شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

بوم

من تشنه ام! خون می خواهم. دلم یک عالمه خون می خواهد. یک دریا خون. خب قبول که کونش را ندارم هیچ کدام از این گه هایی که اینجا می نویسم را بخورم. ولی همین یک دانه اعدام و همین یک دانه جاکش رادان و همین چند تا دانه عکس اراذل و اوباش کنان کافیست تا من آرزوی دریا دریا خون بکنم. با اینکه می دانم اگر یک وقتی جنگی چیزی بشود همین جاکش ها خواهر همه مان را عروس می کنند ولی باز هم هر وقت که صدای طبل جنگ دور می شود یک جورهایی دلم می گیرد... متاسفم! ما شرقی ها متمدن بشو نیستیم... من تشنه ام ...
پ.ن: انقدر ننوشتم که قلمم خشکیده. ته قلمم گوز هم نمانده برایتان بنویسم

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۶

قبر هاي ما

آخرش بايد يكي پيدا بشود. من يقين كودكانه اي دارم كه آخرش يكي پيدا مي شود تا حكايت غم انگيز ما را ساده و روان بنويسد. زندان را بنويسد. جاي سيلي را بنويسد. جاي طناب را بنويسد. رد گلوله را بنويسد. احساس تحقير را بنويسد. درد نااميدي را بنويسد. چهره هاي بچه ها را بنويسد... و همه اين ها را آنقدر روان بنويسد كه به هيچ كدامشان كليشه راه پيدا نكند. زنده باشد حكايت هايش و دردناكي اش كاري. مثل شنيدن خبر" اعدام زن محكوم به سنگسار توي اتاق در بسته" دل آدم را بلرزاند. و كهنگي گذر ايام زهر تلخي اش را نگيرد. تا تو بي آنكه هيچ كداممان را ديده باشي وقتي داري توي خياباني كه روي قبرهاي ما كشيده اند كتاب به بغل قدم مي زني تا به سر قرارت برسي از ته دل بگويي: " آخيش... خوب كه من جاي بچه هاي آن نسل نبودم"

پ.ن اين بلاگر فيلتر شده گويا اين هم از بركات با آنتي فيلتر پست گذاشتن است

چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

بی نام

وارفتی؟ خودت را باخته ای؟ شکست خورده افتاده ای کنار اتاق و با لوبیا ها ور می روی و توی فکر فرو رفته ای. شک ندارم داری آن سال های نکبت را مرور می کنی. هم تو و هم پدر. این انگار توی ژن های مان است که این جور وقت ها هر کداممان بدبختی ها را با آن سال ها می سنجیم. توی ژن مان است یا هرکسی جای ما بود همین کار را می کرد؟ هر کسی که آن سال ها را زندگی کرده باشد. زندگی را از روی طعنه نوشتم یا کلمه دیگری پیدا نمی شد؟ خیلی خوب بی خود خودت را خسته نکن! گذرانده باشد. کجا ها چرخ می خوری؟ نزدیکی های پاکسازی هستی؟ بی کارت کردند؟... یه لوبیا... حالا پدر را گرفتند بردند زندان؟ ... یه لوبیا... حالا او را هم از کار بی کار کردند؟ دو تا بی کار ور دل هم نشسته اید توی خانه؟... یه لوبیا... خوراک تان همه اش شده لوبیا؟ خوردنی توی خانه نیست؟... یه لوبیا... حالا من افتاده ام به احتضار؟ توی این هیری ویری چهل شب خرج بیمارستان مانده روی دستتان؟ چهل هزار تومن؟ با صد هزار تومن می شد یک ماشین خرید... یه لوبیا... بی خود خودت را خسته نکن! تمام لوبیا های دنیا را هم پاک کنی باز هم از آن سال ها خاطره هست. از توی آن خاطره ها هم که نمی توانی بزنی بیرون. این جبرگرا ها انگار پر بیراه نمی گویند. گیرکرده ای توی منگنه. همه مان گیر منگنه های خودمان هستیم. قرار است اخلاقی زندگی کنیم یا مجبوریم یک جوری بالاخره چرخ زنگ زده زندگی را بچرخانیم؟ قرار است آخر و عاقبت آینده مان را رفع و رجوع کنیم یا دستی به سر غرور امروز بکشیم؟... تو گیر کدام منگنه ای؟حالا هی من بیایم بگویم "باباجان زمین به آسمان که نرسیده." مگر قیافه فرتوتت تغییری می کند؟ آن صورت پف کرده و غب غب دوره میان سالی نزارتر از همیشه چسبیده به صورتت باقی می ماند. و اشک، اگر راهش بدهی، دارد دم دم می زند که بریزد روی گونه ها. چرا ول نمی کنی تا بریزد نمی دانم. حالا هی من بیایم بگویم "زمین به آسمان نرسیده که. ما هم مثه این همه آدم. اصلن مگر آن سال ها هم فقط به ما این طور گذشت؟ بی خود ناامیدی". خیر! انگار از سن تو دیگر آن قدر گذشته که نشود امیدوارت کرد. خب آدم عصبانی می شود دیگر! " اصلن ما ها غرامت ندانم کاری " نه! ندانم کاری واژه مناسبی نیست! " ریدمان کاری نسل شما هاییم دیگر"... حالا براق شدی که چه؟ که جواب مرا بدهی یا خودت را تبرئه کنی؟ اصلن به من چه؟ من که قاضی نیستم. خودت فقط می توانی خودت را محکوم کنی. یا خودت را تبرئه کنی. من که قصدم محاکمه شما دوتا نبود. منظورم تو و پدر نبودید. منظورم نسلتان بود. ما هم غرامت همان نسلیم. همان انقلاب افتضاح. اصلن من فرزند شماهایم. آخرش هم هر کاری که کنم مثل شماها در می آیم. مگر آن سال ها خودتان گیر همین منگنه ها نبودید. این جبرگرا ها هم انگار کم راست نمی گویند ها. این روزها انگار هیچ کدام چاره نداریم! تو هم بیخود خودت را خسته نکن! هر کسی راه خودش را می رود. تو توی سراشیب نومیدی و من ادامه راه هردوتان ...

