جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

گرسنگی، تو ، کلاغ ها


تو آدرس خانه تان یادت نیست. چند قدمی خانه که می رسی همه خیابان هایی که آمده ای از یادت می روند. می روی توی خانه .آدم دیگری است که از در می گذرد. با سیاوش که از نزدیکی های آن خانه، آن محله، آن خرابه رد می شدیم؛ روزگار نکبتی آن سال ها آوار می شد توی کله ام. قدم تند کردیم. فرار کردیم. آن سال ها باید کنار همان خرابه دفن شود برای ابد. اما انگار توی کله مان دفن شده برای همه عمر. حق داری که آدرس خانه یادت نباشد. حتا آن روزی که پدرت مرده بود و من اصرار می کردم بیایم پیش تو " شاید کمکی از دستم بر بیاد". کمکی هم که نمی خواستم بکنم. اما باز تو چیزی یادت نیامد. نمی دانم تو یکی چرا خانه تان را گم کرده ای. با این حال خوب می فهمم که این خانه ها، این روز ها ، آن سال ها کافیست تا کلاغ ها حق داشته باشند بچه بیاورند و آدم ها نه. کون لق همه دلایل فلسفی دیگرش. تو می فهمی. مگر نه؟
این روزها همه فکر و ذکرم شده بود گرسنگی. هزار تومن ته جیبم بود و یک هفته تمام پیش رو. آویزان این و آن بودم و اگر کسی نبود می خوابیدم تا گرسنگی یادم نباشد. بد دردی است این گرسنگی. آن سال ها لااقل گرسنگی نکشیده بودیم. " مامان! سیاوش خوب می شه؟ ... آره پسرم! دکتر گفته باید تقویتش کنیم. پسته و بادوم و از این چیزا که بهش بدیم خوب می شه. بیا! بگیر بخور!... مامان! ... چیه؟ .... اینا گرونه؟ .... آره پسرم! ... اون وقت ما گدا می شیم؟... نه! بابات یه کاری می کنه دیگه! گشنه که نمی مونیم ...." همه آن سال ها گرسنه نمانده بودیم. می شود گفت که حتی خوب خورده بودیم. اما فقط گرسنه نمانده بودیم. این هفته گرسنه، ویلان خیابان بودم. سگ پزی ها بدجوری توی چشمم می زدند و بوی نان ... آن روز هم که آمدم پیش تو ...
تو یکی با همه دختر ها فرق داری. هزار زید هم که داشته باشم باز کنار تو که بنشینم دستم کار می افتد. دیگران را تنها چشم هایم می مالانند اما پیش تو که باشم دستم ول کن نیست. اول می نشیند روی دست هایت. بعد می لغزد روی ران هایت و بعد از پشت مانتو روی بند سوتینت هی عقب می رود و جلو می آید . می دانستی چقدر این تکه لباس را دوست دارم؟ نمی دانم برایت مثل عمله های توی تاکسی ام که به شان چیزی نمی پرانی یا نه؟ همیشه همین طور بودی. تو سری خور و گوشه گیر. وسط جماعت هم که ورور کنی من گوشه گیری ات را خوب می بینم. " نمی دونم این بچه چرا این شکلیه. آدم به دوره. از همه می ترسه انگار" این روزها همه می گویند که بهتری. حتا خودت. اما من یکی می دانم که اوضاعت خراب تر از قبل شده. قرص ها تنها کرختت کرده اند و گیج. قرص ها دارند درختت می کنند. این ها را تنها انگار من می بینم. شوخی ها و تکه ها که از دهانم می پرند بیرون؛ یخ می زند . می افتند زمین و هزار تکه می شوند. تو مثل درخت ایستاده ای... کاری هم از دست کسی بر نمی آید، عزیز.
این روزها، گرسنگی، تو.... کلاغ ها حق دارند بچه دار شوند. اما آدم ها نه...
پ.ن : کتاب خشم و هیاهوی فاکنر رو که خوندم برای پریدن از این زمان به اون زمان از فونت بولد استفاده کرده بود. خوشم اومد. در ثانی عامل گرسنگی اون هفته همین کتاب بود.