفکر البته!) بگم که پاشدم رفتم دیدن یه گالری نقاشی احتمالن بهم میگه که خب "تهش چی؟ رفتی نقاشی ببینی که چی؟ مگه چه فایده ای داره؟". این که هی پشت سر هم از چه فایده داشتن وب نویسی و تهش، بگیم به نظرم خیلی کیری میاد! ما میام وبلاگ می نویسیم که از نوشتنمون لذت ببریم. که بنویسیم. که خودمون رو نشون بدیم. که واکنش دیگرانو نسبت به نوشته هامون ببینیم. که توی دنیای مجازی حال کنیم. (عباس واقعن می تونه از این وب نوشتن بدش بیاد و حال نکنه ولی اینکه چیپ بودن رو دلیل این بد اومدن می دونه به نظرم خیلی جالب نمیاد) اصن به نظرم این که این چیپ بودن باعث بشه پا مونو از وب نویسی بیرون بکشیم و این فضا رو هم از دست بدیم خیلی منطقی نمیاد.( این فضا با انجمن فرق می کنه! اون جا وسط دعوا گاهی مجبوریم حتا به دلایل اخلاقی بیرون بکشیم) در ثانی دیدگاهمون به وبلاگ باید چه طوری باشه. ( همیشه راجع به این موضوع پست قشنگی نوشته). آیا وبلاگ یه اتاق شخصی صرفه؟ یا نمود جمعی داره؟ آیا وب نویسی رسالت سیاسی میاره؟
به نظر من وبلاگ یه محیط کم و بیش آنارشیستیه. هر کسی میاد و هر چیزی می گه و می ره. به نظرم هر کارکردی رو می شه به این محیط نسبت داد. اما هر کارکردی هم که به اون نسبت می دیم باید به ویژگی های ذاتی این محیط توجه داشته باشیم و ازش انتظار زیادی نداشته باشیم. اصن از هر ابزاری باید قد نیروی خودش انتظار کار داشت. اگر من با دید سیاسی به وب نویسی نگاه کنم خب می تونم از اون مثه یه رسانه با یه سری مخاطب خاص انتظار داشته باشم. از طریق اون می تونم تابو های خطرناکی رو که پیش پامو گرفته بشکنم و عقایدم رو گسترش بدم. و این رو هم بدونم که دشمنام هم می تونن به راحتی از همین ابزار علیه من استفاده کنن. همین. دیگه چه انتظاری می شه از وب نویسی سیاسی داشت؟ اصن از هر ابزار سیاسی دیگه چه انتظاری می شه داشت.( شیلنگ مستراح خونه ما هم می تونه یه ابزار سیاسی باشه. وقتی من اونو کردم تو کون فلان سیاست مدار و آب گرم رو باز کردم ازش یه استفاده سیاسی دارم می کنم. اما با اون ابزار نمی تونم یه حکومت رو به خطر بندازم...)
القصه عباس می تونه از وب نوشتن حال نکنه و به همین یه دلیل هم حق داره دیگه آپدیت نکنه ( انقد بهش گیر ندین!) اما به عنوان یه دوست به نظرم دلیل ننوشتنش ( و بالطبع محروم کردن ما از عقایدش و سبک نوشتنش) از تحلیل اشتباهش نسبت به وب نویسی بلند می شه.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

مسلمون


" یه جای کار می لنگه! حالا من حالم از همه به هم می خوره. حوصله این آدمای معمولی رو ندارم با این زندگیای کیریشون. حوصله این روشنفکر پوشنفکرا رو هم ندارم که الاغا حالا به سرشون زده در راستای کشف معناهای جاودانه در زندگی عوام، می شینن نرگس نیگا می کنن. نمی دونم چرا اینجوری شدم. حالا از همه بدم میاد. شاید از بس که مسلمون دورو برم بوده. قبلن فقط از بچه ها بدم میومد..."
من درکش می کردم. با آن نگاه بی رمق و سری که هر از گاه پناه می آورد به دست هایش. ناگزیر در قماری شرکت کرده بود که باختش از پیش مسلم بود و خود نمی دانست. به کسانی امید بسته بود که نباید. به واژه هایی چشم دوخته بود که چیزی جز سرگردانی در انبوه جملات بی در و پیکر بی انتها برایش هدیه نمی آوردند. آرزویی پرورانده بود که در این زمانه، در این قبیله، رویا دیدنش هم غنیمتی بود. و به امیدی دل بسته بود که هرگز پیدایش نمی شد. راهش را اشتباه رفته بود و همراهانش را اشتباه انتخاب کرده بود و حتی شعار هایش را . و حالا خسته و کوفته با آن چشم های ورقلمبیده ی اندوه زده کنار دستم نشسته بود و درد دل می کرد. درکش می کردم. کم و بیش حال و روز او را داشتم. هیچ آدمی برایم اهمیت نداشت...
" حساب نکرده بودیم این همه مسلمون دور و برمونه..."