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

مرد میانه سال

همه چیز اتفاقی است. آن روز تنها مجموعه ای از یک سری از اتفاقات ساده بود. مثل همه روز ها. گلوله تنها ده سانتی متر اشتباه کرد. سربازها اصلن می توانستند تیر هوایی شلیک کنند. می توانستند چند خیابان آن ور تر به جای صف شما، صف مذهبی ها را به گلوله ببندند. می توانستی آن روز را به یک دلیل ساده توی خانه سر کنی. می شد هرگز این رفیقت را پیدا نمی کردی. می شد... برخلاف خیالات تو و رفقایت و "کون ده ها" همه چیز این دنیا اتفاقی است. نه حتمیت تاریخی در کار است و نه دستی از غیب همه چیز را سامان می دهد. گیرم که بشود سیر حادثه ها را تا چند روزی آن طرف تر دنبال کرد. یا بتوان وقوع یک جنگ یا انقلاب قریب الوقوع را از پیش حدس زد. اما همه این ها هم با عدم قطعیت همراه است. یک حادثه ساده می تواند تمام محاسبه ها را به هم بریزد. یک اتفاق ساده می تواند تمام تاریخ را زیر و رو کند. مثلن اگر " استالین بیست سال زودتر می مرد آن وقت شاید چند ملیون آدم سال های بیشتری زنده می ماندند". تنها یک اتفاق ساده می تواند همه چیز را عوض کند. یک اتفاق ساده می توانست تو را برای مدت بیشتری زنده نگه دارد. می توانست جای تو و رفیقت را عوض کند. می توانست جای مادر تو را با مادر رفیقت عوض کند...
زن آنقدر جیغ کشید تا از حال رفت. این جور وقت ها غم و بهت بدجوری گلوی آدم را می گیرد. راه نفس کشیدن بسته می شود. سینه آدم سنگین می شود. انگار چند تن بار را گذاشته اند رو ی قفسه سینه آدم. همین که خبر را شنیدی باید تا می توانی فریاد بکشی تا کمی از سنگینی روی قلبت برداشته شود. زن به هق هق افتاده بود. بریده بریده حرف میزد.:" صد بار بهش گفتم پسر..." . بقیه حرفش توی گلو شکست. دوباره زد زیر هق هق. اندوه و ناباوری با اشک هایش از درونش می زنند بیرون. باید چند ساعتی بگذرد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده. این ها عجالتن واکنش های بدن اوست. تا روحش درگیر ماجرا بشود زمان باقی است. شب که کز می کند توی بفل دخترش، شوهرش، چه می دانم؟ زن همسایه، تازه آرام آرام دارد فاجعه دستگیرش می شود. وقتی که ناباوری یواش یواش رنگ می بازد. " کی باورش می شه پسر به این ..." دوباره گریه اجازه نمی دهد حرفش را تمام کند. سنگینی نفس را با آهی می دهد بیرون. دستش را می گذارد روی پیشانی. دماغش را می کشد بالا. " کی باورش می شه؟ کی باورش می شه که..." .... همه چیز اتفاقی است. چند سانتی متر می توانست جای دو زن را با هم عوض کند...
وقتی به عکس تو و جوانی های مرد میانه سال نگاه می کنم، گاهی وقت ها به این فکر می افتم که اتفاقات آن روز واقعن به نفع کدامتان تمام شد؟ نه! شوخی نمی کنم! درست است که تو مردی و زندگی آدم یعنی همه چیز. درست است که در قمار آن روز تو مطلقن همه چیزت را از دست دادی. اما آدم که سیر اتفاقات را دنبال می کند یک وقت هایی جدن به این فکر می افتد که شاید در این قمار نا خواسته تو بیشتر سود برده باشی! عکس مال چند روز قبل از مرگ توست. تو و جوانی های مرد میان سال دست در شانه همدیگر دارید قهقهه می زنید. خنده بی خیالتان به بی عقلی نسلتان می رود. همه چیز برای تو ظرف چند ثانیه گذشت و برای مرد میانه سال به قدمت یک عمر. تو مثل اعدامی ای بودی که سرش را می گذارند زیر گیوتین و همه چیز برایش به درازای سقوط آزاد یک وزنه طول می کشد. اما مرد میانه سال تعذیب شده ای است که نیمه جان برای مدت ها او را توی سلول رها کرده اند. چند روز بعد خنده تو جاودانی شد و خنده برای همیشه از روی لب های مرد میانه سال پر کشید. یک جور هایی عذاب وجدان گریبانگیرش شده بود. هر چه باشد او بود که زیر پایت نشسته بود و کشیده بودت به سیاست و انقلاب. او خودش به تنهایی یکی از اتفاقات تاثیر گذار زندگی ات بود. از ضربه ناباور مرگ تو حتا نتوانست سرخوشی خام گذرای اوایل انقلاب را بچشد. و بعد "کونده ها" که تثبیت شدند سال های سیاه تازه داشت شروع می شد...
حالا کار مرد میانه سال این شده که ساعت ها روی کاناپه بنشیند بی آنکه یک کلمه از دهانش بیرون بزند. سال ها شکسته تر از سن و سالش می زند. تو که مردی نیمه جانش کردی. تا آمد دست و پایش را جمع کند و با مرگ تو کنار بیاید سیل مصیبت ها شروع شده بود. مرد میانه سال ضعیف تر از آن بود که بتواند با این همه سختی کنار بیاید. فرتوت و امید باخته هیچ شباهتی با آن شعار ها و آرمان ها و چریک بازی ها ندارد. "مقاومت، ایستادگی"، "مبارزه"، " ایثار در راه زحمت کشان". اتفاقی راهش رسیده بود به حزب. مثل تو....
پ.ن: چیزهای زیادی توی سرم چرخ می زد. این ها از میانشان زد بیرون. نصف بیشترش را گذاشتم برای پست بعدی! سال نو مبارک..

