سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

به یاد ما که به اندوه خویش خو کرده بودیم

خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم. چه وقت شب بود که رسیده بودم به خانه یادم نمی آید. قصه مال خیلی وقت ها پیش است. یادش به خیر. مادر مثل همیشه بیدار مانده بود. عادت داشت که وقتی که از کار بر می گردم بنشیند با من حرف بزند. حق هم داشت البته. وقت های دیگر فرصت نمی کردیم با هم حرف بزنیم.
مادر مثل همیشه پرسیده بود:" کار و بار چطور بود."
و من گفته بودم:"چند تا کاغذ بازی کل وقتمان را گرفت. مجبور شدم به هزار جا هم زنگ بزنم. فلانی هم که امروز مُرد. خیلی دست تنها بودم"
مادر مثل همیشه شوک زده شده بود. و با بی قراری گفته بود:" طفلک! چرا؟". مادر عادتش بود هر وقت خبر مرگ کسی را می شنید شوک زده می شد. حتا اگر طرف روزها در حالت احتضار مانده بود و همه را کلافه کرده بود و همه منتظر مرگش بودند، باز وقتی می مرد مادر شوک زده می شد و با بی قراری می پرسید:"طفلک. مُرد؟ چرا؟". این همه مرگ ومیر هم که دیده بود باز برایش عادی نشده بود.
پرسیده بود:" حالا چند سالش بود؟"
گفته بودم:" فلان قدر". موقعی که داشتم پیراهنم را در می آوردم دکمۀ یقه ام کنده شده بود و قِل خورده بود و رفته بود زیر جاکفشیِ دَمِ در. هرچه می گشتم نمی توانستم پیدایش کنم.
مادر گفته بود:" طفلک! چقدر جوان بود. من که تا جنبیدم این قدر از سنم گذشت. نفهمیدم چطور گذشت ." و بعد پرسیده بود:" زن و بچه هم داشت؟"
گفته بودم:"بچه اش حالا باید دبیرستانی باشد. خوب خاطرم نیست"
گفته بود:" آخی! چه غم انگیز"
بی اختیار گفته بودم:"چه غم انگیز" یادم نمی آید دکمه را پیدا کردم یا نه. آخر داستان مال سال ها پیش است. قبل از آنکه بمیریم.

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

اختتامیۀ المپیک، بریتانیا، آزادی

شاید همه چیز با یک تصادف شروع شد. مثل زندگی ما که با تصادف آغاز می شود. وقتی کاندوم دم دستت نیست خیلی سخت نیست که جماع منقطع بکنی اما نمی فهمم چرا از روی خودخواهی حاضر نمی شوی که برای چند ثانیه کمتر از آن تو فیض ببری.
من کاملن اتفاقی طرفدار منچستر یونایتد شدم. سر یک دعوا! اما این طرفداری کودکانه به سر و شکل دادنِ ذهن امروزم کمک فراوانی کرد. روز های کودکی با کل کل کردن بر سر تیم های فوتبال سپری می شود. لااقل کودکی اکثر پسر بچه ها که این شکلی است. آن وقت وقتی آدم طرفدار یک تیم انگلیسی باشد آن هم در سرزمین دایی جان ناپلئون زده ای که در پشت هر شکست و شرارتی دست انگلیسی ها را در کار می بینند، در ناخودآگاه آدم یک جور تعلق خاطر به انگلیسی ها، درست بر خلاف جهت جریان آب شکل می گیرد. این تعصب کودکانه شاید بتواند اثرات تعصب جمعی ضد انگلیسی را کمی تضعیف کند. آن وقت بعدها که آدم بزرگ تر شد می تواند راحت تر دربارۀ هر آنچه به انگلیسی ها ربط پیدا می کند، داوری کند.
من بعدها غرب زده شدم. هنوز هم غرب زده هستم! (نه آن غرب زده ای که اخیرن نوری علا دربارۀ آن در گویا قلم زده است.) عاشق غرب شدم. نه فقط عشق به تکنولوژی بلکه عشق به آن روح غربی که در ورای هرچه از غرب می آید و هر آنچه غربی است لانه کرده است. و پیشاپیشِ این غرب دوستی، بریتانیا دوست شدم. چون بریتانیا را طلایه دار تمدن غربی می دیدم. آنقدر بریتانیا دوست که وقتی این تعبیر پوپر را خواندم که می گفت:" وقتی به بریتانیا آمدم احساس کردم که پنجره های جزیره به هوای آزاد باز است" نه فقط بی آنکه از ایران خارج شده باشم این جملۀ دلپذیر را در عمق جانم درک کردم، بلکه احساسی غرور آمیز از خواندن آن به من دست داد.
این بریتانیا دوستی و غرب دوستی فعلی من دیگر از آن احساس های بی دلیل کودکانه فاصله گرفته است. بیشتر مربوط است به آنچه که آن را "فرد گرایی" می نامند. آن فرد گرایی ای که یوسا در تحلیل سقوط برق آسا و همه جانبۀ امپراتوری اینکا های پرویی که به دست 200 مهاجم اسپانیایی اولیه صورت گرفت، در کتاب زیبایش چرا ادبیات، به آن اشاره می زند:" ... اما این جامعه (منظور جامعۀ اینکاست) نمی توانست با چیزی نامنتظر روبرو شود، یعنی با ان تازگی مطلق که در وجود سواران زره پوشی تجلی می یافت که بر اینکا ها هجوم بردند و همۀ الگوهای جنگ و صلح را که برایشان شناخته شده بود برهم زدند" یا چند خط دیگر:" اما این شمشیر زنان بی آرام آزمند (منظور اسپانیایی هاست) – که حتا قبل از فتح امپراتوری اینکا با هم نزاع داشتند یا در ستیز با "منادیان آرامش" بودند که پادشاهی که اینان قاره ای را نثارش کرده بودند، بر سرشان می فرستاد- نمایندۀ فرهنگی بودند که درون آن چیزی تازه و بیگانه – که هرگز نخواهیم دانست به سود انسان بود یا مایۀرسوایی او- شکل گرفته بود. در این فرهنگ، هرچند بیداد و شکنجه و آزار اغلب با تایید مذهب افزایش یافته بود، اندک اندک و به گونه ای پیش بینی ناشده، به سبب هماهنگی عوامل بسیار- از جمله بخت و تصادف- فضایی اجتماعی برای فعالیت های انسانی رشد کرده بود که نه مشروعیت قانونی داشت و نه تحت نظارت قدرت ها بود. این از یک سو عجیب ترین تحول اقتصادی، علمی و فنی را که تمدن بشری از دوران انسان غارنشین چماق به دست به خود دیده بود، پدید می آورد و از سوی دیگر به سبب آن تحول راه را برای پیدایش "فرد" در مقام یگانه منشا ارزش هایی که جامعه ملزم به رعایت آن ها بود هموار می کرد."
همین "فرد" و احترام به او و آزادی اوست که مرا این چنین مفتون زاد گاهش کرده است. همین فردی که نبودش در مراسم افتتاحیه و ایضا اختتامیه المپیک در چین – کشوری که آن را نماد یک دستی و یک رنگی می دانم و احساس می کنم با همۀ پیشرفت های ظاهری، این آشغال دانی دنیا هنوز کیلومتر ها راه دارد تا از شر اونیفرم های خاکستری مائو ایستی خلاص شود- باعث شد تمامی آن شکوه ملال آور موجب دل زدگی ام شود. سعی کرده بودند مدرن باشند. از تجهیزات مدرن استفاده کرده بودند و حتا در مراسمشان به اقتضای طبیعت خود، تقلب هم کرده بودند اما آن روح مدرن در مراسم کاملن غایب بود. مراسمی یک دست و یک رنگ و شکوهمند و افسردگی زا. و همۀ این دلزدگی با حضور چند دقیقه ای بریتانیایی ها بر روی صحنۀ اختتامیه که خود را برای المپیک بعدی در لندن آماده می کنند، رنگ باخت. این روح "فردی" حتا در لباس هایشان نیز تجلی داشت. آنقدر متنوع بودند این لباس ها که آدم خیال می کرد هر کدام از بازیگران خودش و به اختیار خودش لباسش را هم انتخاب کرده. این تکثر و تنوع و رنگ آمیزی باعث شد تمام آن جلال و شکوه یک دست و افسرده زا ظرف چند دقیقه چونان امپراتوری اینکا ها فرو بریزد. و البته باعث شد علاقۀ من به غربی ها و بریتانیایی ها بیشتر شود.
راستی تا فراموش نکردم بگویم که وقتی بازی ها المپیک و شادی ها و آزادی ورزشکار ها را می دیدم بی اختیار حالت جذام زده ای را پیدا کرده بودم که با حسرت دارد دلبرک زیبای دست نیافتنی ای را ورانداز می کند.



جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

تاکسی

خیابان وحشتناک شلوغ بود. ماشین ها بدجوری توی خیابان چپیده بودند. خیابانی که زورکی دوتا لاین داشت حالا از زور ترافیک سه بانده شده بود. اگر هم راه داشت چهار بانده اش می کردند. می توانستم مسیر را پیاده بروم. فرق زیادی بین پیاده رفتن و سواره رفتن نبود. اما کون پیاده رفتن را نداشتم. بی کار هم که بودم. فرقی نمی کرد که توی ماشین علاف باشم یا جای دیگر. سوار اولین ماشینی که جای خالی داشت شدم.
مرد مسافر داشت می گفت:" هرچی به خانمم گفتم به این یارو رای نده تو کَتش نرفت. گفت الا و بلا این یارو می خواد واقعن عدالت برقرار کنه. هی گیرداد به سادگی قیافۀ یارو. تَهش حریفش نشدم."
راننده گفت:"آقا بلا نسبتِ شما، ما هم خریت کردیم رفتیم به این الدنگ رای دادیم. کف دستمونو بو نکرده بودیم که قراره چه بلایی سرمون بیاره. گوشت کیلو فلان قدر. بنزین سهمیه بندی. خریت کردیم آقا"
مرد گفت:" هی گفتم بابا تو مثلن معلمِ مملکتی. از تو بعیده"
راننده گفت:" حالا چی میگه؟"
مرد گفت:" اونم مثه شما. پشیمونه. اما سودی که نداره"
راننده گفت:"واقعن. وقتی پدر صاب بچه در اومد، حالا پشیمون بشیم یا نشیم فرقی نمی کنه." بعد با لحنی که به آدم حالی کند دارد شوخی می کند گفت:" اما واقعن باریکلا. با اینکه زنه ولی تونسته بفهمه اشتباه کرده. این خودش جای باریکلا داره". و برگشت و چشمکی حوالۀ مرد کرد.من ناخودآگاه قهقهه زدم.
نمی دانم حرف راننده برای زنی که روی صندلی جلو نشسته بود، گران در آمد یا خندۀ من یا هردو. با تندی گفت:" خجالت بکشید آقا. دیواری کوتاه تر از دیوار خانوما پیدا نمی کنید."
راننده انگار که قافلگیر شده باشد گفت:" شوخی کردم به وَ لله! منظوری نداشتم به خدا. آقایون گرفتن که شوخی کردم"
ما حرف راننده را تایید کردیم. اما از دلخوری زن چیزی کم نشده بود:" نمی دونید که ما ها چی می کشیم. همه چی واسۀ شما ها شوخیه. جای ما نیستین که بفهمین چی می کشیم"
چند دقیقه ای با همین حرف ها گذشت. راننده عذر می خواست و زن دق دلی اش را از تبعیض ها و تحقیر ها و حتا متلک های سر خیابان و انگولک های توی جمعیت، سر او خالی می کرد. معلوم بود که راننده از گهی که خورده بود پشیمان شده.
مرد مسافر گفت:" ما ها هم باید قبول کنیم که داره به خانوما ظلم می شه. تو همۀ زمینه ها." ما تایید کردیم. بعد مرد شروع کرد به تعریف کردن از خودش. که من الم و بلم و با زنم این طور رفتار می کنم و اون طور رفتار نمی کنم.
راننده گفت:" منم زنمو رو سرم میذارم. وقتی عروسی کردیم بهش گفتم لازم نیس بری سرِ کار. چِشَم کور دندم نرم زن گرفتم، خودم خرجشو می دم."
مرد مسافر گفت:"آقا اصلن دیدگاهمون غلطه. همش نگاه ابزاری به زن داریم. این خانوم هم جای خواهر ما. ولی مردا وقتی یه زن می بینن یه جوری برخورد می کنن که انگار بندۀ خدا یه جورایی می شنگه. امنیت رو از جامعه گرفتن." زن چیزی نگفت. من با کف دست زدم به پیشانی ام و نگاهم را دوختم به پیاده رو.
راننده گفت:" گل گفتی آقا. بعضی جوونا یه طورایی به زن و بچۀ مردم نیگا می کنن انگار خودشون مادر خواهر ندارن. فساد بیداد می کنه آقا."
زن ساکت بود و من داشتم پشتِ سرِ دختری را دید می زدم. اکثر زن ها از پشت و از نمای دور واقعن زیبا هستند. باید اعتراف بکنم که من اسیر پَسِ گردن و کون زن ها هستم. از این حیث این یکی هم مثل بقیه بود. اصلن دروغ چرا؟ بهتر از بقیه بود. چنان کون جذابی داشت که آدم هوس می کرد دوتا دستش را قابِ دو لُپِ کونش بکند و چنان با فشار دستش را مشت بکند که جای ده تا انگشتش روی آن باقی بماند. حساب کردم با این سرعت فس فسی و این ترافیک تا چند دقیقه دیگر به او می رسیم و می توانم چهره اش را هم ببینم. اما از بختِ بد من، پیچید توی کوچه ای و از نگاهم گم شد.
مرد داشت از قاچاق زن های ایرانی به دوبی می گفت و اینکه همۀ این فساد هم کار دولت است و راننده هم از بی غیرتی مردم می نالید. مرد هم از این می گفت که همه اش تقصیر خودمان است و جرات مبارزه نداریم و هر کسی می خواهد خودش رئیس باشد و راننده از بی جربزه گی ایرانی ها می گفت و از رضا شاه و از اینکه سر ایرانی باید دیکتاتور باشد تا آدمش کند. زن ساکت بود و من بیرون را دید می زدم . رسیدیم به مقصد. مرد و راننده کمی سر کرایه بگو مگو کردند و بعد کرایه ها را دادیم و هر کسی راهش را گرفت که برود پی کار خودش. موتورسواری که از کنار زن داشت رد می شد داد زد:"بخورمت یا بکنمت"

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"

گفت:"نیگا کن مادرقحبه رو! داره واسۀ ادامه تحصیل می ره خارج" موقع گفتنِ "ادامۀ تحصیل" پوزخند می زد.
معتقد بود واقعن آخر فامیلی یارو "مادر قحبه" ست. می گفت:" اسم واقعیش فلانیِ فلانیِ مادرقحبه س. تو شناسنامَشم همینو نوشته. اما خودش خجالت می کشه راستشو بگه". بهت زده نگاهش می کردم. قبول کردنش سخت بود که همچین مادرقحبه ای برود خارج و ما در همین آشغال دانی باقی بمانیم.
مثل ابله ها پرسیدم:" کجا می ره؟"
گفت:"خارج. نمی دونم دقیقن کجا. کانادا؟ آلمان؟ مهم نیس. مهم اینه که داره گُهشو با خودش می بره اون طرف. خاک تو سَرِ خارجیا"
گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"
گفت:" بی پولی دکتر! ندونم کاری. بدبیاری"
نه من "دکتر" بودم و نه او "حاجی". این دو کلمه هم مثل تمامی کلمات بیچاره ای است که در این مملکت بی خود و بی جهت استفاده می شود. به جا و بیجا. اولش شوخی بود. برای خنده من او را "حاجی" صدا می زدم و او مرا "دکتر". بعد ترش جدی شد. دیگر همۀ دوستان مرا "دکتر" صدا می کردند و او را "حاجی". همه چیز اول از شوخی آغاز می شود. شوخی شوخی دستِ زن و بچه شان را می گرفتند می رفتند خیابان. یک جور پیک نیک بود. آتش بازی و چهارشنبه سوری گرفتن و بی کاری و خوش گذرانی. بعدترش جدی شد. آنقدر جدی که خودشان هم سرشان را بابتش از دست دادند. حاجی می گفت:"ریدن دکتر! حالیشونم نبود که زیر کونشون ماها نِشِسیم"
گفتم:" بدبختیش اینه که آخرشم ما ها رو می گیرن زورکی می برن خدمتِ نظامو بکنیم. تهشم یا تو کردستان می ریم رو مین. یا ریگی سرمونو می بره. یا می ذارنمون رو ضدِ هوایی های نطنز که بمبا تیکه تیکه مون کنن. خیلی زور داره حاجی"
گفت:" نکنه می خواستی بچه های خودشونو واسۀ نظام بگا بدن؟"
دوباره نگاهم افتاد به یارو. به صورتِ اصلاح ندیدۀ حال به هم زنش. یک بخش هایی از صورتش ریش داشت و یک جاهایی خالی بود. نیمه کوسه. یک جا ریش یک جا کُرک یک جا خالی. لبخند کج و معوجش ریشخندی بود به جد و آباء ما. سرتاپایش بیلاخی بود به ساحت بشریت. و حالا همین بیلاخ بود که می رفت که گند بزند به آغوش بشریت.
گفتم:" حاجی! بریم خونه. دیگه پیر شدیم. حِسِ دانشگاه موندن نیس"
آفتاب ظهرِ مرداد می کوبید توی سرمان. تا برسیم سرِ چهار راه شر شر عرق بدنمان را خیس کرده بود. سر چهار راه دوتا میرغضبِ گشت ارشاد شق و رق منتظر شکار ایستاده بودند. کلاه کج جهنمی شان بدجوری آدم را می ترساند. از حاجی جدا شدم. او به سمت جنوب به راهش ادامه داد و من سرِ خیابان منتظر تاکسی ایستادم. بی حال و بی رمق فقط می خواستم یک جوری به خانه برسم.
داد زدم:"آزادی؟"