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

استریپتیز


وقتی استریپتیز می کنی بگو ازت عکس سیاه و سفید بگیرند. اون هم از دور. من هنوز می ترسم نقصی، لکی، چیزی توی بدنت ببینم...

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

زیربنای جنسی و کمپین یک ملیون امضایی


من پسورد اون یکی وبلاگم یادم رفته! واسه همین مجبورم این پست رو اینجا بذارم!
ماجرای کمپین یک ملیون امضایی و همینطور بحث هایی که قبلا با زفیر می کردم باعث شد که تصمیم بگیرم این پست رو بنویسم و از قضا شاید این پست بتونه دلایل رفتار و گفتار و موضع گیری هام در طول این سال ها - که اغلب تندروانه هم به نظر می اومده - رو نشون بده. چرا که الان می فهمم که توی بحث با دوستان که عمدتن هم به مسایل جنسی کشیده می شد و می شه من پیش زمینه ای توی سرم دارم که با جامعه امروزمون و به قول خودم زیربنای جنسی جامعه مون زمین تا آسمون فرق می کنه. توی این پست به خاطر اینکه از واژه زیر بنا استفاده کردم و برای روشن تر شدن نظر خودم راجع به زیربنای جنسی و هم به دلیل اخلاقی رعایت کپی رایت ( شایدم برای به رخ کشیدن نیمچه سواتم ) اول یک مقدار راجع به مارکس ( تا اون جایی که سوادم می کشه البته) می نویسم بعد نظرم رو راجع زیربنای جنسی می گم و آخر سر راجع به کمپین یک ملیون امضا و ساز مخالف زدنم برات می نوسیم. اگر خیلی طولانی شد هم ازت عذر می خوام:
واژه زیربنا در ادبیات مارکسیستی دور برمان کمتر از دیگر واژه های مارکسیستی همچون بورژوازی، طبقه، امپریالیسم، پرولتاریا، کاپیتالیسم، نظام سلطه، تضاد، ارتجاع، (حتی مترقی!!)،... به چشم می خورد. واژه هایی که شاخص متون مارکسیستی چه ضعیف و چه قوی، چه غیر دانشجویی و چه آکادمیک هستند و دیدنشان در هر متنی کم و بیش ،پیشاپیش روند و نتیجه گیری متن را به دیده مان می آورد. اما با همه این اوصاف " زیربنا" بخش چشم پوشی ناپذیر مارکسیسم و به زعم من شالوده و زیر بنای آن را تشکیل می دهد.به شکل بسیار خلاصه باید بگویم مواد و ابزاری که مارکس آن ها را بنای تحلیل های خود در مورد هر اتفاق جزیی و کلی، تاریخی و اجتماعی و سیاسی و فلسفی قرار می دهد عبارتند از : ماتریالیسم دیالیکتیک، تئوری ارزش و اضافه ارزش، مبارزه طبقاتی ، ماتریالیسم تاریخی. در ماتریالیسم تاریخی او روح تغییر و تحولات جوامع در طول تاریخ را بهبود و تغییر در ابزار تولید و به طبع آن شیوه تولید می داند. و به این ترتیب به تحلیل دوره های 4 گانه تاریخی خویش ( کمون اولیه، برده داری، فئودالیسم، سرمالیه داری) پرداخته و دوره نهایی تاریخ و پایان تاریخ ( کمونیسم) را پیش بینی می کند. در طی این تئوری پردازی است که مارکس اقتصاد و شیوه و ابزار تولید را "زیربنا" و نظام سیاسی_ اجتماعی و فرهنگ یک دوره تاریخی را "روبنا" می نامد. اما تئوری ماتریالیسم تاریخی او در مورد جوامع شرقی ره به جایی نمی برد و مارکس در تحلیل این جوامع در می ماند ( به قول خودمون گوزپیچ می شه) و برای مومن ماندن به " زیربنای اقتصادی" خویش به نقش آب و میراب در این جوامع متوسل می شود... قضاوت در مورد زیربنای مارکس (همان طور که در ابتدا نوشتم) در دستور این مقاله و هم در توان علمی نگارنده نیست ( هر چند فک می کنم با اینکه اقتصاد مهم است! ولی همه قضیه نیس، ثانیا تحلیل های مارکس مثه همه تئوریا خیلی یه بعدی و ساده شدس و خیلی هم مکانیکیه و روان کاوی رو و نقش افراد و رهبرا رو ندیده گرفته و ...) اما در اینجا در پی اینم که آیا می توان زیربنایی همچون زیربنای مارکس برای مجمع القبایل ایران در نظر گرفت؟ آیا می توان امر یا اموری را زیربنای ساختار سیاسی - اجتماعی- فرهنگی - حقوقی ایران و جوامع دور وبر آن قرار داد؟ و از آن مهم تر آیا می توان زیربنایی را هم همدست حوادث و اتفاقات و بدشانسی های تاریخی سیاسی در بدبختی های مان مقصر دانست؟ و پاسخم به تمامی این پرسش ها مثبت است. بی آنکه بخواهم نقش اقتصاد، نفت، توفان حوادث،... را ندیده بگیرم اما اعتقاد دارم در طی تاریخ ایران لااقل تاریخ پس از اسلامش به جز چند صباحی در حکومت های نوسازی پدر و پسر پهلوی ( آن هم به شکلی معوج و ناقص) می توان آشکارا نوعی دگم و نظام بسته جنسی را در تمام شئون زندگی ایرانیان رد گیری کرد. در محاکم شرعی اش. در بده بستان های قبیله ای اش. در رسوم زناشویی اش... و صد البته در نظام سیاسی حقوقی اش. و اتفاقن آنچه این مملکت را زیست ناپذیر کرده نه فقط در بی در و پیکری، نه فقط در عقب ماندگی اقتصادی که بیشتر در همین "زیربنای جنسی" بسته است. چرا که معتقدم بجز رفاه عامل دیگر و مهم تری که کشوری را مطلوب و کشور دیگری را سکنا ناپذیر می کند؛ به رسمیت شناخته شدن سبک های رنگ و وارنگ زیستن است و شاخص و معیار آن گوناگونی افق جنسی و گستردگی اش است در برابر شهروندان. و گویا برای تغییر و تحول بنیادین چاره ای نداریم جز آنکه به این زیر بنای جنسی از هر راه که می دانیم و می توانیم، حمله کنیم. زیر بنایی که حالا به برکت نظام جمهوری اسلامی بیش از پیش خود را به ما می نمایاند. قوانین مجازات اسلامی و حتی تک تک جملات حکومت گران ،این نظام بسته جنسی را بیش از پیش عیان کرده است. خاطرم هست پخش استریپ تیز کردن مردی و رقص زنی از صدا و سیما، بهانه و دلیل کافی برای یکی از بزرگ ترین سرکوب های سیاسی دوران اخیر ( کنفرانس برلین) را به دست حکومت داد. زیر بنایی که بنای قوانین کشوری بر آن استوار شده است. و شاهد دیگرم برای پر اهمیت بودن این دگم جنسی رفتار اپوزوسیون است. اینکه آزادی، آزادی بیان می شود این که اپوزوسیون بی شعور خارج نشین پس از این همه سال زندگی در غرب مشغول حفظ ناموس از آن سر اقیانوس است و صدور دختران ایرانی به کشور های حاشیه خلیج را در بوق و کرنا می کند با اینکه می داند این نوع مهاجرت در بسیاری موارد ابدن اجباری نیست نشان چه می تواند باشد؟ و شاهد دیگر رفتار و گفتار فعالین مدنی داخلی. وقتی به جرم زنا کسی را دار می زنند یا رجم می کنند، به هزار هزار دلیل مخالفت می کنند الا دلیل اصلی. (آقا طرف بد بخته، پول نداره مجبوره کون بده) ، ( آقا اصن اعدام و سنگسار وحشیانس، نکنین این کارو)... اما آیا کسی پیدا می شود از حق تماس جنسی بی قید کسی دفاع کند؟ ( سکس پیش از ازدواج؟ گه خورده اصن حرفشو نزن) خاطرم هست "شادی صدر" پس از اعدام عاطفه دختر 16 ساله ای به جرم زنا در مصاحبه با بی بی سی از هر کوفتی گفت الا از اینکه (بابا طرف حق داره بده). نگویید همه اش تاکتیک است و تقیه. اصلن این همه تقیه کردن بر سر چنین موضوعاتی نشان می دهد که یک جای کار ناجور می لنگد. شاهد دیگرم رفتار مردم عادی. از سکوت جنسی در خانواده ها گرفته تا سرکوب جنسی. اگر بخواهی از آزادی (همین آزادی خالی بی پیش و پسوند خیلی هم بهتره) در برابرشان دفاع کنی اولین چیزی که به ذهنشان می رسد همین دگم جنسی است. ( یعنی چی؟ یعنی من بتونم کون لخت برم وسط خیابون) و اگر مثل من یک جواب ساده (آره) بدهی واویلا... .
در این گیر و دار به گمانم اوصاف زنان و جنبش زنان هم خیلی توفیر نمی کند با بقیه. زنان هم بخشی از این جامعه بسته اند که از قضا در بسته ماندنش هم بسیار سهیمند با پای بندی سفت و سختشان به همین دگم جنسی. روشن ترینشان هم در هر تریبونی به دنبال اثبات شرافتند و زدودن لکه ننگ انگ جنسی از دامن عفیف شان. فمینیست بودنشان هم تنها واکنشی است تدافعی به شرایط دور و بر. ( اوهو اوهو! چرا فقط ما روسری بذاریم، پس پسرا هم باید کلا بذارن سرشون). و برای همین تنها در پی ساختن گروهی از همجنسانشان در برابر مردان... . (اینجا قصد توهین به هیچ جنسی رو ندارم قصد جدا کردن دو جنس و کی بهتره رو هم ندارم.فقط می خوام به دوستام تو جنبش زنان و مخصوصا زفیر بگم متحدین استراتژیکتون برا تغییر اساسی نه زنان نه مردا. اونایین که نگرش جنسی شون با این دگم جنسی دشمنه)
و اما این طرح یک ملیون امضایی. آیا این طرح که از قضا قرار است گروه های متعددی از زنان از چپ گرفته تا مذهبی تا لیبرال را در بر گیرد؛ می تواند خدشه ای به پایه سنگین جنسی ایران وارد آورد؟ آیا زنان برنامه ایی برای آگاهی بخشی جنسی در این طرح گنجانده اند؟ چرا این طرح به قوانینی مثل حق داشتن چند همسر برای مردان حمله می کند نه به قوانین محدود کننده روابط دختر و پسر یا مثلن حجاب؟ آیا این کار تنها تاکتیکی است یا نشان از عدم تغییر نگرش جنسی در زنان دارد؟ و اگر تنها تاکتیکی است آیا راهی برای حمله به زیر بنا پس از به ثمر رسیدن اهداف از پیش تعیین شده طرح با این ائتلاف رنگارنک و شکننده دارد؟ باور کنید اگر هم مبارزه حقوقی انجام می دهیم می بایست افقی برای تغییر زیربنا در نظر داشته باشیم و اگر نه کاسه همان می ماند و آش همان.

