جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

کانودوسی ها

سرو صدا ترسناک ترین کابوس زندگی "میم" ه. و توی سر و صدا ها، جیغ و داد بچه ها وحشتناک ترین شونه. باز اگه فِرت فِرت یه ماشین یا یه موتور برق یا یه جاروبرقی یا هر زهر مار مکانیکی دیگه ای از صُب تا شب بلند باشه آدم یه جوری باهاش کنار میاد – لااقل "میم" که این شکلیه – اما سر وصدای آدما رو نمی شه هیچ جوری تحمل کرد. و تو این میون بچه ها که دیگه نور علا نورن.
-"چه خبرتونه! شَهرَکو گذاشتین رو سرتون این موقع شب! لشتونو ببرین خونه هاتون دیگه!"
"میم" پنجره رو بست و طبق معمول هیشکی واسه یه داد و بیدادش تره هم خورد نکرد. با هزار زحمت جلوی خودشو گرفت تا لیوان روی میزِ کنارِ پنجره رو نکوبه به دیوار.
-" سر سام گرفتم! تخم سگا! همش تقصیر ننه بابا های الدنگشونه! همینطور پشت سر هم توله پس می ندازن ولشون می کنن تو محوطه! این شَهرَکَم که امنه، دیگه خیالشون راحت راحته که کسی تولشونو نمی گاد! دهنمونو سرویس کردن!"
"کاف" بدون اینکه سرشو از رو کتابی که داشت می خوند بلند کنه گفت:" فک می کنم بعدِ هف هش سال دیگه باید فهمیده باشی که "کانودوس" دُرُس بشو نیس! اینجا غیرِ ما کسی با سرو صدا مشکلی نداره! تازه کلیم حال می کنن. از شر توله هاشون که خلاص می شن هیچ خودشونم میان پایین بساط می کنن می شینن به ور ور کردن. اینجا دُرُس بشو نیس که نیس! ماییم که توشون وصله ناجوریم"
-"مثه یه انگشتر وسط یه پیتِ پُرِ عن! ولی من دارم دیوونه می شم! باید برم پایین یه حالی ازشون بگیرم"
"کاف" با بی خیالی نگاهی به "میم" انداخت و گفت:" لااقل اون شلوارکتو در بیار یه شلوار بپوش! تو این مملکت، ملت هرچی باشن، نگران زن و بچه و ناموس مردمن! ایرانیه و رگِ غیرتِ کیرش! این یکی دیگه با شولوغی توفیر داره!!"
"میم" با حرص گفت:"حالا اگه من با شلوارک برم پایین آبجی اینا عروس می شه؟!"
" هر طور مایلی. فقط من حوصله ندارم آخر هفتمو با نعش کشی به گا بدم"
"میم" غر غر کنان رفت اتاق خواب شلوارکشو عوض کرد و رفت بیرون. "کاف" پاشد رفت آشپزخونه و چن تا قالب یخ رو برداشت ریخت تو یه کیسه فریزر و از توی یخچال یه قوطی آبجوی احتمالن تقلبی رو برداشت و یه جرعه ازش خورد و با همون سرعت حلزونیش برگشت تا کتابشو بخونه. "جنگ آخر الزمان"1 رو که شروع کرده بود بجز واسه شاشیدن از جاش جم نخورده بود. هنوز سر جاش نَنشِسته بود که در زدن.
-"فقط یه مشت بهت زدن؟"
-"مرتیکه عوضی به پَرِ قباش بر خورده بود که به تولش گفتم برو خونت! تا اومدم بهش بگم آقای محترم.. یه مشت حواله کرد تو صورتم. بعدشم هرچی تو دهنش بود و نبود نثارم کرد!"
"کاف" همین طور که داشت کیسه یَخو به "میم" می داد گفت:" می دونستم آدمای منصفین! می دونن ما ها با هاشون فرق داریم. خوشبختانه یه جورایی ماها رو فیفیل می دونن و خیلی به همون کاری ندارن! گونَه تَم چیزیش نیس! این یَخو بذاری روش فوری بادش می خوابه"
"کاف" رفت که کتاب خوندنشو شروع کنه و "میم" روی کاناپه ولو شد.
"کاف" گفت:" نگفتم کانودوس درس بشو نیس"
-"باید وسطش یه بمب منفجر کرد و از دستش خلاص شد"
-"فقط نمی دونم اونوخت می تونیم تو یه کانودوس دیگه خونه گیر بیاریم یا نه"
"میم" با قیافه یه دَمَق نگاشو انداخت رو "کاف" و گفت:" موندم چطور می تونی تو این شولوغ پولوغی کتاب بخونی"
-" کتاب جالبیه. این سرهنگ "موریرا سزار" آدم دوست داشتنی یه! اما از پس کانودوس بر نمیاد. احتمالن کانودوسیا خشتکشو پرچم کنن"

---------------------------------------------------------------------
1- "جنگ آخر الزمان" نوشته "ماریو بارگاس یوسا" است. برای اینکه بفهمید چرا "کاف" نام شهرکشان و کل محله های پایین شهر را "کانودوس" گذاشته است توصیه می کنم حتمن این کتاب را بخوانید. اگر هم این نام گذاری و کل این داستان به تخمتان نیست باز هم توصیه می کنم این کتاب را بخوانید. کتاب قشنگی است.