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

میمون

نه خانم! این بار خودتان را خیلی جدی نگیرید. این بار نگاه او به شما فقط برای گذراندن وقت است نه چیز دیگری. او بی حوصله و بی انگیزه تنها می خواهد ثانیه ها را تلف کند. زمان کشدار و طولانی، او را درون خودش محبوس کرده. یکی باید پیدا بشود تا دقیقه ها را برای او به کناری هل بدهد. زیبایی بدن خوش تراش شما، پستان های توپر شما، نگاه های شیطنت بار شما این بار برای او حکم یک تابلوی نقاشی را دارد. تابلویی که آدم تنهای بی خیال این دوره محض وقت تلف کردن خودش را برای مدتی با آن مشغول می کند. بی التفات به تمامی حقه ها و تخیل و ظرافت هایش. شما تابلوی مشغولیت بی هدف او هستید... انگار دوباره میمون پیش روی درختش قرار گرفته!...
مکانیک یا هنر؟ باید از چه دیدگاهی شما را ور انداز کند؟ باید چه طور با شما بخوابد؟ خوابیدن با شما رفت وبرگشت های صرف مکانیکی است یا درون خودش باید ظرافت ها و پیچ و خم های هنری را همراه داشته باشد؟ خوابیدن با شما آیا تنها یک fuck است یا بخش عمده ای از فلسفه هنر در این تلمبه مخفی شده؟ مکانیک یا هنر؟ fuck یا sex ؟ باید شما را از چه دیدگاهی ببیند؟ ...
تمدن از دو استعداد آدم ریشه می گیرد. هر دو استعداد آدم اما در خلق کردن اشتراک دارند. دو رفیقی که دوشادوش هم دنیای کنونی آدم ها را تسخیر کرده اند. خلق کرده اند. انسان ابزار ساز است و به همین اندازه خیال پرداز. انسان ابزار ساز می سازد و می سازد و رفاه می آفریند. انسان ابزار ساز آرام آرام دنیا را به تسخیر خودش در می آورد. انسان ابزار ساز جد بزرگ دنیای تکنولوژیک است. اما انسان، انتزاع گر هم بوده. با انتزاع ذهن خود را پیچیده تر و پیشرفته تر کرده. با انتزاع دنیای اطراف خود را ساده تر کرده. انسان از روزی که "درخت" را ساخت دنیای خود را از دنیای درخت های میمون جدا کرد. انتزاع منشا دوگانگی های آدم است. انتزاع هم دوست بوده و هم دشمن. هم راه را برای پیشرفت گشوده، هم بزرگ ترین مانع آن بوده. هم رهانیده و هم در بند کرده. انتزاع نیای بزرگ مذهب و هنر است. هر چه آدم ابزار ساز بیشتر به پیش می راند برای تحمل دنیای ساخته و پرداخته خودش بیشتر به انتزاع نیاز پیدا می کرد. انسان در میان تور های انتزاع اسیرتر می شد. حالا در این قرن برای تحمل یکنواختی دنیا، انگار احتیاج بیشتری به دیوانه بازی های مغزش دارد.شما وقتی این طور روی تخت می خوابید، وقتی کون خودتان را به سمت بالا می گیرید دارید یک تابلوی نقاشی را خلق می کنید. موج هایی که موقع برخورد او به شما حین عقب و جلو کردن ها در ران های شما پیدا می شود، روی رانتان را طی می کند و یکهو ناپدید می شود، نمی تواند تنها یک اتفاق پیش پا افتاده فیزیکی باشد. این موج ها ، طناز و جسور و شیطان و فانی، چیزی از زیبایی مطلق دنیای خیالی را درون خودش دارد. حتمن باید داشته باشد. مگر نه؟...
انقلابی خسته سال هاست که کوله بارش را به زمین گذاشته است. آن سال ها همچون چند ثانیه حقیر از زندگی او، مدت هاست که جای خود را به این روزهای کشدار، حوصله سر بر، تکراری، داده اند. آن سال ها هر چند کثیف، هر چند خون آلود، هرچند حماقت بار، مثل برق و باد از آسمان عمر انقلابی خسته گذشتند. هیجان و امید و انتزاع گذشت آن سال ها را برایش ساده و شیرین می کرد. جنایات آن سال ها را به امید خلق اثر هنری جاودانی؛ زیر سبیلی در می کرد. اما اسیر یکنواختی دردناک این روزها هر روز تابلوی خون آلود سال های گذشته را به تماشا می نشیند. زن های هم سن و سال شما، تکه تکه، چادر پیچ، ترس خورده جابه جای تابلوی او ول شده اند. خفت آن سال ها و یکنواختی این روزها هر روز را برای او به تخت شکنجه تبدیل کرده است. شما انگار تنها راه فرار او از این مخمصه اید. اما شما را چطور باید ورانداز کند؟... ای کاش میمون پیش درختش باقی می ماند.