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

مرثیه


بلند گوی مترو روشن بود. داشت "عر" پخش می کرد. حتمن سال روز وفاتی، چیزی بود. چه می دانست؟ مدتی بود دیگر تاریخ روز های تکراری برایش مهم نبود. امروز چه روزی بود؟ چندمین روز کدام ماه؟ خاطرش نبود. حالش را هم نداشت که به یاد بیاورد. و اصلن چه اهمیتی داشت؟ حتمن وفاتی چیزی بود دیگر. این بار اما فحش نداد مثل هر باری که "عر" می شنید.حتا توی دلش هم فحش نداد. آن هم نه از سر بی خیالی و تسلیم که حالا همه تسلیم شده بودند و بی خیال. حتا توی رانندگی کردن هم! این بار حتا صدای مرثیه خوان به دلش نشست. ذهنش هم دور تصویرهای ریش های کثیف و قیافه های نخراشیده دل و روده به هم زن و هیکل های بی قواره و عربده های نکره را قلم گرفته بود. بوی گند عطر مشهدی توی سرش نمی دوید و چیزی از ضجه زدن ها و زنجیر زنی و سینه زنی و کون پاره کردن ها به یادش نمی آمد. - دیگر چه اهمیتی داشت؟ وقتی حتا بدن زن ها را هم پر نقص می دید؟ وقتی حتا کس کردن هم کسالت بار بود؟ - حالا تنها صدای گرفته غم بار بی معنی کلمات عربی بود که به گوشش می خورد و به دلش می نشست. و همان بهتر که عربی بود. چیزکی از موسیقی سنتی هم داشت که نوازشگرش می کرد. و هرچه بود تلنگری بود که به یادش می انداخت با همه غریبی نشانی از این سرزمین همیشه همراهش هست. این سرزمین اندوه ابدی.

