شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

Long live the revenge
"من از همه سوسول ها و بچه ننه ها معذرت می خواهم اما باید بگویم که تشنه انتقامم. من با ذره ذره وجودم آن روزهایی را انتظار می کشم که نوبت ما هم برسد. من هر روز در ذهنم ضجه کشیدن شکنجه گران را می شنوم. هر روز آن ها را قصابی می کنم. دم و دستگاه و تخم هایشان را می برم و توی دهانشان می گذارم.کارد را برمی دارم تک تک انگشت هایشان را می برم بعد مثل آن یارو بادی گارد آمریکایی، اَه! توی کدام فیلم بود؟ یادم نمی آید! جای انگشت های بریده را با آتش فندک ماشین می سوزانم تا خون ریزی فرتی نکشدشان. بعد با اره برقی تکه تکه می کنمشان. یا مثل آن پسر نژاد پرست در امریکن هیستوری اکس که سیاه پوست زخمی را مجبور کرد تا لبه جدول را گاز بگیرد و بعد با تمام وزن با آرنج روی کله اش پرید و کله اش را ترکاند، کله تک تک شان را کنار جدول می ترکانم. با پتک! این ها همه توی مغز من دور می زنند و ابایی ندارم که یک روز به حقیقت بپیوندند.
به شمایی که آنجا نبودید حق می دهم که احساسات انسان دوستی تان گل کند و حیوان صفت و جانی ام بخوانید. این هایی که می گویم را آن چند ملیون آدمی که آن روزها کف خیابان بودند می فهمند. ما حتی یک بطری خالی، یک پوست پرتقال روی زمین نینداخته بودیم. ساکت و آرام توی خیابان راه رفته بودیم و باز ما را به گلوله بستند. من آن روز هزاران برادر و خواهرم را از دست دادم. هرچه دوست دارید مرا بخوانید با این همه من به امید انتقام زنده ام."
پیره مرد دکمه پابلیش را کلیک کرد. حالا نفس زدنش کمی آرام تر شده بود. پتویی را که موقع هیجان زده شدن کناری انداخته بود دوباره دور شانه اش پیچاند. در کل همیشه سردش بود. عصایش را برداشت و لِکّ و لک کنان به سمت اتاق خوابش به راه افتاده.
میانه راه بود که دخترک در را باز کرد. با دوستی به خانه آمده بود که پیره مرد نمی شناختش.
دخترک گفت: "بگذارید کمکتان کنم" و زیر بازوی پیره مرد را گرفت.
زیر عکس که رسیدند پیره مرد شروع کرد به داد و بیداد. هوار می کشید و فحش می داد و مشت می کوبید. دخترک آرامش کرد. برگشت و به دوستش گفت: "اگر عکس را از روی دیواربرداریم از بی خوابی هم خودش دیوانه می شود هم ما را دیوانه می کند"
پیره مرد به گریه افتاده بود. میان هق هق می گفت:"ما یک روز انتقاممان را می گیریم." و دخترک می گفت: "می دانم، می دانم."
آرامتر که شد زود به خواب رفت.
عکس خیلی قدیمی بود. بزرگ بود و از رنگ و رو افتاده. جا به جایش پاره شده بود و سر تا سر عکس پر بود از لکه های قرمز. خوب که نزدیک می شدی بوی خون را واضح احساس می کردی.
دوست دخترک پرسیده بود: "این عکس همان آخرین دیکتاتور این جا نیست؟"
دخترک گفته بود: "می گویند خواهر پیره مرد را همان روزها کشته اند"
دوست دخترک جا خورده بود. با چشم های از حدقه در آمده پرسیده بود:"یا للعجب! مگر پیره مرد چند سال دارد؟"