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

عکس جنده سوخته

برای او آزادی و انزوا دو واقعیت در هم تنیده اند. برای چشیدن آزادی مطلق چاره ای نداریم جز اینکه بی شریک زندگی کنیم. انزوا با خودش بی تعلقی به همراه می آورد. بی تعلقی نسبت به همه چیز. بی تعلقی یگانه راه آزاد بودن است. نه اینکه او آدم معاشرتی ای نبود. نه. نه اینکه حتا آدم احساساتی ای نبود. کاملن بر عکس. او بین همه این ها و منزوی زیستن تضادی نمی دید. برای او از کودکی سبک بالی آزادی در یک تصویر خلاصه می شد:" یک ماشین! ماشین در تاریکی شب با سرعت هرچه تمام تر توی یک جاده دراز کوهستانی خلوت حرکت می کند. هدفی در حرکت ماشین وجود ندارد. وقتی شب یا جاده، هرکدام تمام شدند دیگر همه چیز تمام شده است. همه چیز یعنی حرکت مداوم ماشین. او می خواست یگانه سرنشین این ماشین باشد. بدون هیچ شریکی. دیگران برای او رهگذران و مسافران توی جاده بودند. گهگاه بعضی را برای مدتی سوار می کرد. به برخی از سرنشین های ماشین های دیگر که در راه گیر کرده بودند کمک می کرد. اما ماشین او فقط برای خودش بود. نمی توانست آن را با کسی شریک شود. تحملش را نداشت." هنوز هم وقتی تنها در شب می راند به او لذت وصف ناپذیری دست می دهد. سبکی آن تصور هنوز هم زیر زبانش است:" او، یک ماشین، شب، یک جاده کوهستانی این مرتبه خالی." درست یا غلط به خاطر آن تصور زمان کودکی، خانه اش را نمی تواند با آدم دیگری قسمت کند. آدم دیگری که برای او حکم یک شریک را داشته باشد. برای همین نمی تواند رابطه اش را با هیچ زنی از حدی فراتر ببرد. کم پیش می آید زن ها قبول کنند با او بخوابند و تنها یک دوست باقی بمانند. شریک موجود تحمل ناپذیری است. برای همین او خانه اش را تنها با جنده ها قسمت می کند. جنده ها هم مثل او معنی انزوا را کاملن می فهمند. او خودش را و اتاقش را و تمام عکس های چسبیده به دیوار را با جنده ها برای مدت کوتاهی قسمت می کند...
انسان وقتی عکاسی را ابداع می کرد نمی دانست برخلاف هدفش از عکاسی دارد چیز دیگری را به جامعه عرضه می کند. عکس تنها برای ثبت یک لحظه از زندگی ما نیست که اهمیت دارد. اهمیت عکس ها در این نیست که یک گل، یک درخت یا پستان های یک زن را برای همیشه از حرکت انداخته اند. همه اهمیت آن ها در این است که عکس ها قاضی های سمج سخت گیری هستند. عکس ها لحظه های اشتباهات و جنایات بزرگ را پیش چشممان می آورند. مهمتر این که برای این قضات سخت کوش تنها خود عمل است که اهمیت دارد. هیچ توجیهی مورد قبول نیست. " خانم عزیز! شما دارید جنده را توی گودال فرو می کنید. خوب نگاه کنید! این شما هستید که دارید دور جنده خاک می ریزید"... "آقای عزیز! شما هستید که دارید طرف گودال سنگ پرت کنید"... "نسل شما محکوم شد. هیچ توجیهی هم قابل قبول نیست. شما همه تان مسئولید. حتا اگر توی عکس نباشید. به هر حال هیچ کسی در عکس نیست که بخواهد جلوی فاجعه را بگیرد. عکس مرده ها باید برای همه تان تکثیر بشود. باید هر روز آن ها را نگاه کنید. باید هر صبح هراز بار بنویسید جنایتکار. چه وجدان داشته باشید و چه نه. چه از دیدن عکس ها ککتان بگزد یا نه." ...
