شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴


مي دانست عشق تجربه اي ست كه امروز زندگي اش مي كنيم تا غرامت اندوهبارش را فردا بپردازيم

چاه بابل

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

تيره خودم


مدتي ست چيزكي ننوشتم و كم كمك داشت هواي نوشتن هم از سرم مي پريد. ديگر حتي نوشتن هم سنگين و سخت شده برايم. حتي توي همين وبلاگ. اگر از ملال و افسردگي گسترده اي كه اين روزها خيلي مان را بغل گرفته بگذريم شايد ديگر دليلش اين باشد كه اين خانه خيالي آن طور كه از دور آوازش را شنفته بودم از آب درنيامد. راستش تقصير اين جهان مجازي هم نيست. بيشتر رخوت انگيزيش گردن خودم است. نمي دانم چه مرگي است تك تك نوشته هايم سراز وادي سياست در مي آورد؟ نمي فهمم چرا خودم را پنهان كرده ام پشت اين سياسي نوشتن ها؟ پس خودم كجايم؟ مگر قرار نبود خودم را به تماشا بگذارم در اين دنياي رنگ و نور؟ اما من و درونم كجا و اين تيره نويس كجا. به گمانم بعد سياسي وجودم بدجوري همه هستي ام را به گروگان گرفته. ...

اما حالا مي خواهم رها شوم. حالا مي خواهم اين تيره آيينه تمام نشان خودم باشد. من و همه دغدغه هايم. من و همه احساس هايم. من وهمه خودم... سياسي نويسي هايم را هم مي برم مي نشانم توي وبلاگي ديگر. ازشان فرار نمي كنم. نمي گريزم. پرتشان هم نمي كنم گوشه خاك وخلي بي خيالي ذهنم. چاره چيست بي آن ها هم من خودم نيستم. بي آن ها هم نمي شود زندگي كرد. اما بهترست كوچانده شوند جاي ديگري . شايد براي خودشان هم بهتر باشد.آن وقت شايد اين تيره هم مي شود تيره خودم.

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

گه تو اون آزاديي كه بي بندوباري نيست

ما آزادي مي خواهيم ، ما ملت بزرگ و رشيد ايران در طول تاريخ طولاني و پر فراز و نشيب خودهمواره براي رسيدن به آزادي هزينه هاي فراوان داده ايم، كشته داده ايم ، شكنجه شده ايم ، تبعيد شده ايم ؛ ما همواره در پي يافتن آزادي از خود گذشتگي هاي فراوان از خود نشان داده ايم اما ما خواهان آزادي اصيل هستيم، آزادي واقعي . آزادي بي بندو باري نيست .آزادي ...

.فرازي از كس شعر هايي كه خيلي شنيده ايم

زندگي اينجا تحمل ناپذير است. اينجا نمي شود نفس كشيد. اينجا فقط مه هست ،سرگشتگي هست ،ترس هست.خفقان گلوي اين آدم هاي گيج دورو بر را هر روز تنگ تر فشار ميدهد. اينجا آدم ها فقط بلدند اداي زندگي كردن را در بياورند. اينجا گه ترين كشور دنياست. اما نه براي اينكه صندوق راي سالم نداريم . نه بخاطر اينكه رييس جمهور نماينده اكثريت نيست و اگرهم باشد هيچ چيز نيست. نه براي اينكه خواست مردم جاري و ساري نيست. نه به علت اينكه فضاي باز سياسي وجودندارد.

اينجا زندگي تحمل ناپذير است چون من نمي توانم با خيال راحت توي كوچه خلوت از دختري لب بگيرم. اينجا نمي شود نفس كشيد چون من نمي توانم بي ترس و لرز توي تاكسي سرم را بگذارم روي پستان دختري، اينجا نمي شود زندگي كرد چون من اجازه ندارم توي سكوت پارك دستم را ببرم لاي پاي دختر آشناي بغل دستي ام. اينجا سرگشتگي هست چون نسل پيش با كمك جمهوري اسلامي با تمام وجود كوشيدند به هر طريقي چشم و گوش مان را ببندند كه نگذارند با جلوه هاي سكس آشنا شويم ترساندندمان از سكس و نمي فهميدند كه ما هم بالاخره آدم جماعتيم، كه ما هم سر انجام يك جوري يك جايي چشم و گوشمان باز مي شود. اينجا ترس هست چون هزار هزار چشم و هزار هزار چماق منتظر ند كه مبادا كاري كنيم كه كار از كار بگذرد.و و و و اينجا گه ترين كشور دنياست چون آزادي خواهانش حاليشان نمي شود كه آزادي بي بند وباري هست