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

سلبریتی


مصاحبه طولانی و خسته کننده بود. مثل همه کارهای این مردم حوصله آدم را سر می برد. چاره ای هم نبود. از وقتی که عکسش شده بود عکس اول تمام روزنامه ها و خبرگزاری های این مملکت، این مصاحبه های کسالت آور هم بخشی از زندگی اش شده بود. با این همه از آن تو بهتر بود. آن تو از بس که برنامه های مختلف و متفاوتی را درباره خودش و کارش دیده بود خسته شده بود.
در کل آدم های بدی نبودند. بی آزار و بی سر و صدا. سرشان توی لاک خودشان بود. صبح تا شب به زندگی شان می رسیدند و سر شب ها هم دست دوست پسرها و دوست دخترهاشان را می گرفتند و می رفتند به نزدیک ترین میدان محل سکونت شان و چرخی می زدند. هر چه بودند با گروه خونی او جور در نمی آمدند. آرام و ساکت و بی شیله پیله و متمدن. بعضی وقت ها حماقتشان بدجوری کفری اش می کرد. مثلا همین دفعه که گرفته بودندش. البته دستگیر که نشده بود، خودش رفته بود و خودش را تسلیم کرده بود. روند دادرسی و قضایی کلی وقت گیر و کلافه کننده و احمقانه بود. کون ش پاره شده بود تا ثابت کند همه این کارها، کار خودش بوده و کسی مجبور نکرده به چیزی اجبارا اقرار کند. همین طول و تفصیل ها کم بود، کلی متخصص و روان شناس و این جور چیزها را روی سرش ریخته بودند. احمق ها این که تجاوز و قتل یک سری زن و بچه از بنی آدم سربزند توی کتشان نمی رفت. کارشان شده بود هی جلسه گذاشتن و گفت گو کردن و از این مسخره بازی ها.
یادش به خیر وقتی توی مملکت خودشان بود یکی از آشناها می گفت چند وقت پیش مچ یک بدبختی را وقت دزدی از مغازه اش گرفته بود و طرف را برده بود کلانتری. توی کلانتری طرف مقر نیامده بود که دزدی کار اوست. افسر مسئول هم تا انکار طرف را دیده بود جلوی همین آشنا از کوره در رفته بود و داد زده بود:" مادر جنده تو به کس ننت خندیدی می گی دزدی نکردی!" و بعد خودکار دم دستش را صاف توی سوراخ دماغ طرف کوبانده بود. آشناشان می گفت همه جا را خون گرفته بود. توی مملکت خودشان پلیس از همه گه تر بود. یعنی امنیتی ها و اطلاعاتی ها از آن جایی که عمده کارشان برخورد با سیاسی ها بود کمی محتاط تر بودند. اما پلیس بیشتر وقت ها کارش چیز دیگری بود. برای همین هم پلیس ها از همه گه تر بودند. روال کار این طور بود که اگر دزدی می کردی یا صد سال نمی گرفتندت یا می گرفتند و آشنا در می آمدی و ولت می کردند یا دمار از روزگارت در می آوردند. وقتی هم که می خواستند از آدم اعتراف بگیرند تا آدم اقرار نمی کرد که خودش فاسق مادرش را می آورده خانه دست بردار نبودند.
توی مملکت خودشان انقدر وقت آدم ها پر بود و انقدر بدبختی ریخته بود که آدم فرصت سر خاراندن نداشت. شاید هم برای همین بود که توی مملکت خودشان نه کسی را کشته بود و نه به کسی تجاوز کرده بود.
خانم مصاحبه گر برای هزارمین بار پرسیده بود که چرا به این همه زن و کودک تجاوز کرده و این همه آدم بی گناه را کشته. و او هم برای هزارمین بار گفته بود: "اینجا حوصله ام سر رفته بود"
خانم مصاحبه گر مدتی مثل بقیه احالی این مملکت با نگاه پر حماقت و پرسش گر به او خیره شده بود و بعد پرسیده بود "چه شد که خودت را تسلیم پلیس کردی؟"
و او گفته بود "برای این که حوصله ام از قتل و تجاوز سر رفته بود"

پ.ن : این نوشته حاصل یک تصویر خیالی و خیلی کج و معوج و غلط انداز از خارج است. خارج جایی است وسط اقیانوس اطلس بین آمریکا و اروپا. من خارج نرفته ام. تنها می دانم خارج جایی است که شکلات تخته ای زیاد دارد و هر کسی که از ایران آنجا می رود اول احساس می کند که باید به تمام دوستان و فک و فامیل زنگ بزند و بگوید که قدر مملکت خودشان را بدانند و بعدش هم کم کم خودش به خارج عادت می کند و دیگر از تماس های ارشاد گونه اش خبری نمی شود.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

اجباری


"هک، هو، هِ ، هپ!"

تمام مدت این چهار کلمه توی گوشش می پیچید. با صدای کش دار و پر خش افسر آموزش. طوری شده بود که بعضی وقت ها همین صدا وزوز گوش همیشگی اش را هم سرکوب می کرد.

