چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

روی دیوار


نشسته اید توی خانه و دارید یک ریز زبان می خوانید.با همان جدیت همیشگی تان. اخم کرده اید حتمن. اخم کردنتان را دیده ام؟ یادم نمی آید. مدت هاست دیگر چیزی یادم نمی ماند. حتا پستان زن های توی خیابان. اما حتمن یک وقت هایی اخم می کنید دیگر. من تصورش کرده ام. آن وقت شما خیلی جدی تر می شوید. حتمن تصمیمی گرفته اید دیگر. و وقتی تصمیمی می گیرید آدم - لااقل توی آدم ها من یکی - مطمئن می شود یک جوری عملی اش می کنید. اما این جدیتتان بدجوری بلای جان من شده . عجیب احترامتان را می گیرم. فاصله دارم از شما. شور فاصله. حتا همان وقت هایی که شما را "زنیکه جنده" صدا می زنم. اما می دانستید چه هوسی به شما دارم؟ می دانستید چه شهوتی دارم برای لخت کردنتان؟... شما بی لباس پیش روی من. باشد. باشد. خب یک شلوار بپوشید. تنگ باشد لطفن .حالا پیراهنتان را در بیاورید. سوتین هم نبندید. آزاد. top less . همین کافیست.همین را هم از من دریغ می کنید؟ باز اخم کردید که... اخم کرده اید و دارید تند و تند زبان می خوانید. می خوانید و می روید. می روید و من را می گذارید و هوسم را با خودتان می برید. توی خیابان های آنجا قدم می زنید. میان مرد ها. سیاه ، سفید، سرخ... باد می افتد میان موهایتان...
قول بدهید آنجا که رسیدید یک دامن کوتاه بپوشید. می دانستید چقدر از دامن متنفرم؟ اما کوتاه هایش را بپوشید. خیلی کوتاه. یکی از آن هایی که حالا توی خانه پا کرده اید. آن وقت بروید بیرون . یک جایی که تنها دیدنی اش شما باشید. ظرافت زنانه یادتان نرود ها. آرام گوشه دامنتان را ببرید بالا. آن طور که فقط مردهایی از قماش من ... کلیک ... آن وقت، وقتی که برگشتید...
راستی! وقتی که برگشتید جنگ حتمن تمام شده، نه؟ من را ولی گرفتند. چه میدانم؟ شاید از خانه خسته شده بودم. شاید از دیدن زن های پشت شیشه کامپیوتر خسته شده بودم. شاید آمده بودم بیرون تا... چه اهمیتی دارد؟ در هر حال من را گرفتند. خیلی عجله داشتند. حتمن قرار بود جنگ بشود. چه می دانم؟ حتا فرصت نکردند بکوبند توی سرمان. حتا فرصت نکردند به ما آموزش بدهند. با عجله یک لباس خاکی تنمان کردند و یک اسلحه قراضه دستمان دادند. ما را فرستادند دشت. یک عالمه سرباز. یک دشت سرباز. چه اهمیتی داشت؟ " بیژن! بیژن! ... پسرم! ... کجایی مامان؟... چیه؟ چرا اون جا قایم شدی؟ دهه! چرا خودتو خیس کردی؟" به خودمان شاشیده بودیم. یک دشت سرباز. یک دشت شاش. جای شرمندگی نبود. حق داشتیم. مگر نه؟ منتظر بودیم. آمدند. طیاره ها آمدند. خمپاره ها آمدند. توپخانه می کوبید. آی می کوبید آقا. سربازها تکه تکه تکه می شدند. تکه تکه سربازها روی دشت ولو می شد. روی دشت ولو می شد. روی دشت " تحمل کن پسرم! ببین چقد داغی. ببین چقد حالت بده. خب آمپول درد داره دیگه. ولی زودی تموم میشه. اون وخ راحت می شی" من جیغ می کشیدم. ما جیغ می کشیدیم. یک دشت سرباز جیغ می کشید. خمپاره سوت می کشید...
ببین! خب قبول که دستی دستی مردیم. اما چاره ای نبود. ما فقط بلد بودیم بمی ریم. ما رفتیم . ما مردیم." آن ها" آمدند . "کون ده ها" رفتند. اما می ارزید؟ نه؟
بیا تو. غریبی نکن. خانه ما که قابل این حرف ها نیست. من روی دیوار نشسته ام. خنده گنده ام به هیچ جای خانه نمی رود. اتاق زار می زند. اثاثیه زار می زنند. یک عمر دربه دری بابا زار می زند. خانه زار می زند. مامان ... عکست را بگذار بغل دست من. "خوبه همون جا خوبه. مرسی". می روی بیرون. باد می افتد توی موهایت. ببین! من روی دیوار دارم می خندم...