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

اسطورۀ مبارزه

نکته 1: این داستان کاملن تخیلی است و شباهت های نام ها و اتفاقات آن با نام ها و اتفاقات واقعی کاملن از سر تصادف است
نکته 2: این داستان را دو راوی اول شخص مفرد روایت می کنند. برای گیج نشدن خواننده روایت های یکی از آن ها را به صورت بولد و ایتالیک نوشته ام.
نکته 3: لزومی ندارد که نویسنده با تحلیل ها و برداشت های دو راوی داستان هم عقیده باشد!
............................................................
وقتی اومدم خونه طبق معمول جلوی تلوزیون ولو بود. اما برخلاف همیشه، این دفعه اسپایس پلاتینیوم نمی دید.
گفتم:" چی شده داری کومه له تماشا می کنی؟ نکنه توَم طرفدار چپا شدی؟"
گفت:" پستونای این دختره واقعن محشره. اصن تو اون لباس بند نیس. طوری به پیرهنش فشار میاره که انگار همین الانه که ازش بزنه بیرون. از هر فیلم سوپری آدمو حشری تر می کنه"
مطمئن بودم الان یه گیری بهم می ده. از وقتی که سیاسی تر شده، اعصاب برام نذاشته. مدام کارش این شده که بهم بگه:" این کارایی که می کنی در شانِ تو نیس.برای این که ثابت کنی روشن فکری لازم نیس صب تا شب فیلم سوپر ببینی ." شایدم تقصیر سیاسی تر شدنش نباشه. ممکنِ گلوش پیش زیدی، چیزی گیر کرده باشه؛ داره ادای سیاسیارو در میاره.
با طعنه گفت:"اگه فقط دنبال نیگا کردن پستونای یارویی دیگه چرا صدای تلوزیونو انقد بلند کردی. خَفَشم کنی پستونای طرف فرار نمی کنن که."
گفتم:"زیبایی شناسی که سرت نمی شه. نمی فهمی که صدای این دختره فضا رو چقد سکسی تر می کنه. حتا پستوناشو هم خوش ترکیب تر می کنه."
حیف که این چپا به سر و وضع شون نمی رسن. الکیم ادعا می کنن که با چپای قبل از انقلاب فرق می کنن. خودم تو دانشگاه تهران تو یه برنامه ای که گذاشته بودن تمومِ زیداشونو زیر و رو کردم. من که تو اکثرشون شور و حرارت سکسیِ درست و درمونی ندیدم. زیادی پژمرده بودن. این دختره، مجری کومه له هم عینن مثه بقیشونه.
از مستراح که داشت میومد بیرون گفت:"امروز ریختن کلی از چپا رو گرفتن. تقریبن 30 تایی میشه"
با خنده گفت:" مگه تعدادشون از 30 تا بیشتره"
گفتم:" یه چن تایی شون فرارین. یکی شون از دوستای هم دانشگاهیمه. قراره یه مدتی بیاد پیشمون، ایرادی که نداره؟"
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:" به هر حال نصف کرایه خونه رو تو می دی دیگه. منم که خبر ندارم مهمونت چیکارس ، ننش کیه، باباش کیه. مگه نه؟! حالا کی میاد؟"
گفتم:"دیگه تقریبن باید پیداش شه. یه کم دیرم کرده."
تا موقعی که چپه بیاد کاری به کار هم نداشتیم. سکوت خونه رو دختره مجری کومه له به هم زده بود. روزنامه های اروپایی رو داشت مرور می کرد. فقطم تحلیلاشونو دربارۀ نشست جی هشت و وضعیت اقتصادی جهان و کمبود منابع غذایی تو دنیا مرور می کرد. صدای بی خودیم داشت که تابلو بود زورکی بَمِش کرده بود تا صداش شبیه صدای اخبار گوها بشه. نمی دونم تو این صدا چه چیز سکسی یی پیدا کرده بود.
چپه که پیداش شد برنامۀ دختره هنوز تموم نشده بود. برنامه رو که دید گل از گلش شکفت:"فک می کردم شما ها با چپا مشکل دارین"
گفت:" واسۀ پستوناشه. رفیقمونو بدجوری جذب کرده"
گفتم:" سرِ این پستونا حاضرم سَمپاتِشم بشم. فعلن که هیشکی خایۀ گوزیدنم نداره! بعید می دونم خطری داشته باشه. ما که فقط سمپاتش می شیم. کارِ خاصی نمی کنیم که"
چپه در اومد که:"لیبرالا آره! اما جریانای اصیل کار خودشونو می کنن. رفیق عابد می گه ما پیشاهنگا با کار توده ای بالاخره پرولتاریا رو به خیابونا می کشونیم. پرولتاریا که قدرت واقعیِ طبقاتیشو بفهمه دیگه هیچی جلو دارش نیس. تاریخو تو خیابونا می نویسیم."
گفتم:"پرولتاریا که فعلن رو زنش داره حالشو می بره. رفیق عابدم که معلوم نیس کودوم جهنم دره ای ریده به شلوارش، تواَم که .."
شرط می بندم می خواست بگه توام که تو کون مایی. اما حرفشو خورد.
چن روزی باهاش کل کل کرد. سر پلی تکنیک یه مقدار غیرتی شده بود. اما بعدش ولش کرد به حال خودش. کاریش نمی شد کرد. بیشتر اعصاب آدمو خورد می کرد. احتمالن یه مقدار بیش فعال بود. زندگیش شده بود انقلاب و سوسیالیسم و پرولتاریا. راه می رفت و واسۀ انقلاب و سرنگونی امپریالیسم و بورژوازی نقشه می کشید. اون واسه خودش نقشه می کشید ما هم با هم می شِستیم فیلم سوپر می دیدیم. تهش که آبا از آسیاب افتاد پاشد رفت.
بعدن شنیدم تو سنندج گرفتنش. سر یه بانک زنی گیر افتاده بود. امیدوارم اتهام محاربه بهش نزنن.


جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

کانودوسی ها

سرو صدا ترسناک ترین کابوس زندگی "میم" ه. و توی سر و صدا ها، جیغ و داد بچه ها وحشتناک ترین شونه. باز اگه فِرت فِرت یه ماشین یا یه موتور برق یا یه جاروبرقی یا هر زهر مار مکانیکی دیگه ای از صُب تا شب بلند باشه آدم یه جوری باهاش کنار میاد – لااقل "میم" که این شکلیه – اما سر وصدای آدما رو نمی شه هیچ جوری تحمل کرد. و تو این میون بچه ها که دیگه نور علا نورن.
-"چه خبرتونه! شَهرَکو گذاشتین رو سرتون این موقع شب! لشتونو ببرین خونه هاتون دیگه!"
"میم" پنجره رو بست و طبق معمول هیشکی واسه یه داد و بیدادش تره هم خورد نکرد. با هزار زحمت جلوی خودشو گرفت تا لیوان روی میزِ کنارِ پنجره رو نکوبه به دیوار.
-" سر سام گرفتم! تخم سگا! همش تقصیر ننه بابا های الدنگشونه! همینطور پشت سر هم توله پس می ندازن ولشون می کنن تو محوطه! این شَهرَکَم که امنه، دیگه خیالشون راحت راحته که کسی تولشونو نمی گاد! دهنمونو سرویس کردن!"
"کاف" بدون اینکه سرشو از رو کتابی که داشت می خوند بلند کنه گفت:" فک می کنم بعدِ هف هش سال دیگه باید فهمیده باشی که "کانودوس" دُرُس بشو نیس! اینجا غیرِ ما کسی با سرو صدا مشکلی نداره! تازه کلیم حال می کنن. از شر توله هاشون که خلاص می شن هیچ خودشونم میان پایین بساط می کنن می شینن به ور ور کردن. اینجا دُرُس بشو نیس که نیس! ماییم که توشون وصله ناجوریم"
-"مثه یه انگشتر وسط یه پیتِ پُرِ عن! ولی من دارم دیوونه می شم! باید برم پایین یه حالی ازشون بگیرم"
"کاف" با بی خیالی نگاهی به "میم" انداخت و گفت:" لااقل اون شلوارکتو در بیار یه شلوار بپوش! تو این مملکت، ملت هرچی باشن، نگران زن و بچه و ناموس مردمن! ایرانیه و رگِ غیرتِ کیرش! این یکی دیگه با شولوغی توفیر داره!!"
"میم" با حرص گفت:"حالا اگه من با شلوارک برم پایین آبجی اینا عروس می شه؟!"
" هر طور مایلی. فقط من حوصله ندارم آخر هفتمو با نعش کشی به گا بدم"
"میم" غر غر کنان رفت اتاق خواب شلوارکشو عوض کرد و رفت بیرون. "کاف" پاشد رفت آشپزخونه و چن تا قالب یخ رو برداشت ریخت تو یه کیسه فریزر و از توی یخچال یه قوطی آبجوی احتمالن تقلبی رو برداشت و یه جرعه ازش خورد و با همون سرعت حلزونیش برگشت تا کتابشو بخونه. "جنگ آخر الزمان"1 رو که شروع کرده بود بجز واسه شاشیدن از جاش جم نخورده بود. هنوز سر جاش نَنشِسته بود که در زدن.
-"فقط یه مشت بهت زدن؟"
-"مرتیکه عوضی به پَرِ قباش بر خورده بود که به تولش گفتم برو خونت! تا اومدم بهش بگم آقای محترم.. یه مشت حواله کرد تو صورتم. بعدشم هرچی تو دهنش بود و نبود نثارم کرد!"
"کاف" همین طور که داشت کیسه یَخو به "میم" می داد گفت:" می دونستم آدمای منصفین! می دونن ما ها با هاشون فرق داریم. خوشبختانه یه جورایی ماها رو فیفیل می دونن و خیلی به همون کاری ندارن! گونَه تَم چیزیش نیس! این یَخو بذاری روش فوری بادش می خوابه"
"کاف" رفت که کتاب خوندنشو شروع کنه و "میم" روی کاناپه ولو شد.
"کاف" گفت:" نگفتم کانودوس درس بشو نیس"
-"باید وسطش یه بمب منفجر کرد و از دستش خلاص شد"
-"فقط نمی دونم اونوخت می تونیم تو یه کانودوس دیگه خونه گیر بیاریم یا نه"
"میم" با قیافه یه دَمَق نگاشو انداخت رو "کاف" و گفت:" موندم چطور می تونی تو این شولوغ پولوغی کتاب بخونی"
-" کتاب جالبیه. این سرهنگ "موریرا سزار" آدم دوست داشتنی یه! اما از پس کانودوس بر نمیاد. احتمالن کانودوسیا خشتکشو پرچم کنن"

---------------------------------------------------------------------
1- "جنگ آخر الزمان" نوشته "ماریو بارگاس یوسا" است. برای اینکه بفهمید چرا "کاف" نام شهرکشان و کل محله های پایین شهر را "کانودوس" گذاشته است توصیه می کنم حتمن این کتاب را بخوانید. اگر هم این نام گذاری و کل این داستان به تخمتان نیست باز هم توصیه می کنم این کتاب را بخوانید. کتاب قشنگی است.

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

در ستایش آزادی

یک نیازی در من هست که در همه نویسنده ها هم هست. آن هم نیاز به خودستایی است. نیاز نشاندن خود در مرکز توجه همگان و لذت بردن از این جلوه گری. خب خوشبختانه 90 درصد از راه نویسنده شدنمان طی شد. فقط می ماند رفع دوتا مشکل پیش پا افتاده: "نبود سواد ادبی" و "کون گشاد".
یک وقت هایی این نیاز بدجوری بلای جان آدم می شود. طوری که حتا کون گشاد هم توان مقاومت در برابر آن را ندارد. یک جور هایی به مثانه پر می ماند. مثل "شاش نریخته"1 آدم را کلافه می کند. دست آدم ناخودآگاه هِی می رود طرف زیپ شلوار تا همان وسط خیابان شلوغ شرم را قی کند و فشار را از روی آلت محترم تناسلی بردارد. این نیاز هم به شاش می ماند. اگر فرصتی نشود که یک جایی خالی اش کرد خار صاب بچه را عروس می کند.
شاید بهترین و باکلاس ترین روش خودستایی، ابراز عقیده باشد. اعلام اینکه در فلان موضوع من فلان نظر را دارم و از راه این ابراز نظر کردن آدم کیفور بشود. اما در مورد مقوله "آزادی" قضیه برای من کاملن توفیر می کند. یعنی این ستایش آزادی در من مدت هاست که وجود دارد و ابراز نظر درباره آن بیش از آنکه این حس خودستایی را ارضاء کند از آن جهت است که "آزادی" به نوعی برای من "مقدس" بوده و هنوز هم هست. یعنی مهم ترین چیزی که ذهنم به آن مشغول است همین "آزادی" است. باید اعتراف کنم که ما پس از غور کردن در این مورد کاشف به عمل آوردیم که در طول این زندگی نکبتی – و از آنجا که مبارز نستوه جناب یاقارت در جایی فتوا داده اند که "زندگی سراسر مبارزه است" بنابراین بعنوان مقلد ایشان می گوییم که در طول این زندگیِ نکبتیِ مملو از مبارزات جان فرسای کون گشادانه- من یک درک مادی ملموس از "آزادی"، بیشتر ندارم. آن هم برهنگی است. یعنی به قولی همان کون لختی خودمان. حالا دیگران بیایند و بگویند که این درک سطحی است و مبتذل است و از سن و سالت ناشی می شود و قس علی هذا باز من نمی توانم تغییری در این برداشتم بدهم. یعنی طور دیگرش برایم فهم ناپذیر و ثقیل است. البته بقیه چیز هایی که به دم آزادی می بندند به نظرم اصلن بی خود و کشک نیست. مثلن همین آزادی بیان و اجتماعات و آزادی سیاسی و غیره همچین چیزهای بی ارزش و بی فایده ای نیستند. اما درکل همیشه این ایده به ما فشار می آورد که خب همه این ها درست اما در این میان اگر آزادی زیپ شلوار را نداشته باشی دیگر باقی موارد گلاب به رویتان به "گوزیدن توی پیت" بیشتر می ماند! نخواستم ارزششان را پایین بیاورم ها. به قول معروف در مثل جای مناقشه نیست. الآن این برداشتم حتا آنچنان از دوران "پسری"ام هم شدیدتر شده که اگر بخواهم در تایتل آن پست قدیمیِ "گه تو اون آزادی که بی بندوباری نیست" تغییری بدهم می نویسم:"کیر تو اون آزادی که کون لختی نیست". یادش بخیر شهید راه کیر خر ا.م. با همه کس مشنگی و روشن فکر بازی هایش فکر می کنم در این یک مقوله از صمیم قلب با من هم نظر بود.
القصه ستایش بی حدو حصر ما از مردم ممالک غربی هم بیشتر به خاطر همین آزادی "کون لختانه" آن هاست. نمی خواهم ارزش علم و تمدن و دموکراسی و سایر دست آورد هایی که این جماعت با هزار جان کندن و خون دادن و حتا کون دادن بدست آورده اند را پایین بیاورم. اما خب اینجا ما داریم یک جورهایی برای خودمان اعتراف می کنیم. در اعتراف کردن هم که آدم نمی آید سر خودش را کلاه بگذارد. درست که از تخم و ترکه ایرانی جماعت هستیم. اما شارلاتان بازی و شیادی هم حدی دارد. مسلمان که نشدیم هنوز. باید اعتراف کنم که به نظر من همین سواحل "لختی" غربی ها بیش از پارلمان و نهاد ریاست جمهوری نماد آزادی می تواند باشد.
اصلن ما در انتهای این پست می خواهیم یک "معیار" برای میزان "آزاد" بودن جماعات به دستتان بدهیم باشد که توشه ای باشد برای آخرتمان. این همه دیگران معیار داده اند. هر که از ننه اش قهر کرده آمده یک تعبیر و تفسیری از آزادی ارایه کرده و هزارتا معیار پشت سرش ردیف کرده. نمونه دم دستش هم همین پیر کفتال2 های جبهه ملی و نهضت آزادی. خب ما چه از این ها کمتر داریم؟ اگر قرار بر قهر از ننه باشد که ما دست همه این ها را در این یک زمینه از پشت بسته ایم.
اما "معیار". به نظر ما جامعه ای آزاد است که آدم راحت بتواند کیر و خایه را بیرون بیاندازد و همین طور که این ها دارند تاپ تاپ می خورند برود دم سوپری یک بسته چیپس بخرد و بخورد. بی آنکه کسی بتواند یا حتا بخواهد مزاحمش بشود.(اگر میل دارید می توانید ورژن زنانه اش را توصیف کنید. 2 روایت هم دارد. هم می توانید بنویسید پُک و پستان را بیاندازد بیرون و هم می توانید بگویید کس و کون را بیاندازد بیرون. اما در کل توفیری در کل ماجرا نمی کند.) حالا اگر این تصویر را بگیریم تصویر جامعه باز هرچه به سمت پوشیده تر شدن اجباری پیش برویم جامعه بسته تر می شود. اصلن برای همین است که در دیدگاه من حجاب اجباری خیلی بیشتر از ولایت فقیه نشانه دیکتاتوری و بسته بودن جامعه است.
نه اینکه بگویم این تصویر جامعه بازی که گفتم صحنه خیلی خوشگل و زیبا و چشم نوازی است. اصلن از دید زیبایی شناسانه نگاه نکردم. از قضا لباس برای خودش می تواند خیلی هم زیبا باشد. مثلن همین سوتین خودش جمالات و کراماتی دارد که حتا پستان های "لیمویی"3 هم از آن ها بی بهره اند. بحث بر سر امکان و اجازه رخ دادن چنین اتفاقی است. یعنی من هر وقت شق کردم با این ریخت و ترکیب بروم بیرون، عامل خارجی مزاحم من نشود. اگر بخواهیم از لحاظ فلسفی تعبیرش کنیم یک جور خودبنیادی کیری( در مورد زنانه اش می توانید هر اسمی انتخاب کنید. در کل قضیه توفیری نمی کند) برایم موجود باشد. یعنی اینکه فارق از هر مرجع اقتدار بیرونی که آن را "آزادانه" نپذیرفته ام بتوانم کیرم را بیرون بیاندازم و در ملاء عام قدم بزنم.
__________________________________________________
1- این اصطلاح اولین بار در وبلاگ علی چلچله به چشمم خورد.
2- واژه ای رشتی است به معنی فرتوت
3- منظور پستان های نوک برجستۀ برگشته است.