مادر دوباره پرسیده بود: "چطوری پسری؟"

در کل بد نبود. مشکل خاصی هم نبود. خیلی با بچه های لیسانس به بالا بد تا نمی کردند. به هر حال سربازی است دیگر. از رو ی اسمش پیداست. سر، بازی.

- "خیلی از شهر دوره"

- "حالا مگه توی شهر چه خبره"

جفتشان نشسته بودند روبروی پسره. هر دو پیر شده بودند. هر کدام از بچه ها پرت شده بودند یک گوشه و کناری. سرگرم سرپا نگه داشتن زندگی خودشان بودند. این اواخر همین یکی مانده بود خانه. برای همین هر دو شان به وجودش عادت کرده بودند.

تلویزیونِ توی سالن ملاقات داشت اخبار جنگ را مرور می کرد. با شاخ و برگ و دروغ های همیشگی.

گفته بود:" بیخودی نگران نشید. آخوندا مثه اون مرتیکه دیوونه نیستن. کار که بیخ پیدا کرد یه جوری سازش می کنن. این جا از جنگ خبری نیست."

و بعد به صورت پیره زن و پیره مرد خیره شده بود تا اثر حرفش را در فرونشاندن ترسشان ببیند. نع! حتی یک ذره. توان اقناعش هم مثل تیراندازیش ضعیف بود.

گفته بود: "سربازیه دیگه"

سربازی بود دیگر. هر وقت هر جایی صحبت از سربازی می شد مادر همیشه یک خاطره دوران کودکی اش را تکرار می کرد. می گفت بچه که بودند محلی ها به سربازی می گفتند "ایجباری". می گفت هر سال که برای سربازگیری می آمدند زن های ییلاقی چه قشقرقی که راه نمی انداختند. با گریه و زاری و شیون به سر و صورت خودشان می کوبیدند و می نالیدند: "ماروی! می وَچَکِ بوردن دَرَن ایجباری."* می گفت اوایل که نمی دانستم ایجباری یعنی چه خیلی از ایجباری می ترسیدم.

مادر انقدر این خاطره را همه جا تکرار کرده بود که حالا باید تمام فامیل آن را شنیده باشند.

از دم در سالن ملاقات تا آسایشگاه راه کمی طولانی بود. توی راه قدم هایش را با صدای گوش هماهنگ کرده بود.

"هک، هو، هِ، هپ!"

----------------------------------------------------------------------------------------

* خدایا پسرکم را دارند می برند اجباری

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

یه داستان و یه عشوه خیلی خرکی

این از قصه:

هین سخن تازه بگو اینا که مده بابا


"می گم اگه خارج میره نگه ش دارم!"

دوتایی پقی زدن زیر خنده.

اون یکی دختره گفت:"ولی پسر بدی هم نیستا"

"از اونای دیگه بهتره ولی تو رخت خواب ..."

اون یکی دختره یکی از عکس ها رو نشون داد و گفت:"وااای! این جا خیلی ناز افتادی." این جملش رو با چنان لحنی گفت که اگه بخوام هزار بارم اداشو در بیارم نمی تونم عین خودش بگم. یه جورایی هم توی لحنش حسادت بود و هم داشت راستشو اقرار می کرد. خداییشم خیلی ناز افتاده بود. از اون زاویه و اون جور که چشاش رو خمار کرده بود و سینه ش رو داده بود جلو، با اون سوتین قرمز خیلی تو دل برو شده بود. کلا تو دل برو هم بود.

پش بندش گفته بود:"عکاسشم خیلی خوب بوده ها. کجا عکسا رو گرفتی؟"

"الان دیگه همه عکاسیا عکساشون یه جوره"

"خطرناک نیس همچین عکسایی میگیره؟ اگه بفهمن چیکارش می کنن؟ نمی بندنش؟"

"این طوری باید همه عکاسیا رو ببندن که"

واسه چی رفته بود این عکسا رو گرفته بود نمی دونم. یه جورایی به این بازیاش عادت کردیم. کاراش خیلی حساب کتاب نداره. مثه دوس شدن و کات کردنشه. یهو سیخ می کنه بره یه کاری بکنه. همین دیروز رفت موهاشو از دم سفید کرد. به نظرم که اصلن بهش نمیاد.