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵


"" اون موقع جوون بودم. هیژده نوزده سالم بود. انقلاب که شد همه چی یهو سیا شد. اونم از این سیا خاک و خلیایی که کس خلا محرم تنشون می کنن و میرن کون خودشونو پاره کنن. چه می دونم؟ شاید بسکه چادر مشکیای این لکاته های ریقو رو دیده بودم. خلاصه باورم نمی شد. همش خیال می کردم زود تموم می شه. تو سرم افتاده بود اصن همین چن ماه دیگه جمهوری اسلامی میره. واسه همینم زمان برام بی معنی شده بود. فک می کردم همه چی واستاده. این اتفاقا و این دوره یه بخشی از عمرم نیس. می ره. نمی تونستم درک کنم که ممکنه جمهوری اسلامی باقی بمونه. این مدتم که مونده بود قرار نبود از عمر من یکی خرج کنه. واسه همین همش خیال می کردم هنوز وقت دارم. واسه همین هیش اتفاقی به تخمم نبود. واسه همین می گفتم من یکی که هنوز وقت دارم. واسه همین برنامه ریزی نمی کردم. واسه همین هدفی نداشتم. واسه همین هیش کاری نمی کردم. انگار قراره تو همین سن وسال باقی بمونم.ویلون مونده بودم. جمهوری اسلامی یم باهام موند... " یادش به خیر! اون موقع که اینا رو می گف من جوون بودم. هیژده نوزده سالم بود. با اینکه خودم تو جمهوری اسلامی دنیا اومده بودم همه حرفاشو می فهمیدم. اصن حرف دل خودمو می زد. راسش از همون وقتی که شروع کردم به فک کردنو فهمیدن، دور و برم و مات میدیدم. منم باورم نمی شد که قراره جمهوری اسلامی بمونه. حتمن چن ماه یا اگه خیلی طول می کشید چن سال دیگه می رف. مطمئن بودم. انقد مطمئن بودم که فقط منتظر نشسه بودم که تموم شه. واسه همین زمان واسه منم واستاده بود. هر چی یم که عمرم می گذش حالیم نبود. اصن عمر من نبود که داش می گذش. واسه همین هیش کاری نمی کردم. مثه اون برا خودم برنامه نمی ریختم. مثه اون همه چی یو موکول کرده بودم به بعد از رفتن جمهوری اسلامی. بعد از اینکه دوباره زمان معنی پیدا کنه. این جمهوری اسلامی اونقد وصله ناجوری بود که نمی شد وجودشو باورکرد، چه برسه به موندنش. یا شایدم ما اون قد وصله ناجوری بودیم تو این مردم که نمی شد باور کنیم"