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

خروس خون


واقعي ترين لحظه ها، شايد وحشتناكترينشان براي آدم بايد درست سر صبح باشد. همان وقتي كه آدم تازه از خواب بيدار مي شود.همان وقتي كه يواش يواش چشم هايش ، گوش هايش، همه چيزش مي خواهد خالي شود از خاطره خواب .همان وقتي كه بدنش مي خواهد بي وزني خواب شب پيش را رها كند توي لحاف و تشك ومتكا
و درست همان زمان كه نور بازي بازي مي كند توي چشم هايش، سيلاب گه گرفته همين لحظه، همين الان مي چسباندش به رخت خواب. ميخ كوبش مي كند سر جايش با چشم هاي باز خيره كه دودو ميزند پي هيچ توي سقف. كه بايد دوباره حاليش شود كه همين است .قصه همين است .زندگي همين است. و تو مجبوري بگذراني اش. يك جوري سعي كني نبيني اش با اينكه هست .هميشه هميشه هست بيخ چشمت. يكجوري سعي كني بگريزي از برابرش با اينكه مي داني گرفتاري ، اسيري توي تورش

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

فریب صداقت


دیگر مردک رفت، پس از هشت سال مردک راهش را کشید و رفت، رفت و کوله باری از سرخوردگی دست پرورده شکست های پیاپی را بر دوشمان به یادگار نهاد،رفت و باز به سیاق معمول سالیان دردگرفته مان داغی دیگر نشاند از بی تدبیری ، از ریا، بر پیشانی داغ آجین سیاه تاریخ مان. همه امیدمان لگد کوب کرد، تمام نیرو و توان اجتماعی آن سال ها را بر باد داد، غبار غم بر چهره های تازه خندان شده ،قدری امیدوار شده نهاد و رفت

تازه که آمده بود، آمده بود که نه! تازه که آورده بودیمش؛ خوش خوشک بودیم.آستینی بالا زده بودیم تا گل امید خشکیده مان را آبی ،قطره آبی دهیم. تازه که نشانده بودیمش بر تخت گاه قدرت حس توانمندی به مان دست داده بود، پر شعف می خواستیم با کمکش کارکی کنیم، چه خیالی!چه خیالی! نمکین خنده که تحویل آن ها می داد و گریه هایش را که می گذاشت برای ما، مثل دایه های مهربان غم خواری اش می کردیم. می گفتیم عیبی ندارد سر و کله زدن با آن ها اشک هر کسی را در می آرد . وقتی سر گشته رها شدیم از بی تدبیری و ریاورزی او و آن باقی داعیه داران رهبری جنبش دوم خرداد و داشت تمام توان و قوت مان هدر می رفت ، خود را می فریفتیم که نه! او و یارانش صداقت دارند؛ دارند چانه می زنند، دارند مبارزه می کنند. وقتی او و خایه مال های دور و برش کلمات و لغات مان را بی شرمانه یکی یکی مسخ می کردند ، پرده روی چشمان مان می کشیدیم به این خیال که او صداقت دارد،می گفتیم مجبور است برای بازی دادن آن قدرت مندان چنین کند، جامعه مدنی مان شد مدینة النبی ، دموکراسی مان شد مردم سالاری از نوع دینی اش ... وقتی در کوی دوستان مان را به صلابه می کشیدند، وقتی همان بچه ها ر ازیر مشت ولگد می کوفتند، لت وپار می کردند، همان بچه هایی را که با جان و دل گرده هایشان را پلکان راه یابیش کرده بودند به نگارین قصر قدرت وقتی آدم ها را، انسان ها را یا حسین گویان از پنجره اتاق های کوچک دهلیزگون خوابگاه پرت می کردند بیرون مثل گونی خاک، وقتی فاجعه رقم خورد او هیچ نکرد. سکوت کرد و جلو دوربین ها ژست گرفت و ما باز بزرگ وارانه بخشیدیمش ،گفتیم او صداقت دارد، حتما مصلحتی در کار بوده و از خود نپرسیدیم کدام مصلحت که بالا تر است از جان آدم ها، وقتی عاطفه را کشتند ، علنی بر دار زدند ، اجازه نفس کشیدن را گرفتند از کودک 16 ساله بیماری آن هم به جرم زنا، به جرم استفاده کردن از بدن خویش ،اتفاقی که اگر هر کجای این دنیای خراب شده رخ می داد سیاست مدارانش از شرم مدت ها سر و کله شان پیش چشم آدم ها پیدا نمی شد؛او لپ گلی اش را به همراه همان خنده نمکینش تحویل روزنامه نگار ها می داد، و اصلا به تخمش نبود و نیست چنین جنایت هایی در کشوری رخ می دهد که او رییس جمهورش است.و ما باز گفتیم او صداقت دارد حتما مصلحتی در کار است؛ و باز نپرسیدیم کدام مصلحت که بالا تراست از جان انسان ها، مگر نه اینکه ما اصلا تلاش می کنیم برای به رسمیت شناخته شدن انسان؟

