شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

Long live the revenge
"من از همه سوسول ها و بچه ننه ها معذرت می خواهم اما باید بگویم که تشنه انتقامم. من با ذره ذره وجودم آن روزهایی را انتظار می کشم که نوبت ما هم برسد. من هر روز در ذهنم ضجه کشیدن شکنجه گران را می شنوم. هر روز آن ها را قصابی می کنم. دم و دستگاه و تخم هایشان را می برم و توی دهانشان می گذارم.کارد را برمی دارم تک تک انگشت هایشان را می برم بعد مثل آن یارو بادی گارد آمریکایی، اَه! توی کدام فیلم بود؟ یادم نمی آید! جای انگشت های بریده را با آتش فندک ماشین می سوزانم تا خون ریزی فرتی نکشدشان. بعد با اره برقی تکه تکه می کنمشان. یا مثل آن پسر نژاد پرست در امریکن هیستوری اکس که سیاه پوست زخمی را مجبور کرد تا لبه جدول را گاز بگیرد و بعد با تمام وزن با آرنج روی کله اش پرید و کله اش را ترکاند، کله تک تک شان را کنار جدول می ترکانم. با پتک! این ها همه توی مغز من دور می زنند و ابایی ندارم که یک روز به حقیقت بپیوندند.
به شمایی که آنجا نبودید حق می دهم که احساسات انسان دوستی تان گل کند و حیوان صفت و جانی ام بخوانید. این هایی که می گویم را آن چند ملیون آدمی که آن روزها کف خیابان بودند می فهمند. ما حتی یک بطری خالی، یک پوست پرتقال روی زمین نینداخته بودیم. ساکت و آرام توی خیابان راه رفته بودیم و باز ما را به گلوله بستند. من آن روز هزاران برادر و خواهرم را از دست دادم. هرچه دوست دارید مرا بخوانید با این همه من به امید انتقام زنده ام."
پیره مرد دکمه پابلیش را کلیک کرد. حالا نفس زدنش کمی آرام تر شده بود. پتویی را که موقع هیجان زده شدن کناری انداخته بود دوباره دور شانه اش پیچاند. در کل همیشه سردش بود. عصایش را برداشت و لِکّ و لک کنان به سمت اتاق خوابش به راه افتاده.
میانه راه بود که دخترک در را باز کرد. با دوستی به خانه آمده بود که پیره مرد نمی شناختش.
دخترک گفت: "بگذارید کمکتان کنم" و زیر بازوی پیره مرد را گرفت.
زیر عکس که رسیدند پیره مرد شروع کرد به داد و بیداد. هوار می کشید و فحش می داد و مشت می کوبید. دخترک آرامش کرد. برگشت و به دوستش گفت: "اگر عکس را از روی دیواربرداریم از بی خوابی هم خودش دیوانه می شود هم ما را دیوانه می کند"
پیره مرد به گریه افتاده بود. میان هق هق می گفت:"ما یک روز انتقاممان را می گیریم." و دخترک می گفت: "می دانم، می دانم."
آرامتر که شد زود به خواب رفت.
عکس خیلی قدیمی بود. بزرگ بود و از رنگ و رو افتاده. جا به جایش پاره شده بود و سر تا سر عکس پر بود از لکه های قرمز. خوب که نزدیک می شدی بوی خون را واضح احساس می کردی.
دوست دخترک پرسیده بود: "این عکس همان آخرین دیکتاتور این جا نیست؟"
دخترک گفته بود: "می گویند خواهر پیره مرد را همان روزها کشته اند"
دوست دخترک جا خورده بود. با چشم های از حدقه در آمده پرسیده بود:"یا للعجب! مگر پیره مرد چند سال دارد؟"