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

وقتی که این مقاله رو خوندم دیگه نیازی ندیدم خودم چیزی بنویسم!

در مقاله‌ای كه در آمريكا منتشر شد، رانالد دواركين، از مهمترين فيلسوفانِ حقوق در دنيای انگليسی زبان و نام آورترين مفسّر مسايل حقوقی در آمريكا، ابراز عقيده می‌كند كه اصل آزادی بيان، شرط امكانِ دموكراسی و شرطِ مشروعيتِ يك حكومتِ دموكراتيك است و هرگز نبايد با نیّتِ جلوگيری از تمسخر يا اهانت، آنرا مقیّد كرد. در يك نظام دموكراتيك، برای آنكه مشروعيتِ قوانين همواره برقرار باشد، هيچ كس حق ندارد از انتقاد در امان باشد.
رانالد دواركين (Ronald Dworkin)، (در كنار جان رالز) از سرشناس ترين فيلسوفانِ حقوق و سياست در آمريكا محسوب می‌شود. او ادامه دهنده‌ی معاصرِ فلسفهء ايمانوئل كانت است كه از ديدگاهی اخلاق شناسانه يا «دئونتالوژيكال» بر خودمختاری، آزادی، و حقوقِ فردی تأكيد می‌ورزد. در نظام‌های دموكراتيك، فلسفهء حقوق شاخه‌ای از فلسفه است كه به پرسش‌های بنيادیِ نظام قانونیِ يك جامعه پاسخ می‌دهد و ارتباط قانون با اخلاقيات را نيز روشن می‌كند. فلسفه‌ی حقوق كه در غرب سرچشمه گرفته است، همچنين به شرايط و الزاماتِ «آزادی بيان» به عنوان حق نيز می‌پردازد.
رانالد دواركين، در مقاله‌ای كه اين هفته در نشريه‌ی «نيويورك ريويو آو بوكز» منتشر شد، در برابر يك اشتباه رايج هشدار می‌دهد، اشتباهی كه ناشی از بدفهیِ اساس فلسفیِ دموكراسی است: اين كه گويا آزادی بيان دارای حدّ و حدودی است و بايد «توازنی» ميان حق آزادی بيان و چيزی نامعیّن و تعريف نشده به عنوان «رعايت حالِ فرهنگ‌های ديگر» برقرار كرد، كه آزادیِ بيان تبديل به «اهانت» يا «تمسخر» نسبت به گروه، مذهب، يا فرهنگی ديگر نشود.
دواركين می‌نويسد: «آزادی بيان تنها يك مظهر و نشانه‌ی ويژه‌ی فرهنگ غربی نيست كه بتوان آن را، از روی گشاده دستی، محدود يا تابع شرط و شروطی كرد، تا از اين راه احترامِ فرهنگ‌های ديگركه اين حق را نمی‌پذيرند محفوظ بماند ــ درست شبيه به اينكه در يك نمايشگاه مسيحی برای رعايت حال ديگران يك مناره يا هلال را هم اضافه كنيم. بيانِ آزاد، شرطِ حكومتِ مشروع است. قوانين و سياست‌ها، مشروع نخواهند بود مگر اينكه از يك روندِ دموكراتيك بيرون آمده باشند؛ و يك روند هرگز دموكراتيك نخواهد بود اگر حكومت، فرد يا افرادی را از بيان اعتقادات‌اش در بارهء چگونگیِ آن قوانين و سياست‌ها باز بدارد.»
دواركين معتقد است آنچيزی كه «تمسخر» می‌ناميم نوع خاصی از بيان است كه محتوای آن را نمی‌توان با بسته بندیِ ديگری كه محترمانه تر باشد ارائه كرد، زيرا اگر بخواهيم شكل آنرا عوض كنيم، ديگر با همان بيان سرو كار نداريم. از همين رو، كاريكاتور در كنار اشكال ديگری از طنز و هجو، طی قرن‌ها از حربه‌های مهمّ ِ جنبش‌های سياسی، چه باهدف نيك و چه شريرانه، بوده است.
دواركين می‌نويسد: «بنابر اين، در يك دموكراسی هيچ كس، چه قدرت مند و چه فاقدِ قدرت، حق ندارد از گزندِ اهانت مصون باشد. اين اصل به ويژه در كشوری از نهايت اهميت برخوردار است كه در راه انصافِ نژادی و اخلاقی تلاش می‌ورزد. اگر اقليت‌های ضعيف يا نامحبوب در ميان جمع، بخواهند در برابر تبعيضاتِ اقتصادی يا حقوقی توسط قانون محافظت شوند ــ برای مثال اگر آنها طلب می‌كنند كه قوانينی آنها را از تبعيض در كاريابی و استخدام مصون نگه دارد ــ بايد بپذيرند كه از سویِ مخالفان شان، كسانی كه مخالفِ تصويب آن قوانينِ حفاظتی هستند، مورد اهانت يا تمسخر قرار بگيرند؛ زيرا فقط جامعه‌ای كه چنين اهانت‌هايی را، به عنوان بخشی از مناظره عمومی، مجاز می‌شمارد است كه مشروعيتِ تصويب ِ قوانين موردِ بحث را دارا است. اگر ما انتظار داريم كه افراد تبعيضگر يامتعصّب، سرانجام تن به رأی اكثريت و قوانينِ مصوبهء اكثريت بدهند، بايد در روند رأی گيری برای آن قوانين، بيانِ اهانت آميز اين افراد را نيز تحمل كنيم [اگر تحمل نكنيم، آنها نيز موظف نخواهند بود قوانين تصويب شده را گردن بنهند].»
بنا به همين دليل، دواركين معتقد است در آن عده از كشورهای اروپايی كه انكارِ آدم سوزیِ هيتلری (هالوكاست) غير قانونی شده، بايد آن قوانين را ملغا كرد.
در برابر اين گفته كه دين و اعتقاداتِ مذهبیِ افراد، مورد خاصی است كه مركزيتِ وجودِ شخصیِ آنها را شكل می‌دهد و بنابر اين بايد برای اين افراد در برابر تمسخر، مصونيت ايجاد كرد، دواركين اعتقاد دارد چنين استثنايی را نمی‌توان و نبايد قائل شد. البته ترديدی نيست كه كسانی كه به دينِ افراد توهين می‌كنند می‌توانند مورد انتقاد قرار بگيرند. اما اين دين است كه بايد اصول دموكراسی را بپذيرد، نه اينكه دموكراسی اصول دين را. دواركين نتيجه می‌گيرد: «هيچ دينی حق ندارد تعيينِ تكليف كند كه چه چيزی بايد به تصوير در بيايد يا نيايد، به همان شيوه كه حق ندارد تعيينِ تكليف كند چه غدايی را می‌بايد خورد يا نخورد. اعتقاداتِ دينیِ هيچ فردی نمی‌تواند اصل آزادی بيان را كه شرط امكانِ دموكراسی است كنار بزند.»
منبع دویچه وله