حالا مردک رفته،و درست همین حالا باید چشم بچرخانیم و ویرانه دور و برمان را درست و حسابی ور انداز کنیم، همین حالا باید بر گردیم و برگ به برگ خاطرات این هشت سال را مرور کنیم، همین حالا باید از خود فریبی و خوش خیالی دست برداریم ، گام اول مان برای تغییر باید دیدن واقعیت باشد و زیستن در واقعیت که دیگر نگذاریم فریب کارانی چون او سوارمان شوند با فریب صداقت

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

تنها بهانه ایست

می گویند دموکراسی زمان می برد،تا فرهنگش از راه نرسد خبری از او نیست.خودشان را ،ترسشان را می پوشانند زیر این جملات .نمی خواهند مسولیت قبول کنند .نمی خواهند هیچ هزینه ای دهند.نمی خواهند حتی اندکی ،تنها اندکی کوشش عملی به خرج دهند.و با این حال می خواهند سیاسی به حساب آیند.مهم باشند
می دانی که مخالف تفکر نیستم، می دانی که دشمن گفتگو نیستم، می دانی که از نوشتن از گفتن از چالش فکری چقدر لذت می برم.اما ... اما باور کن ما در کشوری مجبور شده ایم زندگی کنیم، ناچار تا به حال زندگی کرده ایم، که قوانین از پشت کوه آمده اش، که استبداد دیرینه اش ،دیری است که نای نفس کشیدن را هم از ما گرفته.که معنی هستی،که معنی شعف و لذت را از ذهنمان ربوده، که ترس از انسانی زندگی کردن از خاکی بودن را در وجودمان آکنده.و ... و برای خیر مقدم گفتن به زندگی مدرن، به زندگی متکثر ناچاریم که بعضی وقت ها آستینی بالا بزنیم.عمل کنیم.درست که تفکر شرط لازم پیشرفت است اما باور کن همه راه نیست. باور کن با خوش نشینی و قدمی بر نداشتن و دستی از دور، خیلی دور بر آتش داشتن ؛ آب از آب تکان نمی خورد، قصه مان به همین تلخی که هست می ماند
تازه هر فکری و اندیشه ای تا در عرصه عمل آزموده نشود عیارش عیان نمی گردد.مگر بسیار نبودند اندیشه های به ظاهر دل نشین و دل کشی که بوی گندشان تازه وقتی مبدل شدند به مدلی عملی و عینی،مشاممان را آزرد؟
و گیرم که قرار است فرهنگش اول از راه برسد، گیرم قرار است آدم ها با فرهنگش آشنا شوند؛ ..آخر مگر فرهنگ را می شود قلمبه و یکجا تنها از توی کتاب ها کرد توی کله آدم ها.فرهنگ پدیده ایست اجتماعی، پدیده ایست سیال و هماره روان، که بیشترش حین تجربه کردن ها و در پی آزمودن ها و هی عمل کردن ها خودش خود به خود شکل می گیرد.و تو اگر می خواهی فرهنگی را هم بسازی ، جدای آنکه نیازمند اندیشه و پشتوانه ای نظری هستی، ناچاری آن اندیشه را به شکل ملموس در بخشی از جامعه عرضه کنی ،و در کشوری مثل کشور ما مجبوری ، مجبوری برای عرضه کردنش دست به مبارزه برداری.و الا اندیشه ات تا سال های سال روی کاغذ های مچاله شده کنج نمور اتاق؛ شب ها و روز ها خاک می خورد
و دوست من بیا با هم روراست باشیم، فرهنگ و غصه فرهنگش را خوردن تنها بهانه ایست.بهانه ای برای سرپوش نهادن بر ترسمان، بر بی مسئولیتی مان.همین