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

سلبریتی


مصاحبه طولانی و خسته کننده بود. مثل همه کارهای این مردم حوصله آدم را سر می برد. چاره ای هم نبود. از وقتی که عکسش شده بود عکس اول تمام روزنامه ها و خبرگزاری های این مملکت، این مصاحبه های کسالت آور هم بخشی از زندگی اش شده بود. با این همه از آن تو بهتر بود. آن تو از بس که برنامه های مختلف و متفاوتی را درباره خودش و کارش دیده بود خسته شده بود.
در کل آدم های بدی نبودند. بی آزار و بی سر و صدا. سرشان توی لاک خودشان بود. صبح تا شب به زندگی شان می رسیدند و سر شب ها هم دست دوست پسرها و دوست دخترهاشان را می گرفتند و می رفتند به نزدیک ترین میدان محل سکونت شان و چرخی می زدند. هر چه بودند با گروه خونی او جور در نمی آمدند. آرام و ساکت و بی شیله پیله و متمدن. بعضی وقت ها حماقتشان بدجوری کفری اش می کرد. مثلا همین دفعه که گرفته بودندش. البته دستگیر که نشده بود، خودش رفته بود و خودش را تسلیم کرده بود. روند دادرسی و قضایی کلی وقت گیر و کلافه کننده و احمقانه بود. کون ش پاره شده بود تا ثابت کند همه این کارها، کار خودش بوده و کسی مجبور نکرده به چیزی اجبارا اقرار کند. همین طول و تفصیل ها کم بود، کلی متخصص و روان شناس و این جور چیزها را روی سرش ریخته بودند. احمق ها این که تجاوز و قتل یک سری زن و بچه از بنی آدم سربزند توی کتشان نمی رفت. کارشان شده بود هی جلسه گذاشتن و گفت گو کردن و از این مسخره بازی ها.
یادش به خیر وقتی توی مملکت خودشان بود یکی از آشناها می گفت چند وقت پیش مچ یک بدبختی را وقت دزدی از مغازه اش گرفته بود و طرف را برده بود کلانتری. توی کلانتری طرف مقر نیامده بود که دزدی کار اوست. افسر مسئول هم تا انکار طرف را دیده بود جلوی همین آشنا از کوره در رفته بود و داد زده بود:" مادر جنده تو به کس ننت خندیدی می گی دزدی نکردی!" و بعد خودکار دم دستش را صاف توی سوراخ دماغ طرف کوبانده بود. آشناشان می گفت همه جا را خون گرفته بود. توی مملکت خودشان پلیس از همه گه تر بود. یعنی امنیتی ها و اطلاعاتی ها از آن جایی که عمده کارشان برخورد با سیاسی ها بود کمی محتاط تر بودند. اما پلیس بیشتر وقت ها کارش چیز دیگری بود. برای همین هم پلیس ها از همه گه تر بودند. روال کار این طور بود که اگر دزدی می کردی یا صد سال نمی گرفتندت یا می گرفتند و آشنا در می آمدی و ولت می کردند یا دمار از روزگارت در می آوردند. وقتی هم که می خواستند از آدم اعتراف بگیرند تا آدم اقرار نمی کرد که خودش فاسق مادرش را می آورده خانه دست بردار نبودند.
توی مملکت خودشان انقدر وقت آدم ها پر بود و انقدر بدبختی ریخته بود که آدم فرصت سر خاراندن نداشت. شاید هم برای همین بود که توی مملکت خودشان نه کسی را کشته بود و نه به کسی تجاوز کرده بود.
خانم مصاحبه گر برای هزارمین بار پرسیده بود که چرا به این همه زن و کودک تجاوز کرده و این همه آدم بی گناه را کشته. و او هم برای هزارمین بار گفته بود: "اینجا حوصله ام سر رفته بود"
خانم مصاحبه گر مدتی مثل بقیه احالی این مملکت با نگاه پر حماقت و پرسش گر به او خیره شده بود و بعد پرسیده بود "چه شد که خودت را تسلیم پلیس کردی؟"
و او گفته بود "برای این که حوصله ام از قتل و تجاوز سر رفته بود"

پ.ن : این نوشته حاصل یک تصویر خیالی و خیلی کج و معوج و غلط انداز از خارج است. خارج جایی است وسط اقیانوس اطلس بین آمریکا و اروپا. من خارج نرفته ام. تنها می دانم خارج جایی است که شکلات تخته ای زیاد دارد و هر کسی که از ایران آنجا می رود اول احساس می کند که باید به تمام دوستان و فک و فامیل زنگ بزند و بگوید که قدر مملکت خودشان را بدانند و بعدش هم کم کم خودش به خارج عادت می کند و دیگر از تماس های ارشاد گونه اش خبری نمی شود.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

اجباری


"هک، هو، هِ ، هپ!"

تمام مدت این چهار کلمه توی گوشش می پیچید. با صدای کش دار و پر خش افسر آموزش. طوری شده بود که بعضی وقت ها همین صدا وزوز گوش همیشگی اش را هم سرکوب می کرد.

مادر دوباره پرسیده بود: "چطوری پسری؟"

در کل بد نبود. مشکل خاصی هم نبود. خیلی با بچه های لیسانس به بالا بد تا نمی کردند. به هر حال سربازی است دیگر. از رو ی اسمش پیداست. سر، بازی.

- "خیلی از شهر دوره"

- "حالا مگه توی شهر چه خبره"

جفتشان نشسته بودند روبروی پسره. هر دو پیر شده بودند. هر کدام از بچه ها پرت شده بودند یک گوشه و کناری. سرگرم سرپا نگه داشتن زندگی خودشان بودند. این اواخر همین یکی مانده بود خانه. برای همین هر دو شان به وجودش عادت کرده بودند.

تلویزیونِ توی سالن ملاقات داشت اخبار جنگ را مرور می کرد. با شاخ و برگ و دروغ های همیشگی.

گفته بود:" بیخودی نگران نشید. آخوندا مثه اون مرتیکه دیوونه نیستن. کار که بیخ پیدا کرد یه جوری سازش می کنن. این جا از جنگ خبری نیست."

و بعد به صورت پیره زن و پیره مرد خیره شده بود تا اثر حرفش را در فرونشاندن ترسشان ببیند. نع! حتی یک ذره. توان اقناعش هم مثل تیراندازیش ضعیف بود.

گفته بود: "سربازیه دیگه"

سربازی بود دیگر. هر وقت هر جایی صحبت از سربازی می شد مادر همیشه یک خاطره دوران کودکی اش را تکرار می کرد. می گفت بچه که بودند محلی ها به سربازی می گفتند "ایجباری". می گفت هر سال که برای سربازگیری می آمدند زن های ییلاقی چه قشقرقی که راه نمی انداختند. با گریه و زاری و شیون به سر و صورت خودشان می کوبیدند و می نالیدند: "ماروی! می وَچَکِ بوردن دَرَن ایجباری."* می گفت اوایل که نمی دانستم ایجباری یعنی چه خیلی از ایجباری می ترسیدم.

مادر انقدر این خاطره را همه جا تکرار کرده بود که حالا باید تمام فامیل آن را شنیده باشند.

از دم در سالن ملاقات تا آسایشگاه راه کمی طولانی بود. توی راه قدم هایش را با صدای گوش هماهنگ کرده بود.

"هک، هو، هِ، هپ!"

----------------------------------------------------------------------------------------

* خدایا پسرکم را دارند می برند اجباری