مردم چون معنی انزوا را نمی توانند درک کنند دشمن جنده ها هستند. جنده ها با بی توجهی به همه سنت ها با دهن کجی به عشق برای خودشان دشمن می تراشند. جنده ها با رهایی و سبکی بی مانندشان واقعیت سیال دنیا را به مردم نشان می دهند. مردم کرخت و چسبیده به زمین و خدایانشان نمی توانند دردناکی بی قید جهان را تحمل کنند. مردم نمی توانند پایان شب یا جاده را تحمل کنند. قبیله با بازتولید برخی کارکرد های جنسی در پی تولید افراد برای ادامه وجود خویش است. جنده ها با تولید لذت از تعداد افراد می کاهند و ادامه حیات قبیله را با تمام دستگاه عریض و طویلش به خطر می اندازند. مردم و قبیله با هم دستی هم زندگی را برای جنده ها سخت و سنگین می کنند...
خانم! بارها و بارها به یاد آن لحظه ها می افتم. آن لحظه هایی که من هنوز به دنیا نیامده بودم. آن ثانیه هایی که دست و پای شما را بسته بودند. روی سر و تنتان نفت ریخته بودند. به فکر آن لحظه می افتم که کبریت را کشیدند. چقدر التماس کردید؟ چقدر اشک ریختید؟ هق هق کردید. حتا توبه کردید. گوششان اما بدهکار نبود. داشتند با جدیت حماقت بار خودشان فرامین الهی را برای پاک سازی جامعه انجام می دادند. آتش افتاد روی لباستان. چه زجری کشیدید. خانم سوختن اتفاق وحشتناکی است. من هر وقت که چشمم به تصویر جزغاله شده شما روی دیوار اتاقم می افتد، دردتان را زیر پوستم احساس می کنم.
خانم! چرا حواستان نبود؟ تازه انقلاب شده بود. مگر "کون ده ها" را نمی شناختید؟ چرا مثل همیشه سرخوش و شاد پی کار خودتان بودید؟ چرا مراقب نبودید یکی از همان هایی که روزها قبل با شما خوابیده بود حالا مبادا شما را بسپرد دست "کون ده ها". چه زجری کشیدید وقتی سنگ ها به سر و صورتتان می خورد. توی آن چاله برای اولین بار رقت انگیز شده بودید. من وقتی نگاهم به عکس شما روی دیوار می افتد بی اختیار تنم به رعشه می افتد.
خانم! دیوار اتاق من پر است از عکس های شما. چهره غم زده شما وقتی که شاید دارید به آخر جاده فکر می کنید. چهره بشاش شما وقتی که شاید جوانکی توی خیابان به شما گفته بود عجب دختر خانم خوشگلی. شما و بدن شما در حس ها و حالت های مختلف. خانم! دیوار اتاق من پر است از عکس های مرگ های شما. من به جای همه آن نسل عکس های مرگ شما را جمع کرده ام. شما توی چاله. شما وقتی آن زنک لکاته دارد طناب دار را دور گردنتان می اندازد. جسد سوخته شما.
خانم! این روز ها گویا اوضاع بهتر شده. "کون ده ها" دیگر شما را آرامتر می کشند. شاید هم گاه به گاه به شلاق زدنی اکتفا کنند. مردم هم چسبیده اند به زندگی خودشان. شما را و درد هایتان را و کیل کشیدن های خودشان را فراموش کرده اند...
خودم را و اتاقم را و عکس هایم را و انزوایم را برای چند ساعتی با شما تقسیم می کنم. سرم را می گذارم روی شانه هایتان. این بار با شما چه می کنند؟...

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

تصمیم کبرا

فکر می کنم دیگه وقتشه که برم. تو اوضاع فعلی نبودنم خیلی بهتر از بودنمه. فکر می کنم این ترم خیلی بیشتر از اون حدی که از خودم انتظار داشتم شجاعت به خرج دادم. بچه ها رو هم باید تو همون حدی که هستن تحلیل کرد نمی شه ازشون انتظار زیادی داشت. من به دلایل اخلاقی و صرفن اخلاقی وارد ماجرا شدم درثانی می خواستم که عباس تنها نباشه. اما حالا لااقل فکر می کنم از نظر اخلاقی کاملن ارضاع شدم، خصوصن بعد از قضیه احمدی نژاد درثانی الان بودنم، با دافعه ای که شخصیت من داره باعث می شه عباس تنها تر شه. الان درست وقتیه که باید کنار بکشم...