گفته بودم که آمده ام در این دنیای رنگارنگ تا درونم را آنطور که هستم به تماشا بگذارم.آنقدر خسته و ملول و زخم خورده ام که از چندی پیش تا اطلاع ثانوی خودم را پنهان کرده ام پشت سیاسی نوشتن.حتی دیگر با آن شوق و ذوق هم سیاسی نمی نویسم

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴

اتفاقا ما قهرمان می خواهیم




مدتی است تکرار می کنند که دوره ی قهرمان گرایی تمام شده . قصه اش به سر رسیده . می گویند ما دیگر قهرمان نمی خواهیم و ... . حتی خودش، خود گنجی هم گاه و بیگاه هم نوا می شود با آن ها.
اما من یکی نمی توانم درست و حسابی به خودم بقبولانم آن چه را که می گویند. راستش را بخواهی کم کم دارم حس می کنم این هم از آن دست جملاتی است که یکهو، بی هیچ دلیلی ـ شاید تنها به دلیل ترس و بزدلی و بی مسولیتی ـ، چوپیچه می شود میان شان و میانمان . بی هیچ دلیل عقل و حس پسندی مقبول می افتد و بعد خودش می شود دلیل همه ی استدلالاتشان. دلیل همه چیز. انگار این یکی هم از همان دست جملات است و به سیاق همان جملات است که جلایی یافته و شده ورد زبان آدم ها
مثلا عادت کرده ایم بشنویم " دموکراسی تدریجی و گام به گام ( تو بخوان لاک پشت وار) به دست می آید" و درواقع طوری عمل می کنیم که " دموکراسی باید لاجرم تدریجی حاصل شود و سال ها طول بکشد". خیلی هم دور نیست زمانی که می خواستند به بهانه همین " بایدِ گام به گامی" زهر تلخ هاشمی را به جای انگبین دموکراسی به خوردمان دهند. من نمی فهمم اگر آن روزها در غرب، در آن شرایط فنی و تکنولوژیک عقب افتاده،با آن روش اطلاع رسانی کند و فرسوده، بی آنکه نمونه ای آماده موجود باشد و بدیلی فراهم ، بی آنکه تجربه ای از آن دست در جایی دیگر رخ داده باشد ، بی آنکه راه مشخص باشد و طریق معین؛ دموکراسی سالیان سال طول کشید که زاییده شود.چرا امروز، با این همه پیشرفت فنی،با این انفجار فن آوری ارتباطات، با این همه گیری و مطلوبیت و خواستنی بودن دموکراسی در میان آدم ها، و با این همه سال که نبرد کرده ایم برای رسیدن به شاهد دموکراسی باز باید زایشش سال ها طول بکشد اینجا؟ تازه، به بهانۀ همین "باید موهومی" در برابر همه ی تحول خواهی ها و دگرگونی طلبی ها مان می ایستند
ماجرای " دوران قهرمان گرایی به پایان رسیده است " هم گویا از همین دست قصه هاست. درست که ما هم معتقدیم زمانۀ اسطوره گری و منجی گرایی باید به سر رسد. که ما منتظر آمدن شیر آهن کوه مردانی رویینه تن و پولاد پیکر نبوده و نیستیم. مردانی آسمانی، خوبانی مطلق و مقدس، که پلیدی و پلشتی روزگار بر روح فرا انسانی شان کارگر نیست هم چون تیر و تیغ زمینی بر پیکر شان. نخیر، ما هم می خواهیم این اسطوره های پوشالی فرو بپاشند و تنها باقی بمانند در داستان ها و دعاهای ملت ها. بشوند ذخایر تاریخی ملل. ما هم می کوشیم خارج شویم ازدنیای آسمانی رنگارنگ افسانه ها و قدم نهیم به دنیای واقعی انسان زمینی. ما هم می خواهیم فریاد بر آوریم دیگر بزرگ شده ایم. دیگر نوع بشر بالغ شده است.دیگر نمی توانید آدم ها را ، آدم های مدرن و امروزی را بفریبید با آن خلسۀ دیندارانه تان.ما هم می خواهیم بگوییم قهرمانان دنیای مدرن آدم هایی هستند، زنان و مردانی هستند از جنس خودمان. از پوست و گوشت و استخوان. ما هم می خواهیم بگوییم قهرمانان دنیای ما فقط و فقط آدم ها هستند. آدم هایی همانند همان ریز علی و پترس کتاب درسی مان.آدم هایی گاه مشهور و گاه گمنام . که همه شان با هم شریکند در آدم بودن،در زمینی بودن، در مقدس نبودن
و دقیقا برای همین هاست که نیاز داریم به قهرمانانی چون گنجی.چون بسیاری از زندانی های سیاسی. حالا که ترس زبان مان را بند آورده و استبداد دهانمان را دوخته.حالا که به خیال خود توان و رمق قدم از قدم برداشتن را نداریم.حالا که پرت شده ایم در ورطه یاس و نومیدی ؛ دقیقا همین حالا نیاز داریم به آدم هایی که امیدوارمان کنند ،که شجاعتشان زبان بند آمده مان را باز کند، که دیدن شهامت شان توان از دست رفته مان را به مان برگرداند
و دقیقا همین حالا قهرمانانی را می خواهیم که صدا باشند، صدای آن چیزهایی که تشنه شانیم.صدای آن چیزهایی که حق داریم بشان برسیم.صدایی همچون صدای گنجی. همچون این صدا که " صدای زندگی مسالمت آمیز، تحمل دیگری، عشق به انسانیت، ایثار برای مردم، حقیقت طلبی، آزادی‌خواهی، دموکراسی خواهی، احترام گذاردن به مخالفان، پذیرش سبک‌های مختلف زندگی، تفکیک دولت از جامعه‌ی مدنی، تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی، تمایزِ نهاد دین از نهاد دولت، برابری تمامی انسان‌ها، عقلانیت، فدرالیسم در چارچوب ایران دموکرات، نفی خشونت و... است" این صدا ، صدای همه چیز هایی است که ما مستحقش هستیم
اتفاقا ما قهرمان می خواهیم ؛و شما در اتاقک های قدرت کز کنید، به شغل دایمی ریاورزی و فریبکاری تان مشغول باشید، دست به دعا بردارید که منجی از راه برسد و بعدش هم بگویید که دوره قهرمان گرایی تمام شده است