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

1
دلم کپک زده، آه
تا سطری بنویسم از تنگی دل،
همچون مهتاب زده ای از قبیله آرش بر چکاد صخره ای
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نام کوچکی تا به مهر آوازش می دادی،
همچون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
و بر سکوب وداعش به زبان می آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوت اش را بدمد
و فانوس سبز به تکان در آید:
نامی به کوتاهی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن پولاد بر پولاد
به لب جنبه ای بدل می شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته ای شنیده پنداشته
سطری
شطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که " چرا فریاد؟"
یا " با چه مایه از نیاز؟"
و کسی دریابد یا نه
که " مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت واژه ای بود این در آستانه زایشی یا فرسایشی؟
ناله مرگی بود این یا میلادی؟
فرمان رحیل قبیله مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می نماید
یا خائنی که به کج راهه ی نامرادی می کشاند؟"
و چه بر جای می ماند آنگاه
که پیکان فریاد
از چله رها شود؟
نیازی ارضا شده؟
پرتابه ای
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماج خویشتن؟
و بگو با من بگو با من:
که می شنود
و تازه
چه تفسیر می کند؟
2
غریوی رعدآسا
از اعماق نهان گاه طاقت زده گی
غریو شوریده حال گونه ای گریخته از خویش
از برج واره بامی بی حفاظ...
غریوی
بی هیچ مفهوم آشکار در گمان
بی هیچ معادلی در قاموسی، بی هیچ اشارتی به مصداقی
به یکی "نه"
غریو کش شوریده حال را غربت گیر تر می کنی:
به یکی" آری "اما
چون با غرور هم زبانی در او نظر کنی
خود به پژواک غریوی رها تر از او بدل می شوی:
به شیهه واره ی دردی بی مرزتر از غریو شوریده سر به بام و بارو گریخته
و بیگار دلتنگی را
به مشغله جنون اش
میخکوب می کنی
پرتوی که می تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای این کهکشان می سوزد این چراغ ستاره تا زرفای پنهان ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجار خورشید آخرین
به نمایش اعماق غیاب
در ابعاد دلهره
آن
ماه نیست
دریچه تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهاز شکسته سکان نیز
آن چه می شنوی ساز کج کوک سکوت است
تا
یقین کنی
تنها ماییم
_ من وتو _
نظاره گان خاموش این خلا
دل افسردگان پا در جای
حیران دریچه های انجماد هم سفران
دستادست ایستاده ایم
حیران ایم اما از ظلمات سرد جهان وحشت نمی کنیم
نه
وحشت نمی کنیم
تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم آنجا که تویی،
مرا تو در ظلمت کده ی ویران سرای من در می یابی
این جا که من ام.
3
دیروز آدم ها در میدان 7 تیر سیر کتک خوردند. سیر و وحشیانه البته. من نبودم که ببینم اما بعد از شنیدن ماجرا از عباس و بعد از لختی غرق شدن در خیال و بی آرامی نمی دانم چرا این شعر شاملو آرامم کرد.( یک مایه در دو مقام از کتاب مدایح بی صله)
توی کج پیچ ناجوری گیریم عزیز. و چه وقت و چه طور و از کدام راه از آن می گریزیم نمی دانم. اما شاید همین ته مانده امید به رها شدن است که می کشاندمان به ادامه دادن.. ( یک چیزهایی راجع به زن ها و حقوق زن ها و زیستن در بطن سرکوب جنسی (نه فقط جنسیتی) به سرم زده ، وقت کردم توی سوسو می نویسمش)
نیاز دارم درست و حسابی داد بزنم!!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵


در ميان هياهو و سروصدا و شعار ها ايستاد. مكثي كرد و منزجر خيره ماند به نگاه لاقيد دختر و پسري به هم وسط آن همه شلوغي. كه بي خيال غرق هم بودند انگار نه انگار كه دور و بر شان چه شده. كه فاصله مي گرفتند از تقلاي جماعت. مكثي كه چسباندش به جوانك انقلابي بيست و هفت سال پيش؛ وقتي با رفقايش پي پسري و دست دخترش مي دويد كه توي بي خيالي كوچه وسط بحبوحه انقلاب، دستي مي لغزاند روي سينه اي.
و آن دست و سينه تحليل مي رفت در تلاقي نگاهي كه وقتي بيست و هفت سال ديگر گذشت شرمنده مي شد در كينه نگاه پسرك شورشي كه ميان جمعيت به خاطر آزاد بودن همان دست و سينه فرياد مي كشيد.


چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

آنجايت


خودت را و آنجايت را از هم جدا مي كني. گيج و گول مي خوري كه خودت را مي خواهد يا آنجايت را. در حيرت فرو مي روي و در حيرت فرو مي بري. سر آخر پس از كشمكش هاي بي پايان و تقلا و تقلا و تقلا،‌وقتي خوابيدي با او مي فهمي آنجايت مال خودت بود. همين.


سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۴

خوب شد بهشت نيست


فكر مي كنم اگربهشت بود،‌بو مي داد. بوي مسجد،‌بوي ريش،‌بوي مرد. فكر مي كنم اگر بهشت بود بوي عبوس صداي افتادن دانه دانه هاي تسبيح عابدان ابرو در هم كشيده را مي داد. بوي سيلي سخت پدر غيرتمند را مي داد بر صورت استخواني كودك نحيف كودكي كرده. اگر بهشت بود بوي حيراني چشم هاي وق زده جنازه هاي تكه تكه گيج را مي داد؛ بوي اشك دخترك بهتان خورده را مي داد پيش از سنگسار. . . . فكر مي كنم اگر بهشت بود بوي خفگي زندگي مرا مي داد.
خوب شد بهشت نيست و من ديگر نبايد تحمل كنم. خوب شد بهشت نيست و من يك روز تمام مي كنم. يك روز واقعا خلاص مي شوم.


دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

ثابت نمي كنم


توي وبلاگ zephyr كه رفتم متني رو ديدم كه شديدا متاثرم كرد. "اين روزها ذهني چنان آشفته دارم كه توان گفتنم نيست " رو كه خودم دلم خيلي گرفت. نه فقط براي zephyr . نه فقط براي خيلي از دخترا. بلكه بيشتر براي خودم. براي خودم و خيلي از پسرا. براي ما كه متهميم. ما كه بهتان خرده ايم هميشه. براي ما كه انگار با گناه اوليه دنيا آمده ايم. براي ما كه توي هر ارتباط ساده اي كه مي خواهيم برقرار كنيم اول بايد شرافتمان را ثابت كنيم. بي برو برگرد. ما شده ايم مظنونين دايمي. گناه كاران دايمي. براي ما كه نه تنها مجبوريم بار گناه ديگراني كه نمي شناسيمشان را بر دوش بكشيم كه همان قدر زير ذهنيات دختر هاي دور و برمان له مي شويم. براي ما كه حتي دوستت دارم هايمان را هم بايد يواش يواش بگوييم آن هم نه از ترس اينكه مبادا نخواهدمان كه مبادا جذابيتي نداشته باشيم برايش بلكه بيشتر از ترس اينكه مبادا خيال برش ندارد كه مبادا ... . براي ما كه حتي مهرباني هايمان هم بو مي دهد. بد جوري بو مي دهد. من دلم بدجوري براي خودم مي سوزد. تقصير هيچ كس هم نيست. و تقصير همه هم هست. همه اين مذهبي ها. همه اين دين گند گرفته.دلم مي خواهد بروم. هر كجا به جز اينجا.
من
انسان
بي گناه نخستين زاده شده ام
غسل تعميدم نده
تو
مومن
تجلي بي بديل گناهي
تو و عربده هايت
تو و كف آلودي دهانت
تو و خون باري كاسه ي چشمانت
تو و ديو سيرتي ايمانت
تو و بكارت مضحك فرشتگانت
تو و بي پردگي قديسانت
تو و پوجي ماورا بي نشانت
تو گناه مطلقي
هركه باشي
مفتي، كشيش،‌موبد، كاهن، آخوند
اجازه نمي دهم عذاب تعميدم دهي
من
انسان
از كثافت دستانت گدايي پاكي نمي كنم
بيهوده در طلب فتح له له مي زني
من
انسان
پيش چشمت شرافتم را اثبات نمي كنم
دستت را بكش
نمي گذارم عذاب تعميدم دهي
نمي گذارم ...

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴

آن ديگري


يك وبلاگ ديگر زدم. پرو بازي را مي بيني؟ مي خواهم حال اين كون گشادي را بگيرم. يك سري به سوسو بزن!

دل آرام گيرد به ياد زن ها



من هر وقت دلم خيلي مي گيرد،‌هر وقت كه اندوه از سر و كولم بالا مي رود،‌ هر وقت كه شكسته ام و خرد شده و
اگر عشقي نباشد كه پناهم شود
و اگر دختري نباشد كه آغوشش باز شود برايم
و اگر تنها و بي كس باشم مثل همين الان
آنوقت ياد مامانم مي افتم.
خدا كيلو چنده؟


چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

نه خدا و نه شيطان


مدت ها قبل؛ درست پيش از آنكه گشادي به نوشتن هايم خيلي نفوذ كند. پستي گذاشته بودم توي اين وبلاگ اسمش بود "گه تو اون آزادي كه بي بندو باري نيست" متني كه بيشتر واكنشي بود به اين گندابي كه درش زندگي ميكنيم. متني كه اگر بروي و دوباره بخواني اش خواهي ديد آدمي دارد آنجا از فرط استيصال،‌ از فرط بيچارگي ناله مي كند، هوار مي كشد حتي ، به زمين و زمان بدوبيراه مي گويد. حق هم دارد ، تو يكي لااقل مي فهمي كه حق دارد. اما آنچه كه نوشتند برايم، كم و بيش نا اميد كننده بود. شايد حتي رمقم را گرفت. شايد حتي تقويت كننده اي بود براي گشادي ام. اما هرچه بود ناچار باعث شد برگردم و بگردم توي خودم و خيالات و افكارم. باعث شد كه دوباره راجع به اخلاقيات فكر كنم. باعث شد ... . قرار هم بود اين وبلاگ را شخصي تر كنم و يكي ديگر بسازم براي تمرين مقاله نويسي سياسي. خب پس بد نيست اين دغدغه شخصي ام را بگذارم كه بيايي و نگاهي بياندازي به اش.
اوايل كه قدم گذاشته بودم توي اين دانشگاه ،‌ آن موقع كه حس وحالم بيشتر بود و شايد هم مثل خيلي هاي ديگر در تمناي ديده شدن بودم، آن موقع كه هنوز پرت نشده بودم توي سكوت، آن موقع كه وراجتر بودم؛ به هر كس و ناكسي كه مي رسيدم بنا مي كردم به توپيدن به اخلاق و اخلاق گرايي و اخلاقيات. بي محابا حمله مي كردم به اخلاق. و از زندگي "غير اخلاقي" بي پروا دفاع مي كردم. و اين " غير اخلاقي " شده بود ورد زبانم. اما اصلا آيا من موجودي بي اخلاق بودم؟يا هستم؟ ...
نمي دانم شايد همه چيز با همين " غير اخلاقي " شروع شد. براي هر كدام از ما در زمان كودكي اخلاقيات يك سري جملات از پيش پذيرفته شده بود كه پدر ومادر و دور وبري ها مي چپاندند توي كله هامان. همين بكن نكن هاي آدم بزرگ ها بود كه اخلاق معني مي داد و مي دهد برايمان. و من و تو وهم سالهامان كه شده بوديم موش آزمايش گاهي مذهبي هاي تازه به دوران وقدرت رسيده،‌ خوب مي فهميديم كه "اخلاق" چيست و " بي اخلاقي " يعني چه. خاصه اين كه ايراني چه مذهبي باشد و چه چپ و چه ... لااقل بر سر يك موضوع با ديگران هم نظربود آن دوران: " بايد بساط زندگي جنسي خارج از چارچوب هايي كه جامعه عرضه مي كند برچيده شود." كيرها شكسته شويد!
و اين اخلاقيات به بهاي جان خيلي ها تمام شد. مي گشتند توي سوراخ كون تك تك آدم ها كه ببينند كه مبادا خداي ناكرده ... و اگر مي فهميدند كه خداي ناكرده ... آن وقت اگر خوش شانس بودي تحقير شب بازداشت و اگر بد اقبال بودي زبري طناب دارو سختي سنگ سنگسار عايدت مي شد. اخلاقيون دوران ما مي گويند " بايد نسل اين فاحشه هاي كثيف مادر قحبه را از روي زمين كند". به همين سادگي. كك شان هم نمي گزد كه جان آدمي را مي گيرند چون به تمناي " انساني " درونش پاسخ گفته.
من هنوز هم چار ستون بدنم مي لرزد وقتي آن اعدام ها و نيست كردن ها يادم مي آيد. من هنوز هم نمي توانم بفهمم " عاطفه " را بر دار كردند چون " جنده "‌ بود. تنها به همين يك دليل.
تنفر از اخلاق از همين دوران درونم ريشه گذاشت. اصلا اخلاق معني ديگري نمي داد برايم جز " اگه دس به كيرت ببري كونت پارس".
اما اين روزها را هم نمي توانم تحمل كنم. اين روزها كه آدم ها، جوجه روشن فكر باز هاي دوروبر؛ تمام و كمال زندگي انساني را تف كرده اند توي جوب گه. اما اين روز ها را هم نمي توانم تحمل كنم كه جاكشي پيشه كردن ، شده بزرگترين ارزش هم سالهامان. قصه فرقي نكرده خوب آن ها بد شده؛ بد آن ها خوب. براي ايستادن پيش روي خدا پرستي شيطان پرست شده اند. فرقي هم نمي كند به هر حال يك گوزي را مي پرستند ديگر!
من آدمم. اخلاق هر ادمي ناشي است از هم زيستي خصوصيات فردي اش تجربه هايي كه با ديگران داشته، حوادثي كه به تنهايي از سر گذرانده؛‌آن چيزهايي كه جامعه توي كله اش ريخته ...
اخلاق هر فردي منحصر به اوست. همين .
من دغدغه اخلاقي دارم اما نه خدا مي خواهم ونه شيطان.