پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

زنده شدن


این طور نگاهم نکن! پر حسرت. دل نگران.ترس آلود. خودت خوب می دانی کاری از دستت ساخته نیست. خودت خوب می شناسی ام. کله شق تر از آنم که نگاهت جلویم را بگیرد. در ثانی چاره چیست؟ این اوضاع کیری که تقصیر من نیست. در به وجود آمدنش لااقل از تو کمتر گناهکارم. از تو و همه هم نسل هایت. ناچار بار کش اشتباهاتتان شده ام. ناچار...
اما نگاهت دست کم یک کار می کند. چهره ات با آن نگاه مایوس نگران توی سرم می ماند. با همه خطوطش. با همه اندوهی که ریخته توی چشم هایت. روزها می گذرد. اما تو عکس می شوی. و اگر منی ماندم می مانی کنج خرت و پرت های خاطره هایم. یاد می شوی. یاد اندوهبار این روزها. بعد تر ها هم اگر منی ماندم برم می گردانی به کودکی هایم. یاد پسرک حساست می افتم که هر وقت جایی بودی و دیر می کردی می رفت کنج یکدانه اتاقمان و می نشست بی صدا اشک هایش را سر می داد روی گونه هایش. می ترسید مرده باشی. از بی پناهی می ترسید. از این که صبحی پا شود و سنگینی برای همیشه نبودنت خردش کند. و بعد تر ها این ترس شده بود قصه هر شبش، پیش از خواب... حق داشت اما. مگر نه؟ یک روز می روی. یک روز همه مان می میریم. می بینی؟ غصه چه چیزی را می خوری؟ کدام عادت، کدام علاقه، کدام حرکت، کدام دوست، کدام آدم برایمان باقی می ماند؟
کاری نمی توانی بکنی. راهم را می روم. اما همین نگاهت، همین چهره گرفته توی سرم می ماند. دنگ دنگ صدا می زند. مثل این وزوز گوش ابدی می شود.هه! یعنی تا وقتی زنده ام باقی می ماند!و با آن همه چیز می ماند. حسرت این که چرا بدنیا آمده ام. حسرت دنیای رنج بار چند برابر می ماند روی شانه هایم. نگاهت تنها همین کار ها را می تواند بکند...
چقدر پیر شده ای. چقدر پیر تر می شوی. تکیده تر می شوی و این نگاه هایت می ماند! مثل همه مان بازنده ای. گناهی نداری. گناهی نداریم. نباید دنیا می آمدیم. مشکل فقط همین است! زنده شدن!