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴


ـ آن خانه کوچک در خیابان سزار نیکولاس پنسون، نبش خیابان گالوان ، شاید دیگر در سرسرای ورودی پذیرای مهمانان نمی شود، همان جا که بنا بر رسم جای تصویری از باکره آلتاگراسیا و لوح برنجینی با این نوشته ، بود:"در این خانه تروخیو رئیس است" آن لوح را نگاه داشته ای؟ نه، حتما پرتش کرده ای توی اقیانوس . مثل هزاران هزار دومینیکنی که آن لوح را خریدند و توی خانه شان گذاشتند ، آن هم در جایی که بیشتر از هر جای دیگر توی چشم باشد، تا هیچ کس در وفاداری آن ها به رئیس شک نکند و بعد ، وقتی آن طلسم شکسته شد، چه تلاشی کردند تا همه نشانه های آن را پاک کنند.چون نماینده چیزی بود که شرمسارشان می کرد، یعنی بزدلی آن هاـ

می خواستم از تحریم بنویسم . از تحریم و نتیجه انتخابات . بنویسم که اتفاقا بر خلاف آن چه که در بوق و کرنا کرده اند تحریم خوب جواب داد که نگاهی بیاندازید به تعداد شرکت کنند گان در شهر های بزرگ.در تهران.ببینید که ما بالاخره جایگاه خودمان ، طبقه مان را یافتیم.که حالا ما می توانیم مدعی شویم که سخنگوی بخش متوسط جامعه ایرانی هستیم.می خواستم بنویسم که.. اما ترجیح دادم این ها را برایت بنویسم