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

من و تو و مردانگی ام


زن همسایه ضجه می زد. مامان می گفت همه جای تنت باد کرده بود. عزیز می گفت " این دختره بالاخره یه بلایی سر خودش میاره. کله ش باد داره." بیچاره عزیز! همیشه نگرانت بود. اما نگرانی اش خیلی طول نکشید. حالا باد سرت به من به ارث رسیده. ولی با تو فرق دارم. خیلی زیاد...
نگاه ما مردها، صادقانه و توسری خورده، همه مان را به هم پیوند می زند. هیزی، بین همه ما مرد ها مشترک است. چریدن شما اولین مایه های مردانگی را به ما می آموزد. فرقی هم نمی کند که از چه قماشی باشیم. یا به قول تو، از چه طبقه ای باشیم. هیزی، چیزی از صداقت بشر اولیه درون خودش دارد. چیزی ورای هر ایدئولوژی و مرامی که ما مرد ها داشته باشیم. با سادگی محضش در نبرد با هر مرامی سربلند بیرون می آید. اما، بعضی وقت ها ، بعضی مردها که توی جو قرار می گیرند، سعی می کنند در هزار توی کله شان سرکوبش کنند. مردان محزون زمان تو، از همین گروهند. آن سال ها این سرکوب با بی رحمی وصف ناپذیری به راه افتاده بود. سنگین تر از هر سرکوب و شلاق و اعدام و زندانی. حتا ته مانده ای از آن به این روز ها هم رسیده است ...
تو که می رفتی جلسه، شرط می بندم، همه نگاه ها دنبالت بودند. مخلوطی از ستایش و صداقت مردانه و حسادت زنانه. تو پر شور و حرارت، مزخرفات مارکسیستی بلغور می کردی. از پیکار در راه آزادی طبقه کارگر می گفتی. از به زانو در آوردن بورژوازی. داغ می کردی. می گفتی مبارزه مسلحانه هم استراتژی است و هم تاکتیک. دیگران همگی مثل تو. تندتر از تو. دیوانه تر از تو. همه تان مثل هم بودید.... امان از این سرکوب! میان این همه مرد، یکی نمی آمد، لااقل گوشه خلوتی گیرت بیاورد، به تو بگوید:" رفیق! آخر یک روژ لبی چیزی به خودت بمال. حیف تو نیست؟ کون لق جامعه کالایی و غیر کالایی!..." من توی مغز آن ها نبودم. اما می دانم هیزی بالاتر از هر اعتقادی به شان فشار می آورد. این را از من به یاد خاک گرفته ات بسپار...
من روی پای عزیز می نشستم. تو چند قدم آن طرف تر لباس های گل و گشاد پوشیده بودی. طبق معمول آرایش نمی کردی. با کتاب های جلد سفیدت ور می رفتی. من روی پای عزیز، خیره به تو مرد شدن را یاد می گرفتم. تو پاشدی رفتی بیرون. می خواستی بروی جلسه...
وقتی دستگیرت کردند، عزیز مثل مرغ سر کنده خودش را به این ور و آن ور می کوبید. بیچاره پیرزن! چقدر از این ساختمان به آن ساختمان رفت. چند هزار پله را پایین و بالا کرد. پیش چند پاسدار التماس می کرد؟ حیوانکی پیرزن! خیال می کرد احترام گیس سفیدش را می گیرند. این بیم و امید آدم ها، هنوز برایم غریب است. بیچاره پیرزن! امیدش زیاد طول نکشید. خیلی پیش تر از آنکه جنازه ات بیاید. تو را که گرفتند از همان لحظه اول دستگیری همه چیز تمام شده بود. نمی دانم چند روز، چند ساعت با سر وتن شکسته گوشه آن سلول سرد، تک و تنها رها شده بودی. چند ساعت، چند روز توی چه خیالاتی غرق بودی. شرط می بندم تجربه اولت بود. خیلی ساده بودی دخترک. حتمن تجربه اولت بود. برای زن ها اولین تجربه نباید به این شکل باشد. همراه با این همه درد. با این همه خشونت. زن ها، وقتی از همه مردها و جانورها خسته شدند، تازه می روند سراغ این کارها. این عادلانه نیست. زن های توی کامپیوتر خودشان خواسته اند. رخوت این دوره وجودشان را گرفته. لذت های معمولی برایشان ملال آور شده. لذت های عجیب و غریب می خواهند. حالا می خواهند لذت های درد آور را بچشند. ولی تو اولین بارت بود. هرکه می خواستی باشی. هرچه توی سرت می خواست باشد. " کون ده ها" حق نداشتند با تو این کار را بکنند....
تو مردی، تا من سال ها بعد در خیابان ها دنبال زن های ده – پانزده سال بزرگتر از خودم راه بیافتم تا شاید چیزی از جذبه تو را میانشان پیدا کنم. تو مردی، تا من سال ها بعد در خیال خودم تو را مجسم کنم که داریم با هم توی سرو کله هم می زنیم. با هم جدل می کنیم. و من .... تو مردی
پای قبر عزیز می نشینم. چند قبر آن طرف تر، قبر توست. سنگ قبر نداری. گورت بوی سرد مرگ می دهد. گورت بوی درد زندان می دهد. گورت بوی آن سال ها را می دهد. می آیم کنار تو. حالا باد سرت به من به ارث رسیده. اما با تو فرق دارم. خیلی زیاد...