یکی دو دیقه ای فقط عکسا رو نیگا می کردن. بعدش اون یکی دختره همون طور که با عکسا ور می رفت گفت:"ولی حالا جدی جدی هم بد نیست نگه ش داریا. به نظرم واقعا ازت خوشش میاد"

"اوف خیلی دوسم داره. خودمم بدم نمیاد نگه ش دارم. حالا فعلن که همین جوری که با همیم بد نیس"

"چه حلال زاده هم هس" اس . ام. اس رو که خوند اعصابش ریخت به هم "بی شرف گه"

اون یکی دختره گفت "چی شد یهو؟"

"آشغال نوشته ملی1 جون الان نمی تونم جوابتو بدم. یه ساعت دیگه بهت می زنگم. بوس. بای عزیزم"

اون یکی دختره پقی زد زیر خنده:" از کی تا حالا اسمت شده ملی؟"


1) مخفف ملیکا یا ملیسا یا ملینا یا یه چیزی توی این مایه ها. با کفش ملی اشتباه نشود.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اینم از توضیح:

به قول علی آقا:"اگر حضور برو بچ نبود افسار شتر وبلاگ نویسی را به پشتش می انداختم"

والا فک می کنم بعد این همه سال این اقدام خوفناک و تکون دهنده که دوباره این جنازه رو آپ کردم یک کم احتیاج به شفاف سازی داره. یعنی گفتم چون دوستایی که من رو می شناسن اکثرشون به سلامتی جل و پلاسشون رو جم کردن و رفتن خارج با دیدن بازگشایی این جا یه وقت نگرانم نشن که نکنه دوباره این پسره کس خل شده یا مشروط شده یا یه بلایی سرش اومده و این چیزا. همین جا اعلام می کنم که اوضاع کاملا خوبه (هنوز اون قدا از فضای مملکت دور نشدین که نفهمین وقتی می گم خوب، خصوصا بعدِ این بلاهایی که بعدِ انتخابات سرمون اومده، منظورم کلن خوب به معنی جهانیش نیس؟ یعنی یه جور خوبیه که فقط توی اینجا معنی داره.) و ما داریم مدارج علمی رو پشت سر هم در می نوردیم و اخیرن هم مشکل خاصی (به جز همین بلاهایی که سر همه داره میاد) برام پیش نیومده و اصلا نگران نشید و به حال و حول خودتون برسین.

فقط توی پرانتز بگم که عزیزای دلم به هرچی قبول دارین و ندارین قسمتون می دم که تا پاتون رو گذاشتین اون ور آب تو رو خدا بهتون این احساس وظیفه دس نده که به همه دور و بریا زنگ بزنین و توی فضای آبغوره یا غیر آبغوره بگین که "قدر ایران رو بدونین و این جا خیلی سخته و غربت خیلی آزار دهندس و این جور چیزا." خب عن (تا اون جایی که من سوادم قد میده عن باید با عین باشه حالا این که به خاطر گل روی ان آقا محمود همه با الف می نویسنش قضیه چیز دیگه ایه) اگه نمی تونی دو روز دور از ننه بابا و دوستا و بچه برادرت و معلم کلاس اول ابتداییت سر کنی خیلی {...} می کنی می ری اون ور جای اونایی رو که می تونن برنم تنگ می کنی.

خب قبل از اینکه بگم چرا دوباره اینجا رو باز کردم بهتره بگم چرا اصلن در اینجا رو تخته کردم. از کلیه دلایل سیاسی اجتماعی فلسفی که از حوصله این مقال خارجه که بگذریم دلیل اصلی بستن اینجا اینه که به این نتیجه رسیده بودم که کلا نوشته هام به درد چاه مستراح هم نمی خوره. به جون جد و آبادم دارم راستشو می گم. یعنی نه می خوام خودمو لوس کنم نه می خوام مشتری جم کنم نه نیت شر دیگه ای دارم. (ریدم توی این نظام کیری که کاری کرده که بعد هر حرفی که میزنیم باید کل اقوام نسبی و سببیمون رو کفن کنیم تا طرف حرفمون رو باور کنه. تازه بماند که اگه طرفی که باید یه حرفی رو باور کنه خودمون باشیم عمرا با این جور آیه و قسما یه اپسیلون از حرف اون یکی طرف رو باور کنیم.) راست حسینی فک می کنم نوشته هام به قول شاعر به درد لای جرزم نمی خوره. نمونش همین داستانی که این بالا نوشتم. واسه همین گفتم بیخودی وقت خودم و وب گردای محترمِ بیکار رو نگیرم برم دنبال یه شغل آبرومندانه.

