شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

بوم

من تشنه ام! خون می خواهم. دلم یک عالمه خون می خواهد. یک دریا خون. خب قبول که کونش را ندارم هیچ کدام از این گه هایی که اینجا می نویسم را بخورم. ولی همین یک دانه اعدام و همین یک دانه جاکش رادان و همین چند تا دانه عکس اراذل و اوباش کنان کافیست تا من آرزوی دریا دریا خون بکنم. با اینکه می دانم اگر یک وقتی جنگی چیزی بشود همین جاکش ها خواهر همه مان را عروس می کنند ولی باز هم هر وقت که صدای طبل جنگ دور می شود یک جورهایی دلم می گیرد... متاسفم! ما شرقی ها متمدن بشو نیستیم... من تشنه ام ...
پ.ن: انقدر ننوشتم که قلمم خشکیده. ته قلمم گوز هم نمانده برایتان بنویسم