این ها که نوشتم ، عینا تکرار تکه ای از کتاب "سور بز" نوشته ماریو بارگاس یوسا بود.کتابی که خواندنش برایم بسی خوشایند و لذت بخش بود.کتابی که برای ذهن های بی نظم و آشفته و شلخته و بی در و پیکری مثل ذهن من، و شاید ذهن تو، پر است از صحنه ها و گوشه های خواندنی ، همان وقتهایی که با تکرار اسمها، با هر لحظه زادن شخصیتی جدید ، و واقعه ای نو گیجت می کند و با آمد و رفت از گذشته به حال و از حال به ماضی ، که گاه گاه به جنون می کشد این رفت و آمد ها، چیزی از زمان باقی نمی نهد برایت و یله رهایت می کند در جادوی زمان همیشه رونده. و همین وقت هاست که این ذهن ها، این ذهن های آشفته در اوج لذت ، اوج شعفی که یک متن می تواند به آدم منتقل کند فرو می روند

اما تنها به خاطر این نیست ،به خاطر این نثر دوست داشتنی نیست که خواندنش در نظرم تجربه ای بود جذاب و پر کشش.چرا که در خود بستری که داستان دارد در دلش شکل می گیرد در خود آن فضا ، من احساس می کنم ، ما هم داریم ـ درست همین حالاـ نفس می کشیم.در این فضای گرفته و تاریک کشور های در استبداد فرو رفته. درست که کشورش فرسنگ ها فاصله دارد با ما ، تکه خاکی است پرت افتاده در دریای کارائیب، درست که گوش خراش می نمایند آن نام های مطول سخت خوانده شونده شان ، درست که فرهنگشان ، رسم هاشان ، مذهب شان ، حتی نام و نشان غذا ها و رقص هاشان برایمان عجیب است اما ... اما من خیلی راحت خیلی خیلی ساده تر از آن که بتوانی فکرش را بکنی با آن ها هم حسی پیدا کردم چرا که آن ها هم مثل ما از دل استبداد و بی تمدنی زاده میشدند و در دل استبداد یا به دست استبداد می مردند. نابود می شدند.درست مثل ما.کافی است به همین تکه ای که برایت نفل کردم دوباره نگاهی بیاندازی آن وقت راحت تر با نگاهم همراه می شوی

این ها را ننوشتم که حالا با این پوپولیست های سر خورده هم نوا شوم و از خریت مردم بنالم همه کاسه کوزه ها را بر سرشان خراب کنم و نو مید شوم از هر دگرگونی ای.همان طور که قبلا هم قند در دلم آب نشده بود و ذوق نکرده بودم از آگاهی توده ، از حضور دایمی امت همیشه در صحنه .این ها را نوشتم که به تو بگویم ، امیدوارانه بگویم ،آسمان استبداد همیشه همین رنگ بوده . همیشه همیشه