سال ها به خوبی و خوشی گذشت تا این که یه روز هوس کردم برم به وب "همیشه" یه سری بزنم. چون آدرسشو حفظ نبودم گفتم بیام از لینک وب خودم برم تو وبلاگش. تو این گیرودار یهو چشم افتاد به شمارنده کامنتای نوشته آخرم دیدم عجب از یکی رسیده به سه تا. کامنت دونی رو که باز کردم وقتی کامنت شاه رخ رو خوندم اونقد خر کیف شدم اون قد خر کیف شدم که نزدیک بود پس بیوفتم. بعدش با احساسی مثه احساس اون خانومه که توی مسابقه بزرگ به نیت پنج تن شماره 2 رو انتخاب کرده بود و شمارش رو نفروخته بود و قرار بود معلوم بشه که جایزه سیصد هزار تومنی رو برده یا نه (اون موقع ها که هنوز ماهواره اختراع نشده بود و حسینی یه ذره که کونش رو تکون می داد و آواز می خوند کلی حال می کردیم و رقصیدن توی فیلما خندیدن بیننده ها رو تضمین می کرد یادتون نرفته که؟) رفتم خبرنامه ای رو که گذاشتم گوشه سمت چپ وبلاگ باز کردم. باورتون نمی شه خبرنامه بلاگ من 32 تا عضو داره. می فهمین؟ 32 تا. ممکنه واسه شما 32 تا آمار حداقل کامنتایی باشه که برای پستاتون می ذارن. ولی برای من که سال به دوازده ما به جز مامانم و ایرانسل کسی بهم اس ام اس نمی ده سی و دو نفر یعنی کلی. یعنی یه عالمه. یعنی برنده شدن توی یه انتخابات یعنی ... .

خب فک کنم تونسته باشم بهتون بفهمونم که چرا اینجا دوباره باز شده. به بیان خیلی ساده جو گیر شدم. ولی نگران نباشین بعد این که جو گیریم خوابید که شاید همین فردا باشه این جنازه رو دوباره با هم خاکسپاری می کنیم.

در پایان لازم می دونم از شاه رخ عزیز به خاطر اون کامنت خفنی که نوشت و تونست من بی جنبه رو جو گیر کنه و شما 32 نفر عزیزتر از جونم که نفت روی آتیش بودین تشکر و سپاس گذاری کنم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

به یاد ما که به اندوه خویش خو کرده بودیم

خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم. چه وقت شب بود که رسیده بودم به خانه یادم نمی آید. قصه مال خیلی وقت ها پیش است. یادش به خیر. مادر مثل همیشه بیدار مانده بود. عادت داشت که وقتی که از کار بر می گردم بنشیند با من حرف بزند. حق هم داشت البته. وقت های دیگر فرصت نمی کردیم با هم حرف بزنیم.
مادر مثل همیشه پرسیده بود:" کار و بار چطور بود."
و من گفته بودم:"چند تا کاغذ بازی کل وقتمان را گرفت. مجبور شدم به هزار جا هم زنگ بزنم. فلانی هم که امروز مُرد. خیلی دست تنها بودم"
مادر مثل همیشه شوک زده شده بود. و با بی قراری گفته بود:" طفلک! چرا؟". مادر عادتش بود هر وقت خبر مرگ کسی را می شنید شوک زده می شد. حتا اگر طرف روزها در حالت احتضار مانده بود و همه را کلافه کرده بود و همه منتظر مرگش بودند، باز وقتی می مرد مادر شوک زده می شد و با بی قراری می پرسید:"طفلک. مُرد؟ چرا؟". این همه مرگ ومیر هم که دیده بود باز برایش عادی نشده بود.
پرسیده بود:" حالا چند سالش بود؟"
گفته بودم:" فلان قدر". موقعی که داشتم پیراهنم را در می آوردم دکمۀ یقه ام کنده شده بود و قِل خورده بود و رفته بود زیر جاکفشیِ دَمِ در. هرچه می گشتم نمی توانستم پیدایش کنم.
مادر گفته بود:" طفلک! چقدر جوان بود. من که تا جنبیدم این قدر از سنم گذشت. نفهمیدم چطور گذشت ." و بعد پرسیده بود:" زن و بچه هم داشت؟"
گفته بودم:"بچه اش حالا باید دبیرستانی باشد. خوب خاطرم نیست"
گفته بود:" آخی! چه غم انگیز"
بی اختیار گفته بودم:"چه غم انگیز" یادم نمی آید دکمه را پیدا کردم یا نه. آخر داستان مال سال ها پیش است. قبل از آنکه بمیریم.

