چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

بی نام

وارفتی؟ خودت را باخته ای؟ شکست خورده افتاده ای کنار اتاق و با لوبیا ها ور می روی و توی فکر فرو رفته ای. شک ندارم داری آن سال های نکبت را مرور می کنی. هم تو و هم پدر. این انگار توی ژن های مان است که این جور وقت ها هر کداممان بدبختی ها را با آن سال ها می سنجیم. توی ژن مان است یا هرکسی جای ما بود همین کار را می کرد؟ هر کسی که آن سال ها را زندگی کرده باشد. زندگی را از روی طعنه نوشتم یا کلمه دیگری پیدا نمی شد؟ خیلی خوب بی خود خودت را خسته نکن! گذرانده باشد. کجا ها چرخ می خوری؟ نزدیکی های پاکسازی هستی؟ بی کارت کردند؟... یه لوبیا... حالا پدر را گرفتند بردند زندان؟ ... یه لوبیا... حالا او را هم از کار بی کار کردند؟ دو تا بی کار ور دل هم نشسته اید توی خانه؟... یه لوبیا... خوراک تان همه اش شده لوبیا؟ خوردنی توی خانه نیست؟... یه لوبیا... حالا من افتاده ام به احتضار؟ توی این هیری ویری چهل شب خرج بیمارستان مانده روی دستتان؟ چهل هزار تومن؟ با صد هزار تومن می شد یک ماشین خرید... یه لوبیا... بی خود خودت را خسته نکن! تمام لوبیا های دنیا را هم پاک کنی باز هم از آن سال ها خاطره هست. از توی آن خاطره ها هم که نمی توانی بزنی بیرون. این جبرگرا ها انگار پر بیراه نمی گویند. گیرکرده ای توی منگنه. همه مان گیر منگنه های خودمان هستیم. قرار است اخلاقی زندگی کنیم یا مجبوریم یک جوری بالاخره چرخ زنگ زده زندگی را بچرخانیم؟ قرار است آخر و عاقبت آینده مان را رفع و رجوع کنیم یا دستی به سر غرور امروز بکشیم؟... تو گیر کدام منگنه ای؟حالا هی من بیایم بگویم "باباجان زمین به آسمان که نرسیده." مگر قیافه فرتوتت تغییری می کند؟ آن صورت پف کرده و غب غب دوره میان سالی نزارتر از همیشه چسبیده به صورتت باقی می ماند. و اشک، اگر راهش بدهی، دارد دم دم می زند که بریزد روی گونه ها. چرا ول نمی کنی تا بریزد نمی دانم. حالا هی من بیایم بگویم "زمین به آسمان نرسیده که. ما هم مثه این همه آدم. اصلن مگر آن سال ها هم فقط به ما این طور گذشت؟ بی خود ناامیدی". خیر! انگار از سن تو دیگر آن قدر گذشته که نشود امیدوارت کرد. خب آدم عصبانی می شود دیگر! " اصلن ما ها غرامت ندانم کاری " نه! ندانم کاری واژه مناسبی نیست! " ریدمان کاری نسل شما هاییم دیگر"... حالا براق شدی که چه؟ که جواب مرا بدهی یا خودت را تبرئه کنی؟ اصلن به من چه؟ من که قاضی نیستم. خودت فقط می توانی خودت را محکوم کنی. یا خودت را تبرئه کنی. من که قصدم محاکمه شما دوتا نبود. منظورم تو و پدر نبودید. منظورم نسلتان بود. ما هم غرامت همان نسلیم. همان انقلاب افتضاح. اصلن من فرزند شماهایم. آخرش هم هر کاری که کنم مثل شماها در می آیم. مگر آن سال ها خودتان گیر همین منگنه ها نبودید. این جبرگرا ها هم انگار کم راست نمی گویند ها. این روزها انگار هیچ کدام چاره نداریم! تو هم بیخود خودت را خسته نکن! هر کسی راه خودش را می رود. تو توی سراشیب نومیدی و من ادامه راه هردوتان ...