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

عن قلاب

هیولایی در پس و خران افسار دریده در پیش. با هیجانی حیوانی که از دهان های کف آلود و خون بالا آورده؛ چکه می کند. و چرک آبه ای متعفن در آلت هایی که از شهوتناکی تکرار ناله های جگرخراش لاشه های نیمه جان؛ متورم شده اند. با برق شادی کودکانه در چشم ها از شوق سوزاندن و ویرانگری.
تا از سم کوب شعور و زیبایی ضیافتی درخور فاجعه ترتیب دهند.
هیولایی در پس و خران افسار دریده در پیش تا نفرینی پلید بر همه جا سایه بیافکند.

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

دختر کشی

خبر:" پدری دختر 14 ساله اش را سنگسار کرد".
توضیح: ریدم تو قبر هر دیوثی که انقلاب کرد. ریدم تو دهن هر آشغال عوضیی که انقلاب کرد. ریدم تو سر تا پای همه اون نسل بی شعور بی لیاقت جاکش عوضی گه دیوث حیوون. کیه که نفهمه نصف این انقلاب نکبتی به خاطر عقب موندگی جنسی اون نسل نفهم بوده. ریدم تو هرچی جهان سومی مسلمون. خاک بر سر همشون کنن. هنوزم از رو نرفتن. همش توجیه می کنن. کیر گوزیشون هنوزم ادامه داره. و جالبه که هنوزم همون رفتار عهد دقیانوسی جنسی رو دارن کس کشا.

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

حقوق بشر و نظریات نو فاشیستی من!(تکمیل شده)

مدتی است ایده خاصی برای داستان واره نوشتن به ذهنم خطور نمی کند. راستش خطور می کند ها اما از یک طرف نه کون نوشتن دارم و از طرف دیگر من علاقه مندم به رئالیستی نوشتن ولی نمی دانم چرا نوشته هایم سر از رمانتیسم در می آورد. این قضیه هم شده مایه دلخوری ما و بیشتر رمق نوشتنمان را می گیرد. با این تفاصیل و از آنجا که این آلزایمر ما دارد شدت بی حد و حصری می گیرد و احیانن تا یکی دو سال دیگر من کلن هیچ چیز توی ذهنم باقی نخواهد ماند تصمیم گرفتم سوالاتی را که گه گاه در ذهنم شکل می گیرد همین طور بی در و پیکر در این وب بنویسیم برای ثبت در تاریخ به قول علما. احتمالن باید آدرس وبلاگمم را بدهم یک جایی روی تنم خال کوبی کنند تا هر از گاه بتوانم در سال های شیرین فراموشی کامل یک سری به وبلاگ بزنم.
بعد از این مقدمه سوال جدیدی را که در ذهنم شکل گرفته با یک سری تفاصیل برایتان می نویسم. این انتخابات آمریکا هم شده بلای جان ما. من شدیدن با حزب مزخرف دموکرات خط کشی داشته و دارم. موجودات پوپولیست احمقی هستند این دسته که اگر دستشان می رسید این عظمت آمریکا را با ندانم کاری هایشان به خاک سیاه می نشاندند. بالفرض اگر در زمان جنگ داخلی آمریکا اگر رقیب دموکرات آقا لینکلن به ریاست جمهوری می رسید با آن طرح صلح احمقانه اش معلوم نبود که در آن بخش دنیا حالا چند کشور با قدرت متوسط وجود داشت. اما مطمئنن دیگر ایالات متحده ای نبود که قدرتش را به رخ این و آن بکشد. این پیش زمینه ذهنی کافیست تا من در منزل یکی از دوستان از دهنم در برود که " اصلن وهن آمریکاست که یک سیاه یا یک زن به مقام ریاست جمهوری این کشور برسد." واکنش منفی دوستانم به کنار، اما من دیگر خودم می دانم که این جمله را صرفن از سر ناراحتی یا محض شوخی نگفتم. ته زمینه ذهنم یک همچین موضعی نسبت به این دو گروه از ابنا بشر دارم. یعنی اگر یک آمریکایی بودم اگر رییس دولت فدرال کشورم یک مرد سفید پوست می بود احساس آرامش و امنیت بیشتری می کردم تا اگر یک زن یا یک سیاه پوست می بود. حالا این سوال پیش می آید که آیا همانطور که در خانه دوستم ادعا کردم می توان هم مدافع حقوق تمام انسان ها همان طور که در اعلامیه جهانی حقوق بشر تصریح شده، بود و در عین حال چنین نظراتی در تایید تفاوت ذاتی انواع بشر ابراز کرد؟ فکر می کنم بر خلاف صورت شازی که این ادعای من دارد آن چنانم پرت نزده ام! به گمانم بیش از اینکه ایراد از من باشد به نگاه آدم ها نسبت به حقوق بشر بر می گردد. یعنی به نظرم آن دسته از مدافعان صدیق حقوق بشر که مبنای دفاع خود را بر برابری ذاتی انسان ها نهاده اند دارند جاده خاکی می زنند. دلیل هم دارم. اصلن حقوق و بنابراین حقوق بشر پدیده ای تمدنی است. یعنی مصنوع بشر. برای فرار از وضعیت اسفبار جنگ همه علیه همه _ به قول هابز_. تمدن با اینکه در تعارض کامل با ذات انسان نیست اما در بسیاری موارد و از روی فایده باوری در مسیری کاملن متفاوت با ذات انسان گام می زند. صحبت بر سر ارزشمند بودن یا بی ارزش بودن این رفتار تمدنی انسان نیست. تمدن ایراداتی دارد و محسناتی که البته محسناتش بر ایراداتش می چربد. و از قضا من بسیار خوشبینم که می توانیم به کمک همین تمدن بند هایی را که خود تمدن بر دست و پایمان نهاده ببریم. فی المثل احتمالن ما بتوانیم در آینده به خصلت دوست داشتنی حیوانی جفت گیری برگردیم و در عین حال به جامعه حیوانی که از آن بر آمده ایم سقوط نکنیم. به هر حال خوشبینم که همان طور که به کمک تمدن توانسته ایم احساسات پرخاشگر و خشونت بار ذاتی مان را مهار بزنیم و علایق مصنوعی چون نوع دوستی را تثبیت کنیم باز به کمک همین تمدن خواهیم توانست بند های بی موردی که همین تمدن بر غرایز جنسی مان زده است را باز کنیم. با همه این روده درازی ها باید بگویم تمدن لزومن بر مبنای ذات انسانی شکل نگرفته بلکه بر اساس نیاز انسان شکل گرفته. بنابراین مجبوریم با پدیده های تمدنی مثل حقوق بشر نیز نگاهی فایده باورانه و نه ذات گرا داشته باشیم.بنابراین باید بدانیم وقتی از حقوق بشر صحبت می کنیم قرار نیست که ادعا کنیم این حقوق برداشتی از ذات انسان است وقتی به دنیا می آید. با اینکه اگر بشود اثبات کرد که ذات برابر انسان ها سر منشا و مبنای اعلامیه جهانی حقوق بشر است آنگاه استدلالی خدشه ناپذیر برای حفظ این اعلامیه و رسیدن به اهداف آن کرده ایم اما متاسفانه گویا واقعیت چیز دیگری است. از قضا بسیاری از مخالفان حقوق بشر در کنار استفاده کردن از مفهوم "نسبیت فرهنگی" از همین "اشاره به ذات انسانی" استفاده می کنند. برای دفاع از حقوق بشر به نظرم بهتر است از استدلال در ظاهر ضعیف تر فایده باورانه استفاده کنیم. به این معنا که بسیار خب. اصلن به قول شما ( از جمله قول خود من!) گروه های آدم ها با هم فرق دارند. خب که چه؟! ما انسان های متمدنی هستیم و تا اطلاع ثانوی مایلیم در دنیای متمدن زندگی کنیم. نکته دیگری که وجود دارد این است که تمدن ما دارد آن چیزی را که ظاهرن از ما گرفته دارد به ما پس می دهد. تمدن آزادی را از انسانی که در وضع طبیعی زندگی می کند گرفته است. البته عملن آزادی مطلق انسانی که در وضع طبیعی زندگی می کند بی فایده و بی نتیجه است. تمدن به ما امنیت و رفاه داده است و اکنون دارد آزادی غصب شده را به انسان بر می گرداند. بنابر این می توانیم پدیده های تمدنی متاخر مانند اعلامیه جهانی حقوق بشر به عنوان چارچوب های آزادی تفسیر و تعبیر کنیم. حالا خواسته بانیان آن هرچه می خواهد باشد! پس منی که مایلم در جامعه متمدن زندگی کنم می توانم با تفسیری لیبرالی و فرد باورانه دفاعی پرشور از اعلامیه جهانی حقوق بشر بکنم. بگذارید انسان ها دز یک فضای آزاد و رقابتی توانایی های خود را بروز دهند. خب انسان ضعیف تر در عین حال که از موهبت های جامعه متمدن بهره می برد و به حذف فیزیکی نمی شود؛ در رقابت برای رسیدن به مدارجی که صلاحیت رسیدن به آن ها را ندارد حذف می شود.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