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

اعترافات تنها


من از اعتراف کردن خوشم نمی آید. یاد بازجوها می افتم. بازجوهای واقعی که مامان برایم تعریف می کرد و بابا ازشان چیزی نمی گفت. و اصلن برای کسی چه فرقی می کند که بداند مثلن " من جق زدن را وقتی شروع کردم که حتا آبم نمی آمد! فقط حسش می آمد!"؟ درثانی توی این وبلاگ من دایم در حال اعتراف کردنم. دیگر چرا اعترافاتم را با صدای بلند جار بزنم؟
با این حال به احترام زفیر عزیزم اینجا چند تا اعترافچه می نویسم. چیزهایی که مربوط است به این وبلاگ. کسی را هم برای بازی دعوت نمی کنم:
1- زندگی: با ایکه افسرده نیستم توی این وب خوشبینانه نمی نویسم. چون اصلن زندگی چیز قشنگی نیست. آخرش چیزی ندارد که آدم را مجاب کند به شاد و خوش بینانه نوشتن. واقعش، آدم که کودکی را پشت سر گذاشت دنیای خوشگل کودکانه را پس پشت می گذارد. تنها توی کارتون های کودک هاست که آخر قصه به خوشی تمام می شود. تنها توی کارتون های بچه هاست که کسی نمی میرد. حتا آدم بدجنسه. فقط توی کارتون هاست که شکارچی شکار را نمی خورد. اما دنیای واقعی با دنیای کودکانه زمین تا آسمان فرق می کند. و آدم ها مجبورند به کنار آمدن با واقعیت. واقعیتی که برنده تر از تحمل آدم است. ما زنده ها برای تحمل واقعیت چاره ای نداریم به دل خوش کنک ساختن. و نوشتن دل خوش کنک ساختن نیست. من برای فراموش کردن و خوش بودن راه های دیگری دارم. اما وقت نوشتن من به یاد می آورم. من واقعیات را دست چین می کنم و توی وب می گذارم. نوشتن عرصه پذیرش واقعیت و درافتادن با واقعیت.
2- راه به رهایی: برای زنده ها که گفتم راه به رهایی چیست. اما برای آن هایی که نیامده اند از دید آدم هایی مثل من راه رهایی .... بگذارید از تئاتر "ماه در آب" نقل به مضمون کنم: " ... یه انیمیشن ساخته بود. توی اون انیمیشن یه روزی آدما تصمیم می گیرن دیگه بچه دار نشن. بعد آدما دونه دونه کم می شن و جمعیت زمین کم و کم تر میشه. تا اینکه دیگه آدمی روی زمین باقی نمی مونه... به نظرم این بهترین انیمیشنی بود که بابا ساخته"
3- دل خوش کنک: من از سکس زیاد می نویسم. (بیشترین وقت وبگردیمم تو سایتای سوپر – به قول شما پورنو – می گذره. اینم یه اعتراف دیگه) می گویند به خاطر شرایط سنی ات است. نمی دانم. شاید. اما به نظر خودم از سکس می نویسم چون معتقدم سکس بزرگترین دل خوش کنک آدمی است. دل خوشکنکی که از طرف آدم هایی که هنوز کودک مانده اند ( آدم های مذهبی) به شدت تحدید می شود. دایره اش را آن قدر تنگ می کنند که جایی برای زندگی آدم های خانواده گریزی مثل من باقی نمی گذارند. و در این جامعه مزخرف هنوز نتوانسته اند درک درستی از آن پیدا کنند. ( منظورم از درست ینی اینکه موقع دادن انقد به مشکل روحی بر نخورن و جامعه هم انقد براشون مشکل درست نکنه.) و امثال من باید انقدر این تابو های کیری را بکوبیم تا گشایشی در کارمان پیش بیاید.
4- زن ها: در این وب اکثر شخصیت هایی که ازشان می نویسم زن هستند. من زن ها را خیلی دوست دارم. بیشتر هم دلیل جنسی دارد. اما نمی دانم چرا دنیای زنانه یک جوری توی ذهنم با ازدواج یا چیز تعهد آوری مانند آن پیوند خورده. برای همین از دنیای زنانه وحشت دارم.
5- دهه شصت: من به خودم و بچه های دهه شصت احساس دین می کنم. بنابراین توی همه نوشته های اخیرم از دهه شصت می نویسم. دهه شصت باید به یاد آورده شود. باید آدم ها بدانند که فاجعه ای به نام دهه شصت را پشت سر گذاشته اند. پدرها و مادرهای ما، مسببان دهه شصت ، برای فاجعه ای که دست پخت آن هاست بهانه های بنی اسرائیلی می آورند. می خواهند ننگ آن سال ها را با فراموشی و توجیه از دامن شان پاک کنند. مسئولیت اشتباه فاجعه بار خود را بر عهده نمی گیرند. ما باید هر روز و هر روز به آن ها و به خودمان و به بعدی ها این فاجعه را یادآوری کنیم. تنها با به یاد آوردن فاجعه است که می توانیم راه را بر تکرار مجدد آن ببندیم. نسل دوم آلمان پس از جنگ دوم از آن رو شایسته احترام است که فاجعه ای همچون هولوکاست را هر روز زیر گوش انکار گران و فراموشکاران خواند. هر روز به بشر اعلام کرد که هر آن ممکن است فاجعه به زمین باز گردد. ... هیچ بچه ای نباید دوباره دهه شصتی دیگر را ببیند. ما نباید بگذاریم.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