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۴

شهروندانند که از جامعه باز صیانت می کنند

اما این روز ها احساس خوشایندی دارم از این انتخابات و این نتیجه اش. چرا که حس می کنم حالا پرت شدیم ـ لااقل برای چند روزی ـ در فضای واقعی . در فضای واقعی زندگی ایرانی. و آن ترس ، آن ترسی که می پوشاندندش در پیچه ی جملات مطنطن شان، آن ترس ایرانی ، آن ترسی که ریشه دوانده در اعماق وجود همه مان و کلمات بود که پناهگاهش شده بود در این مدت ؛ حالا به تمامی و قدر قدرتانه جلوه می کند پیش چشممان. و حالا همان ترس را می توانی به وضوح ببینی در چشمان این آدم های بهت خورده ای که مفلوکانه بنای حمایت از جنایت کاری نهاده اند در برابر جنایت کاری دیگر. این ترسی که اکنون پیروزمندانه زایش مجددش را با لبخندی طعنه وار به رخمان می کشد وقتی به کمک همو هیولایی می سازند از احمدی نژاد و دردمندانه فرشته می کنند هاشمی را. بی آنکه به خود زحمتی دهند که به یاد آرند اوصاف زندگی مان را در هنگامه جلوس سردار بر مسند ریاست جمهوری . و جولان کمیته را به یاد آورند در همان دوره . قتل ها را به خاطر آورند و چوبه داری را که در دانشگاه بنا کرده بودند تا نگذارند سروش سری به دانشگاه زند. و مروری کنند تاری و تیرگی زندگی تک تکمان را در همان دوران. و
و شاید گلایه کنی . گلایه کنی و بگویی که آن اوضاع برای همان دوران بود و تازه سردار را هم توان آن نبود که به مقابله برخیزد در برابر تاریکی حضور سنگینشان. می توانی بگویی حالا شرایط فرق کرده و ما نمی خواهیم بر گردیم به همان دوران قبلی. می توانی بگویی ... اما باور کن من هم همین ها را نقل کرده ام برایت. من هم طالب نیستم بر گردیم و پرتاب شویم به سیاهی و تباهی تیره ترین روز های حیاتمان. من هم می گویم حالا شرایط فرق کرده . و من هم می گویم که سردار اگر می خواست ـ با این که مطمئنم او هم کسی است که عین همان چکمه پوشان است ، گیرم با ظرافت و پیچیدگی های خاص خودش ـ باز نمی توانست در برابرشان قد علم کند. و دقیقا برای همین است برای همین بی چارگی و ناتوانی جایگاه ریاست جمهوری است که می گویم چه فرقی می کند احمدی نژاد بیاید یا سردار یا ... . و دقیقا برای همین است که می گویم اگر اوضاع فرقکی کرده به دلیل تحولات و در خواست ها و انفجار ما بوده در هشت سال پیش. و اگر هم بخواهد به پیش رود یا پس نکشد همه اش در دست خود ماست. اگر خود ما حاضر باشیم به حداقل هزینه دادن های شهروندانه تن دهیم. اگر بتوانیم اندکی ، تنها اندکی اداره ترسمان را در دست گیریم
دوست من! شهروندانند که از جامعه باز صیانت می کنند نه حکومت گران

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۴

با این همه هنوز یک لیبرالم

برای آدم هایی مثل من قضیه به همین سادگی ها هم نیست. که با یک نگاه انسانی ترحم آمیز همه چیز تمام شود.که با کمکی خیالم را به تمامی راحت کنم و... نه برای امثال من قضیه به همین سادگی ها نیست.برای امثال من دیدنش تازه اول شک کردن است. شک کردن در تمامی چیزهای که به شان ایمان داشته ام تا به حال.من شک می کنم در لیبرال بودنم هر گاه چهره ی دردگرفته کثیف کز کرده ای را می بینم در کنج خیابان.من شک می کنم هر گاه گریه های بچه گدای زرزرو را و التماس های همه بدبخت ها و بی چاره های گر گفته شهرمان را می شنوم که به هر فوت وفن و فریبی می خواهند چیزکی بکنند از آدم های عجول توی خیابان.من شک می کنم مثل همان روز بارانی وقتی که دخترک اسکاچ فروش پاپی شده بود که از او خریدکی کنم. با آن زردی رنگ و رو رفته صورتش و نگاه از سر درماندگی اش ... و درست در همین اوقات است که می خواهم گوش هایم را بگیرم و هوار بزنم که بس کنید .همه تان بس کنید با این اراجیف تخیلی و مسخره ای که تکرار می کنید همیشه همیشه در این بحث های سیاسی و غیر سیاسی بی پایان تان.من فقط می خواهم بدانم چرا؟ فقط بگویید چرا باید این شکل باشد زندگی خیلی از آدم ها؟ آخر چرا ؟
و فقط از روی انسان دوستی نیست.از روی این نگاه انسانی ای که در همه مان وجود دارد و گه گاه فوران می کند از تاریک و پرت گوشه های درونمان.صرفا از روی این ترحم انسانی نیست. گفتم که برای ما قضیه فرق می کند.چرا که من مزه اش را چشیده ام .نه حالا با این شدت و حدت .اما به هر حال می توانم تصور کنم کنه نداری و فقر را. اوج احتیاج را. و حتی تحقیری را که جایگاهت و طبقه ات به تو تحمیل می کند.تحقیری که با دنیا آمدنت، با همان ورودت به این دنیا با تو زاده می شود.و من تجربه کرده ام ،تجربه ای که باعث شده همیشه فرار کنم از کودکی ام.و تجربه ای که باعث شده که الان هم که اوضاعمان روبه راه شده اندکی؛ باز نتوانم بگریزم از آن دوران دردناک کودکی ام.که فراموشم نشود هیچ وقت هیچ وفت
و برای همین است که قضیه برای امثال من به همین آسانی حل نمی شود .که شک می کنیم .که احترام قایل می شویم برای این چپ ها .این جوجه چپ ها البته که لااقلش در اوایل فعالیتشان واقعیت، درد ریخته در قلب شان
اما وقتی تاریخ را دوره می کنم . اما وقتی نتیجه خونین تفوق شان را می بینم در کشوری که گروه گروه آدم را از دم تیغ گذرانده اند برای هیچ و پوچ.که انسان ر مطیع بی چون و چرای قدرت دولت کرده اند. که آدم را اسیر اقتصاد برترانه دولت ساخته اند و کرور کرور شکنجه کرده اند آدم ها را در نمور سرداب ها شان .که به سادگی نابود کرده اند بسیاری را در گولاک هاشان ، آن وقت است که می هراسم. و آن وقت است که می گویم با این همه هنوز یک لیبرالم .با این همه به این زندگی واقعی در این دنیای بی رحم واقعی حاضرم تن دهم
باز این لیبرال ها خود را خوب مطلق نمی دانند که بتوانند به پشتوانه این خوب مطلق دست به هر جنایتی بیالایند.باز می شود قدرت این لیبرال ها را با همان ابزار لیبرالی محدودش کرد.و باز این لیبرال ها در طی استیلا شان بر جهان بیشتر سطح رفاه عامه را بالا برده اند آن هم نه از روی پدرسانی و بزرگ منشی چپ وار که از برای حفظ خود در زمانه،مجبورند ،مجبورند که کوشش کنند برای ارتقای زندگی نوع انسان
حکایت تلخ زندگی در کشور های کمونیستی به حکایت شعر شاعر چپ می ماند
گفتند نمی خواهیم ،نمی خواهیم که بمیریم _گفتند دشمنید،دشمنید خلقان را دشمنید_و چه ساده ،چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده ،چه به سادگی کشتند