آش کیری!

امروز که برای خنده و انبساط خاطر به سایت خنده دار پیک نت سر زده بودم به مقاله نوشین احمدی خراسانی " این آش رشته نذری خواندنی است نه خوردنی" برخوردم. این پست مجموعه بی دروپیکر ایده ها و انتقاداتی است که در واکنش به این مقاله بیش از حد بلند و کسالت آور و عصبی و تدافعی و می شود گفت سطحی به ذهنم هجوم آورده است. ایضن احتمالن متاثر است از بسیاری از ایده ها و یا شاید موضع هایی که طی برخورد دورادورم با کمپینی ها طی یک فاصله زمانی نسبتن طولانی درون مغزم شکل گرفته. با این تفاصیل اولن این نوشته را یک مقاله انتقادی نبینید. ثانین خیلی به دنبال انسجام در نوشته ام نگردید. ثالثن چون این نوشته یک مقاله نیست که برای جایی سفارش داده شده باشد به خودم حق دادم در آن از هر ادبیاتی که دلم خواست در مورد کمپینی ها استفاده کنم. هرچند که در کل هم اعتقاد دارم ایرادی ندارد برای رساندن و بیان منظور خودمان از واژگان تندوتیز و گاه زننده استفاده کنیم.

1- می شود این حکم نسبتن کلی را در باره کمپینی ها صادر کرد که این جمع بیشتر به دوره های زنانه دوره قاجار و پهلوی شباهت دارد. بیشتر محض جمع شدن و مهمانی دادن و خاله زنکی و تفریح کردن! که البته هیچ کدامشان به خودی خود زشت و درخور تحقیر نیستند. می شود این یک حکم کلی دیگر را هم صادر کرد که این جمع ها بیشتر برای دخترها و پسر هایی اهمیت دارند که عرضه نداشته اند در خیابان زید بزنند حالا دور هم جمع می شوند از هم خوششان می آیند و بعدش هم احتمالن به سرعت ازدواج می کنند. و این یک حکم دیگر را هم می شود درباره کمپین صادر کرد که برای چند تا دختر جنبه هویت دهی و هویت بخشی دارد تا عقده هایی را که درون جامعه و نظام سنتی _ یا به قولی که بیشتر برایشان خوشایند است مرد سالار_ به نحو البته کم و بیش نا آگاهانه و سطحی درونشان را می خورد، بگشایند. این دیدگاهی است که در ذهنم نسبت به کمپین شکل گرفته و هرچه زمان می گذرد بیشتر تثبیت می شود. این برنامه آش نذری را هم می شود ذیل همین نظر گاه تحلیل کرد. یک دوره زنانه که حالا با گذشت زمان یک مقدار رنگ و رو های جدیدی به خود گرفته. برای مادر احمقی هم که خرافاتی است و مدتی است دخترش زندانی است و نذر کرده برای آزادی دخترش آش نذری بدهد مایه تسلای خاطر. البته من به مادر ها حق می دهم. به هر حال زندگی سخت و آزار دهنده است و راه های تسلا کم. واژه احمق هم در اینجا واژه ای توصیفی است نه تحقیر آمیز.
2- همان طور که گفتم تمامی موارد بالا اگر در جمع یک سری آدم معمولی که ادعایی ندارند اتفاق بیافتد خیلی ایرادی ندارد. مثلن اگر مادری برای آزادی فرزند مواد فروشش از زندان آش نذری بدهد خیلی نمی توان از او خرده گرفت.( حتا از مادر همین جواهری هم نمی شود ایراد خفنی گرفت) می شود گفت که کاملن احمقانه است. فقط همین! اما به هر حال اکثر آدم ها مطابق با نوعی فلسفه ترکیبی عمل می کنند. اصول خاصی ندارند و از هر مکتبی آنچه که به ذهن ساده شان خوب می رسد استفاده می کنند. نمونه اش مثلن همین دختر جوانک های توی خیابان که سرتاپایشان با اصول دین لعین اسلام تضاد دارد اما همین ها نذر می کنند، به مسجد می روند، شاید نماز هم می خوانند، دخیل می بندند و ... البته دلیل این آش شله قلمکار نزدیک تر شدن ناخودآگاه جامعه جوان ایران به غرب است. اصولن با افزایش رفاه و گسترش تماس با غرب جامعه خواهی نخواهی به یک سری ارزش های یونیورسال لیبرالی به قول مردیها "همگرا "می شود. اما همه این تحلیل ها باعث نمی شود وقتی این عمل را جریانی که خود را درست یا نادرست جریانی درون فضای سیاسی ایران می داند انجام دهد با واکنش منفی دیگران مواجه نشود. حالا اگر هم خانم خراسانی هی موضع بگیرد که خوب دیگران هم می روند در مجالس ترحیم شرکت می کنند چه ایرادی دارد ما آش نذری بدهیم؟!! باز به منطقی بودن اعتراض به چنین رفتاری خدشه وارد نمی شود. اصلن این چه منطقی است که صحت و سقم یک عمل را در قیاس با اعمالی از همان دست جستجو می کند؟ می توانی به فلانی که مانند تو رفتار کرده بگویی که چرا تو هم همین کار را می کنی _ البته حماقت درون آش نذری پختن به مراتب شدیدتر از حماقت مجلس ترحیم گرفتن است!_ اما باز هم پاسخی به کلیت انتقاد به این نوع رفتار نداده ای. می شود هی بر این توجیه پای بفشری که این یکی به خاطر زنانه بودنش مقبول نیست و آن دیگری چون صرفن زنانه نیست مقبول است. _ از این زنانه زنانه کردنشان، از این جداسازی شرقی خرانه، از این پسرا این ور دخترا اون ور از بچگی همیشه عنم می گرفت!_ ولی باز هم پاسخی به انتقاد به کلیت قضیه پاسخی نداده ای.
3- خانم خراسانی با تکرار کلیشه های دمده ای مانند " می خواهند یا سیاه باشیم یا سفید" می خواهد تاکیدی بگذارد بر امکان و فایده مندی تفسیر های جدید از دینی خشن و عقب مانده و نماد این تفسیر را هم می کند خانم عبادی " تصویر زن مسلمانی" که با تصویر زن مسلمانی که حاکمیت اسلامی می دهد و همچنین با تصویر زن تحول خواه خاورمیانه ای که غرب نشان می دهد سر جدال دارد. - رفتار های ساده و جمله بندی های شبه ارسطویی برای یافتن یک حد وسط خیالی بین دو سری که افراطی می نامیم!- این که آیا اصلن امکان پذیر است از یک سری متون مشخصان ضد حقوق بشری و یک سنت صلب سیاسی تفسیری حقوق بشرانه و دموکراتیک ارایه کرد خود جای سوال دارد. اما همین تاکید بر تفسیر جدید و نیاز به تفسیر جدید از یک دین که درون به اصطلاح روشفکران مذهبی مطرح می شود که می خواهند دو امر کاملن متناقض را در یک لفاف تفسیری بپیچند خود دلیل بر این است که یک جای کار می لنگد. نگاه من الان به این قضیه خیلی فایده باورانه نیست. این که بتوانی با ارایه تفاسیر انسانی تر یک عده وحشی بی شعور را رام کنی خودش کلی خدمت به بشریت است. البته اگر بتوانی!! صحبت بر سر این است که وقتی درون یک مکتب نیاز به تفسیر و تعبیر جدید پیش کشیده می شود که اصول آن مکتب نتواند پاسخ های درخوری به پرسش های جدید بدهد. یا مثل اسلام در حال ریدن به جامعه بشری باشد. اگر توانستی یک تصویر جدید مقبول ارایه بدهی که فبها. اگر هم نتوانستی که خوب ریده می شود به تصویرت " مثلن همین چهره شیرین عبادی" و آن وقت فضا به سمت برخورد مسایل جدید و دنیای جدید با مکتب قدیمی پیش می رود. اما به هر حال پرسش های جدید را نه تنها شرایط جدید که انسان ها و گروه هایی که به مکتب مورد حمله اعتقاد ندارند؛ به وجود می آورند. اما نمی توانی به پرسشگر ایراد بگیری که چرا با پرسش گری و انتقاد هایش به مقابله با تصویر _ به زعم من مجعول_ تو از مکتبت و در واقع ریشه های مکتبت می پردازد.
4- بازم حرف دارم ولی دیگه خیلی زیاد شد. کون لقش!

