سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

1
دلم کپک زده، آه
تا سطری بنویسم از تنگی دل،
همچون مهتاب زده ای از قبیله آرش بر چکاد صخره ای
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نام کوچکی تا به مهر آوازش می دادی،
همچون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
و بر سکوب وداعش به زبان می آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوت اش را بدمد
و فانوس سبز به تکان در آید:
نامی به کوتاهی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن پولاد بر پولاد
به لب جنبه ای بدل می شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته ای شنیده پنداشته
سطری
شطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که " چرا فریاد؟"
یا " با چه مایه از نیاز؟"
و کسی دریابد یا نه
که " مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت واژه ای بود این در آستانه زایشی یا فرسایشی؟
ناله مرگی بود این یا میلادی؟
فرمان رحیل قبیله مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می نماید
یا خائنی که به کج راهه ی نامرادی می کشاند؟"
و چه بر جای می ماند آنگاه
که پیکان فریاد
از چله رها شود؟
نیازی ارضا شده؟
پرتابه ای
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماج خویشتن؟
و بگو با من بگو با من:
که می شنود
و تازه
چه تفسیر می کند؟
2
غریوی رعدآسا
از اعماق نهان گاه طاقت زده گی
غریو شوریده حال گونه ای گریخته از خویش
از برج واره بامی بی حفاظ...
غریوی
بی هیچ مفهوم آشکار در گمان
بی هیچ معادلی در قاموسی، بی هیچ اشارتی به مصداقی
به یکی "نه"
غریو کش شوریده حال را غربت گیر تر می کنی:
به یکی" آری "اما
چون با غرور هم زبانی در او نظر کنی
خود به پژواک غریوی رها تر از او بدل می شوی:
به شیهه واره ی دردی بی مرزتر از غریو شوریده سر به بام و بارو گریخته
و بیگار دلتنگی را
به مشغله جنون اش
میخکوب می کنی
پرتوی که می تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای این کهکشان می سوزد این چراغ ستاره تا زرفای پنهان ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجار خورشید آخرین
به نمایش اعماق غیاب
در ابعاد دلهره
آن
ماه نیست
دریچه تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهاز شکسته سکان نیز
آن چه می شنوی ساز کج کوک سکوت است
تا
یقین کنی
تنها ماییم
_ من وتو _
نظاره گان خاموش این خلا
دل افسردگان پا در جای
حیران دریچه های انجماد هم سفران
دستادست ایستاده ایم
حیران ایم اما از ظلمات سرد جهان وحشت نمی کنیم
نه
وحشت نمی کنیم
تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم آنجا که تویی،
مرا تو در ظلمت کده ی ویران سرای من در می یابی
این جا که من ام.
3
دیروز آدم ها در میدان 7 تیر سیر کتک خوردند. سیر و وحشیانه البته. من نبودم که ببینم اما بعد از شنیدن ماجرا از عباس و بعد از لختی غرق شدن در خیال و بی آرامی نمی دانم چرا این شعر شاملو آرامم کرد.( یک مایه در دو مقام از کتاب مدایح بی صله)
توی کج پیچ ناجوری گیریم عزیز. و چه وقت و چه طور و از کدام راه از آن می گریزیم نمی دانم. اما شاید همین ته مانده امید به رها شدن است که می کشاندمان به ادامه دادن.. ( یک چیزهایی راجع به زن ها و حقوق زن ها و زیستن در بطن سرکوب جنسی (نه فقط جنسیتی) به سرم زده ، وقت کردم توی سوسو می نویسمش)
نیاز دارم درست و حسابی داد بزنم!!!