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

برای زن شوهر دار


توی تاکسی نشسته ام و رفتنت را تماشا می کنم. سست و شل و ول قدم برمی داری. یک آن سکندری می خوری و دوباره با خواهرت شانه به شانه همراه می شوی. دور می شوی. و من از توی ماشین با نگاه خریدار خسیس همیشگی ام سر تا پا، پا تا سرت را می بلعم. همان نگاهی که همیشه وقتی به زنی بر می خورم چهره و حرکات و هیکل و همه سایزها را حریصانه بیرون می کشد. کاسب کارانه نقص ها و قوت ها را سبک و سنگین می کند. به پستان ها خیره می شود. رنگ نوک پستان ها را هم حدس می زند. و آخر سر توی چشم ها غرق می شود. اول بار که تو را هم دیدم با همین نگاه بدون کم و کاستی چریدمت. همه جایت را. و آه که این آرامش بی حال شل و ولت چقدر به دلم نشست. شانه های رو به جلو. چشم های بی رمق...
- خانم! شما من را می شناسید. به خلق و خویم ایراد نمی گیرید. می دانم. می گذارید به حال خودم باشم. می گذارید بی دغدغه به چریدن ادامه دهم. خانم! در نگاه من و باقی مردها، قوت زن ها در همین بدنشان است. در همین فیزیک زنانه. این بدن فکسنی که با همه نقص هایش بازهم عجیب کشنده است.جاذب. مغناطیسش آدم را بدجوری به سوی خودش می کشد.. خانم! پستان های زن ها کافیست تا ستایششان کنم. باقی کارهای دنیا؟ آن ها را هر کیرخری می تواند انجام دهد. هر زنی یا هر کیرخری. اهمیتی ندارد. برای من مهم نیست خانم معلممان بهتر درس می دهد یا فلان مردک استاد. کدام مسلطند. کدام بهتر نمره میدهند. کدامشان مهربان ترند. توی کلاس من چریدن خانم معلممان را بر همه کاری ترجیح می دهم. خانم! من حوصله جر و بحث با این فمینیست های چپ را ندارم با این تحلیل کس شعر کالا- زن شان. شاید تا حدی از سر محافظه کاری باشد! با هیچ زنی جدل نمی کنم الا مادر! چون غریزه به من اطمینان می دهد آغوشش را هیچ وقت از من دریغ نخواهد کرد...-
... روی پشتی صندلی تاکسی لمیده ام. مثل چند لحظه پیش که تو توی تاکسی همین طور روی صندلی رها شده بودی. با همان نگاه بی رمق به دور و بر.و من هر از چندگاه میان هر و کر با خواهرت، سر بالا می کردم و گذرا نگاهی می انداختم به تو. دارم خیال می سازم. فکر می کنم وقتی با شوهرت می خوابی؛ وسط هن وهن ها و عرق ریختن ها و داغ شدن ها و آه ها و بالا پایین شدن ها؛ این چشم ها چه چیزی به شوهرت می دهد؟ شرط می بندم چیزی از جنس آرامش باشد. چیزی که گاه آدم بدجوری برایش دلتنگی می کند. دارم فکر می کنم آیا شوهرت هم همچی چیزی را توی نگاهت کشف کرده یا نه؟ حین گاییدن؟ مهم نیست البته. می دانم که به شوهرت حسودی نمی کنم. کشف کرده باشد یا نکرده باشد. چشم هایش را ببندد یا نه؟ من انگار با همه خواستنی بودن آرامش بدجوری از آن فاصله دارم. روح بی آرامی دارم. ترس خورده و خود آزار. چیزی پشت این بدن بیمار شل همیشه خسته پناه گرفته که از درون برایم طوفان می سازد...
- خانم! مدتی است پاپی خاطره های کودکی ام شده ام. می خواهم رد این ترس، این اندوه، این ناآرامی را تا سرچشمه بزنم. خانم! می نشینم و به عکس خانوادگی روی دیوار نگاه می کنم. من بغل مادر نشسته ام. کنار دست مان سیاوش توی بغل پدر. عکس یک خانواده تمام عیار. می روم توی بحر عکس. خودم. بورتر از حالا با دهان کوچک نیمه باز زل زده ام به دوربین. چشم ها آبی تر از حالا. گشاد گشاد. چیست توی این نگاه ها؟ ترس. همیشه می ترسیدم. از همه چیز، از سایه خودم هم. آن قدر که در یک سالگی می توانستند کتری آب جوش را کنارم بگذارند و بروند پی کار خودشان. خانم! تا هرجا که عقب می روم یاد مرگ با من می آید. همیشه بوده. مادر می گوید شاید مال تب های 40 درجه همیشگی ام باشد. یادم هست. هزیان، هزیان. پاشویه. آب سرد روی پیکر سوزان از تب. درونم سرما بی داد می کرد. دندان ها از سردی آب کیپ می شد. یا شاید مال آن بیماری بوده که تا لب مرگ مرا کشانده بود و کاش برده بود. یادم نیست. توی خاطره ها گم می شوم. یاد سال های نکبت می افتم. خانم! آن سال ها شما نبودید. توی دنیای خوش خودتان، توی دنیای خیالی، توی عدم پرسه می زدید. من سال های نکبت خوب یادم هست. سال های فقر. سال های تنگ دستی.سال های سر گردانی بابا توی این شهر و آن شهر. سال های دوری از پدر. توی یک زیر زمین، با کمترین اثاثیه با سیاوش از سر و کول هم بالا می رفتیم. اما همه چیز راثبت می کردیم. ترس. پاک سازی. اعدام. زندان بابا. " اینا رو به هیشکی نگی پسرم. ما سیاسی بودیم. برامون خطر داره". بگیر وببند. سال هایی به سیاهی چادر سیاه. سال های ترس. خانم! ترس و بی آرامی با من زاده شده. با من کش آمده. و من بی هیچ جنبشی آن را توی خودم حل کرده ام..._