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

پرسش ( انتقاد)

آخرین پست زفیر عزیز باعث شد سوال هایی را که اخیرن خیلی بیشتر از قبل در ذهنم دور می زنند بنویسم. خصوصن آن جایی که پس از خبر دادن از قتل جوان سنندجی در زندان می نویسد: "دانشجویانی بودند که فوت کردند. ناباوری ام از سستی و بی تحرکی ما است" و کمی پایین تر ادامه می دهد: "اما خواب آسوده ما که انگار با کشته شدن یک انسان برآشفته نمی شود از همه ی این اتفاقات دلسرد کننده تر است" . یا وقتی که می نویسد:"نوشتن در این وبلاگ و گذاشتن 4تا کامنت هیچ نتیجه ای ندارد و هیچ گاه هم نداشته است. ما خود را گول می زنیم. با حرکات نمایشی وجدانمان را آسوده نگه می داریم و فکر می کنیم که داریم کاری می کنیم."

تمام نوشته زفیر مرا به یاد چند وقت پیش و علی الخصوص اوایل تابستان دو سال پیش می اندازد. و این ترسی را که چند صباحی است به جانم افتاده تشدید می کند. آیا ما رمانتیک نبودیم؟

من هنوز به نتیجه مشخصی از تحلیل رفتار خودم در آن مقطع زمانی، دفاع جانانه و جسورانه ای که کردیم، هزینه هایی که در این جریان دادیم؛ نرسیدم پس نمی توانم به این پرسشم پاسخی که خودم را راضی کند بدهم. اما از یک چیز مطمئنم. تمامی نوشته هایم که در آن ها دیگران را به هزینه دادن و مبارزه کردن دعوت می کردم مایه هایی از رمانتیسم در خود داشت. و حتا بد تر. تمامی این نوشته ها تا حدی غیر اخلاقی است. این که اگر من با تحقیر دیگران و به قول خودمان با غیرتی کردن آن ها کسی را مجبور کرده باشم نا خواسته هزینه ای برای خودش بتراشد که پیشتر در مورد آن فکر نکرده است؛ عملی غیر اخلاقی انجام داده ام. بنابراین این سوال پیش می آید که من تا چه حد حق دارم دیگری را _ به کمک هر ابزاری به جز منطق و به جز نشان دادن راه پر مخاطره ای که در برابر فرد قرار دارد_ به هزینه دادن دعوت کنم؟ آیا من این حق را دارم که در راه هر هدف والایی از کسی فداکاری درخواست کنم؟ ( صحبت بر آن پرسش قدیمی نیست که آیا هدف وسیله را توجیه می کند یا خیر!! پرسش بر سر این است که آیا طلب از خود گذشتگی بر سر آرمان و عقیده برای ما مجاز است؟) فکر نمی کنم زفیر دلیل " سستی و بی تحرکی ما" یا به قول دقیق تر "بی تخمی آن دیگران" را نمی داند. خوب جریان اظهر من الشمس است. سرکوب بی رحمانه و عریان ترس بی پرده و شدید به بار می آورد. پس به گمانم آن چه زفیر عزیز می خواهد همان طلب فداکاری کردن از دیگران برای تغییر شرایط اسفباری است که در آن اسیر شده ایم. اما باز می پرسم که آیا ما این حق را داریم که از کسی از خودگذشتگی در خواست کنیم؟

شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۶

صحنه شب تولد

شايد ديگر همه اين ها براي ما شده چند حركت مكانيكي ساده.
پاچه شلوار را هول هولكي كشيد بيرون انداخت روي چكمه و ترسان لرزان دستي كشيد به سر و چند تا تار موي ويران گر را چپاند زير روسري. بعدش هم ببخشيد ببخشيد كنان راهش را كشيد و رفت. شايد زنك لكاته حالش را نداشت به اين يكي شكارش خيلي گير بدهد. چند تا بيراه و تشر و غرولند احتمالن عقده هايش را خالي كرد. شايد هم اين يكي شكارش آن چنان قشنگ نبود تا خيلي غده عقده خاله خانباجي كون نشور گشت ارشاد را تحريك كند. هرچه بود راهش را كشيد ورفت. آخيش!
اين ها ديگر براي ما بايد عادي شده باشد. نبايد خيلي بي تابمان كند. سي سال آزگار است اين شده روحوضي هر روزه اين خيابان هاي پرچاله چوله. { حالا خيلي ملا لغتي بازي در نيار. تاتر دوره اي هر ساله خيابان ها. نه فقط خيابان ها _ من يكي كه هنوز از خاطرم نرفته_ كه حتا سوراخ خانه ها هم هيچ وقت همچين امن نبود. احتمالن هم نخواهد بود. به جان تو اين يكي چندان توفير ندارد با آن جمله} سي سال آزگار! يعني يك عمر! يعني چند نسل. حالا ديگربچه هايي كه در دوره جمهوري اسلامي به دنيا آمده اند دارند كم كمك توله هايشان را پس مي اندازند. طي سي سال ديگر بايد پوستمان انقدر كلفت شده باشد كه با اين نيمچه تحقير ها ككمان نگزد! اما نشده. به جان عزيزت كه نشده!...
پيچ ماهواره را كه باز مي كنم آن وري ها ناراحتند كه چرا بعد از فروپاشي كمونيسم سگ جرمن شپرد آلمان شرقي دارد اصالتش را از دست مي دهد. آخ كون آدم جزغاله مي شود از زندگي در ميان معجون نكبت بار جانوران جهان سومي!
پ.ن وقتي تولد آدم شب ‍ژانويه باشد كون آدم بيشتر جزغاله مي شود!