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

اختتامیۀ المپیک، بریتانیا، آزادی

شاید همه چیز با یک تصادف شروع شد. مثل زندگی ما که با تصادف آغاز می شود. وقتی کاندوم دم دستت نیست خیلی سخت نیست که جماع منقطع بکنی اما نمی فهمم چرا از روی خودخواهی حاضر نمی شوی که برای چند ثانیه کمتر از آن تو فیض ببری.
من کاملن اتفاقی طرفدار منچستر یونایتد شدم. سر یک دعوا! اما این طرفداری کودکانه به سر و شکل دادنِ ذهن امروزم کمک فراوانی کرد. روز های کودکی با کل کل کردن بر سر تیم های فوتبال سپری می شود. لااقل کودکی اکثر پسر بچه ها که این شکلی است. آن وقت وقتی آدم طرفدار یک تیم انگلیسی باشد آن هم در سرزمین دایی جان ناپلئون زده ای که در پشت هر شکست و شرارتی دست انگلیسی ها را در کار می بینند، در ناخودآگاه آدم یک جور تعلق خاطر به انگلیسی ها، درست بر خلاف جهت جریان آب شکل می گیرد. این تعصب کودکانه شاید بتواند اثرات تعصب جمعی ضد انگلیسی را کمی تضعیف کند. آن وقت بعدها که آدم بزرگ تر شد می تواند راحت تر دربارۀ هر آنچه به انگلیسی ها ربط پیدا می کند، داوری کند.
من بعدها غرب زده شدم. هنوز هم غرب زده هستم! (نه آن غرب زده ای که اخیرن نوری علا دربارۀ آن در گویا قلم زده است.) عاشق غرب شدم. نه فقط عشق به تکنولوژی بلکه عشق به آن روح غربی که در ورای هرچه از غرب می آید و هر آنچه غربی است لانه کرده است. و پیشاپیشِ این غرب دوستی، بریتانیا دوست شدم. چون بریتانیا را طلایه دار تمدن غربی می دیدم. آنقدر بریتانیا دوست که وقتی این تعبیر پوپر را خواندم که می گفت:" وقتی به بریتانیا آمدم احساس کردم که پنجره های جزیره به هوای آزاد باز است" نه فقط بی آنکه از ایران خارج شده باشم این جملۀ دلپذیر را در عمق جانم درک کردم، بلکه احساسی غرور آمیز از خواندن آن به من دست داد.
این بریتانیا دوستی و غرب دوستی فعلی من دیگر از آن احساس های بی دلیل کودکانه فاصله گرفته است. بیشتر مربوط است به آنچه که آن را "فرد گرایی" می نامند. آن فرد گرایی ای که یوسا در تحلیل سقوط برق آسا و همه جانبۀ امپراتوری اینکا های پرویی که به دست 200 مهاجم اسپانیایی اولیه صورت گرفت، در کتاب زیبایش چرا ادبیات، به آن اشاره می زند:" ... اما این جامعه (منظور جامعۀ اینکاست) نمی توانست با چیزی نامنتظر روبرو شود، یعنی با ان تازگی مطلق که در وجود سواران زره پوشی تجلی می یافت که بر اینکا ها هجوم بردند و همۀ الگوهای جنگ و صلح را که برایشان شناخته شده بود برهم زدند" یا چند خط دیگر:" اما این شمشیر