دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

من از مذهب مي ترسم

من مي ترسم.از همشكلي مي ترسم . از يك جور بودن.از يك شكل بودن. و مي ترسم از كوشش براي يك رنگ كردن انسانها. از اين تلاش پي گير وحشتناكي كه مذهب و دين مي كنند و كرده اند در طول تاريخ پردرد آدم ها. كه همه جهد و كوشش در اين بوده كه به هر ضرب و زوري و با هر وسيله اي مجبور كند آدم ها را كه تن دهند به يك سبك خاص زندگي.با هر روش وحشيانه جنايتكارانه اي... با صليب. با يوغ با شكنجه. با زنجير.با كشتار .با
من از مذهب مي ترسم چرا كه تحمل نمي كند.به هيچ ترفندي تحمل نمي كند وجود زندگي هاي متفاوت را.من ازمذهب مي ترسم چرا كه توان دارد و به خود اجازه مي دهد در تمامي گوشه و كنار و سوراخ سمبه هاي زندگي آدم ها دخالت كند و به تباهي بكشد هستي شان را.مذهب كارخانه جبارانه يكسان سازي آدم ها ست. من از مذهب مي ترسم چون نمي گذارد خودم باشد. چون نمي گذارد آن طور كه مي خواهم نفس بكشم
من از مذهب مي ترسم . خيلي مي ترسم