جنازه


من از توی سنگر آمدم بیرون. فریاد می کشیدم و تفنگم همین طور تیر می پراند. ما این طرف سنگر بسته بودیم و "کون ده ها" آن طرف کمین گرفته بودند. میانمان خیابان خون آلود. فریاد زنان تیر می پراندم. آن طرف "کون ده ها" این طرف ما. جیغ و هوار و صدای تفنگ و خیابان خون آلود. گلوله نشست وسط پیشانی ام.
فریاد که می زدم ، همهمه مرده ها دور و برم بود. گورها بودند و مرده های جورواجور و دهان های نیمه باز. تا دلت بخواهد مرده ریخته بود. مرده های شکنجه شده. مرده های اعدام شده. مرده های تیر خلاص خورده. جنده های سنگسار شده. سینه های بریده. کله های پریده. جنازه های تکه تکه جنگ. همجنس بازهای مثله شده. مرده هایی که زمین تا آسمان با هم توفیر می کردند. شکل و صورت و زخم مرگشان. مرده های رنگ و وارنگ... اما چه اهمیتی داشت؟ کجا مرده بودند؟ چرا مرده بودند؟ چه کسی کشته بودشان؟ این ها دیگر برای مرده ها هیچ کدامشان مهم نیست. و آن ها فقط همه شان مرده بودند. حالا دیگر همه شان مثل هم شده بودند. آخرش همه مرده ها شبیه همند. و این ها؛ همه، مرده های آن سال ها بودند، از همه مرده ها به هم شبیه تر. ما هوار می کشیدیم، "کون ده ها" تیر می زدند... مرده های آن سال ها... بچه های آن سال ها... صدا های آن سال ها...
" مامان! بابا رو بردن زندان چیکارش کنن؟ ...
عزیز! مامانو اعدام کردن ینی چیکارش کردن؟ ...
زن همسایه واسه چی اینقد زنجه موره می کرد؟ ... مثه اینکه بچشو گرفتن بردن جنگ ... آخی! حیوونکی. ینی زنده بر میگرده؟ ...
مامان! آیدین منو کلی کتک زد. می گه من ساواکیم...
شما دوتا بالشارو چرا این طوری می کنین؟... داریم شهید بازی می کنیم دیگه. داریم شهید می بریم ...
مامان! بابا از وختی از زندان اومده چرا این طوری شده؟...
توی فاو سربازارو همین طور درو می کنن. سرمونو که ببریم بالا یه گوله می خوره وسطش. کلی از بچه ها همین طور دستی دستی مردن. حتی نمی تونیم از سنگر بریم بیرون بشاشیم. دایی! این دفه دیگه جنازمم بر نمی گرده خونه ...
آخ! بابا! این آقا هه رو واسه چی دارن شلاق می زنن؟ .... عرق خورده پسرم، عرق خورده ...
.... "
من تو را نمی شناسم. از نسل بچه های آن سال ها نیستی. از بی خیالی ات معلوم است. بی هیچ ترسی داری وسط خیابان از دخترک لب می گیری. دخترک خوشگل و متناسب است. مثل جنده های توی کامپیوتر که یک جوری همه نقص های بدنشان را برداشته اند. از این عمل ها تازه زمان ما مد شده بود. زمان ما توقع آدم را می برد بالا، دوره شما را نمی دانم. کله دارد به گلوله نزدیک می شود. کله نزدیک می شود. زمان کش می آید. من دخترک را دید می زنم. وقت نیست که یکهو همه خاطره های آن سال ها از سرم تخلیه شود. مردن اتفاق عجیبی است نه؟ این جور مردن ها باید یک دلیلی داشته باشد دیگر. همین طور دستی دستی نمی شود که. برای همین باید تو و دخترک و پستان هایش ساخته بشوید. مهم نیست خواهید آمد یا نه. مغز من اما باید دلیلی برای این مردن پیدا کند دیگر. برای همین مردن را هم پس پسکی پیش می رود، پیش از آن که کله به گلوله بچسبد. سرت را می گذاری روی پستان های دخترک. از "کون ده ها" خبری نیست...
جنازه افتاد زمین.