زنان بی آرام آزمند (منظور اسپانیایی هاست) – که حتا قبل از فتح امپراتوری اینکا با هم نزاع داشتند یا در ستیز با "منادیان آرامش" بودند که پادشاهی که اینان قاره ای را نثارش کرده بودند، بر سرشان می فرستاد- نمایندۀ فرهنگی بودند که درون آن چیزی تازه و بیگانه – که هرگز نخواهیم دانست به سود انسان بود یا مایۀرسوایی او- شکل گرفته بود. در این فرهنگ، هرچند بیداد و شکنجه و آزار اغلب با تایید مذهب افزایش یافته بود، اندک اندک و به گونه ای پیش بینی ناشده، به سبب هماهنگی عوامل بسیار- از جمله بخت و تصادف- فضایی اجتماعی برای فعالیت های انسانی رشد کرده بود که نه مشروعیت قانونی داشت و نه تحت نظارت قدرت ها بود. این از یک سو عجیب ترین تحول اقتصادی، علمی و فنی را که تمدن بشری از دوران انسان غارنشین چماق به دست به خود دیده بود، پدید می آورد و از سوی دیگر به سبب آن تحول راه را برای پیدایش "فرد" در مقام یگانه منشا ارزش هایی که جامعه ملزم به رعایت آن ها بود هموار می کرد."
همین "فرد" و احترام به او و آزادی اوست که مرا این چنین مفتون زاد گاهش کرده است. همین فردی که نبودش در مراسم افتتاحیه و ایضا اختتامیه المپیک در چین – کشوری که آن را نماد یک دستی و یک رنگی می دانم و احساس می کنم با همۀ پیشرفت های ظاهری، این آشغال دانی دنیا هنوز کیلومتر ها راه دارد تا از شر اونیفرم های خاکستری مائو ایستی خلاص شود- باعث شد تمامی آن شکوه ملال آور موجب دل زدگی ام شود. سعی کرده بودند مدرن باشند. از تجهیزات مدرن استفاده کرده بودند و حتا در مراسمشان به اقتضای طبیعت خود، تقلب هم کرده بودند اما آن روح مدرن در مراسم کاملن غایب بود. مراسمی یک دست و یک رنگ و شکوهمند و افسردگی زا. و همۀ این دلزدگی با حضور چند دقیقه ای بریتانیایی ها بر روی صحنۀ اختتامیه که خود را برای المپیک بعدی در لندن آماده می کنند، رنگ باخت. این روح "فردی" حتا در لباس هایشان نیز تجلی داشت. آنقدر متنوع بودند این لباس ها که آدم خیال می کرد هر کدام از بازیگران خودش و به اختیار خودش لباسش را هم انتخاب کرده. این تکثر و تنوع و رنگ آمیزی باعث شد تمام آن جلال و شکوه یک دست و افسرده زا ظرف چند دقیقه چونان امپراتوری اینکا ها فرو بریزد. و البته باعث شد علاقۀ من به غربی ها و بریتانیایی ها بیشتر شود.
راستی تا فراموش نکردم بگویم که وقتی بازی ها المپیک و شادی ها و آزادی ورزشکار ها را می دیدم بی اختیار حالت جذام زده ای را پیدا کرده بودم که با حسرت دارد دلبرک زیبای دست نیافتنی ای را ورانداز می کند.



جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

تاکسی

خیابان وحشتناک شلوغ بود. ماشین ها بدجوری توی خیابان چپیده بودند. خیابانی که زورکی دوتا لاین داشت حالا از زور ترافیک سه بانده شده بود. اگر هم راه داشت چهار بانده اش می کردند. می توانستم مسیر را پیاده بروم. فرق زیادی بین پیاده رفتن و سواره رفتن نبود. اما کون پیاده رفتن را نداشتم. بی کار هم که بودم. فرقی نمی کرد که توی ماشین علاف باشم یا جای دیگر. سوار اولین ماشینی که جای خالی داشت شدم.
مرد مسافر داشت می گفت:" هرچی به خانمم گفتم به این یارو رای نده تو کَتش نرفت. گفت الا و بلا این یارو می خواد واقعن عدالت برقرار کنه. هی گیرداد به سادگی قیافۀ یارو. تَهش حریفش نشدم."
راننده گفت:"آقا بلا نسبتِ شما، ما هم خریت کردیم رفتیم به این الدنگ رای دادیم. کف دستمونو بو نکرده بودیم که قراره چه بلایی سرمون بیاره. گوشت کیلو فلان قدر. بنزین سهمیه بندی. خریت کردیم آقا"
مرد گفت:" هی گفتم بابا تو مثلن معلمِ مملکتی. از تو بعیده"
راننده گفت:" حالا چی میگه؟"
مرد گفت:" اونم مثه شما. پشیمونه. اما سودی که نداره"
راننده گفت:"واقعن. وقتی پدر صاب بچه در اومد، حالا پشیمون بشیم یا نشیم فرقی نمی کنه." بعد با لحنی که به آدم حالی کند دارد شوخی می کند گفت:" اما واقعن باریکلا. با اینکه زنه ولی تونسته بفهمه اشتباه کرده. این خودش جای باریکلا داره". و برگشت و چشمکی حوالۀ مرد کرد.من ناخودآگاه قهقهه زدم.
نمی دانم حرف راننده برای زنی که روی صندلی جلو نشسته بود، گران در آمد یا خندۀ من یا هردو. با تندی گفت:" خجالت بکشید آقا. دیواری کوتاه تر از دیوار خانوما پیدا نمی کنید."
راننده انگار که قافلگیر شده باشد گفت:" شوخی کردم به وَ لله! منظوری نداشتم به خدا. آقایون گرفتن که شوخی کردم"
ما حرف راننده را تایید کردیم. اما از دلخوری زن چیزی کم نشده بود:" نمی دونید که ما ها چی می کشیم. همه چی واسۀ شما ها شوخیه. جای ما نیستین که بفهمین چی می کشیم"
چند دقیقه ای با همین حرف ها گذشت. راننده عذر می خواست و زن دق دلی اش را از تبعیض ها و تحقیر ها و حتا متلک های سر خیابان و انگولک های توی جمعیت، سر او خالی می کرد. معلوم بود که راننده از گهی که خورده بود پشیمان شده.
مرد مسافر گفت:" ما ها هم باید قبول کنیم که داره به خانوما ظلم می شه. تو همۀ زمینه ها." ما تایید کردیم. بعد مرد شروع کرد به تعریف کردن از خودش. که من الم و بلم و با زنم این طور رفتار می کنم و اون طور رفتار نمی کنم.
راننده گفت:" منم زنمو رو سرم میذارم. وقتی عروسی کردیم بهش گفتم لازم نیس بری سرِ کار. چِشَم کور دندم نرم زن گرفتم، خودم خرجشو می دم."
مرد مسافر گفت:"آقا اصلن دیدگاهمون غلطه. همش نگاه ابزاری به زن داریم. این خانوم هم جای خواهر ما. ولی مردا وقتی یه زن می بینن یه جوری برخورد می کنن که انگار بندۀ خدا یه جورایی می شنگه. امنیت رو از جامعه گرفتن." زن چیزی نگفت. من با کف دست زدم به پیشانی ام و نگاهم را دوختم به پیاده رو.
راننده گفت:" گل گفتی آقا. بعضی جوونا یه طورایی به زن و بچۀ مردم نیگا می کنن انگار خودشون مادر خواهر ندارن. فساد بیداد می کنه آقا."
زن ساکت بود و من داشتم پشتِ سرِ دختری را دید می زدم. اکثر زن ها از پشت و از نمای دور واقعن زیبا هستند. باید اعتراف بکنم که من اسیر پَسِ گردن و کون زن ها هستم. از این حیث این یکی هم مثل بقیه بود. اصلن دروغ چرا؟ بهتر از بقیه بود. چنان کون جذابی داشت که آدم هوس می کرد دوتا دستش را قابِ دو لُپِ کونش بکند و چنان با فشار دستش را مشت بکند که جای ده تا انگشتش روی آن باقی بماند. حساب کردم با این سرعت فس فسی و این ترافیک تا چند دقیقه دیگر به او می رسیم و می توانم چهره اش را هم ببینم. اما از بختِ بد من، پیچید توی کوچه ای و از نگاهم گم شد.
مرد داشت از قاچاق زن های ایرانی به دوبی می گفت و اینکه همۀ این فساد هم کار دولت است و راننده هم از بی غیرتی مردم می نالید. مرد هم از این می گفت که همه اش تقصیر خودمان است و جرات مبارزه نداریم و هر کسی می خواهد خودش رئیس باشد و راننده از بی جربزه گی ایرانی ها می گفت و از رضا شاه و از اینکه سر ایرانی باید دیکتاتور باشد تا آدمش کند. زن ساکت بود و من بیرون را دید می زدم . رسیدیم به مقصد. مرد و راننده کمی سر کرایه بگو مگو کردند و بعد کرایه ها را دادیم و هر کسی راهش را گرفت که برود پی کار خودش. موتورسواری که از کنار زن داشت رد می شد داد زد:"بخورمت یا بکنمت"