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

برای ما وبلاگ نویسان

دوباره وبلاگ نویسی را زندانی کردند. به جرم نوشتن.در این فضای مجازی هم جان آدم ها در امان نیست از بی شرمانه هجمه هایشان. در این فضای مجازی هم آدم ها حق زندگی کرذن ندارند. زندگی کردن که پیش کش ، ادای زندگی کردن را هم نمی توانیم در آوریم.و هر لحظه باید نگران این باشیم که مبادا کریه چهره های خشم نشانشان منتظر مان اند و پی مان میگردند در گوشه گوشه هستی مان تا به بهانه ای دمار از روزگارمان در آورند
حکایت تلخ مجتبی سمیعی نژاد یا آرش سیگارچی یا ... حکایت تلخ ملتی است که فرسنگها دو تر از قافله تمدن دست و پا می زند

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

من از مذهب مي ترسم

من مي ترسم.از همشكلي مي ترسم . از يك جور بودن.از يك شكل بودن. و مي ترسم از كوشش براي يك رنگ كردن انسانها. از اين تلاش پي گير وحشتناكي كه مذهب و دين مي كنند و كرده اند در طول تاريخ پردرد آدم ها. كه همه جهد و كوشش در اين بوده كه به هر ضرب و زوري و با هر وسيله اي مجبور كند آدم ها را كه تن دهند به يك سبك خاص زندگي.با هر روش وحشيانه جنايتكارانه اي... با صليب. با يوغ با شكنجه. با زنجير.با كشتار .با
من از مذهب مي ترسم چرا كه تحمل نمي كند.به هيچ ترفندي تحمل نمي كند وجود زندگي هاي متفاوت را.من ازمذهب مي ترسم چرا كه توان دارد و به خود اجازه مي دهد در تمامي گوشه و كنار و سوراخ سمبه هاي زندگي آدم ها دخالت كند و به تباهي بكشد هستي شان را.مذهب كارخانه جبارانه يكسان سازي آدم ها ست. من از مذهب مي ترسم چون نمي گذارد خودم باشد. چون نمي گذارد آن طور كه مي خواهم نفس بكشم
من از مذهب مي ترسم . خيلي مي ترسم