چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

عکس جنده سوخته

برای او آزادی و انزوا دو واقعیت در هم تنیده اند. برای چشیدن آزادی مطلق چاره ای نداریم جز اینکه بی شریک زندگی کنیم. انزوا با خودش بی تعلقی به همراه می آورد. بی تعلقی نسبت به همه چیز. بی تعلقی یگانه راه آزاد بودن است. نه اینکه او آدم معاشرتی ای نبود. نه. نه اینکه حتا آدم احساساتی ای نبود. کاملن بر عکس. او بین همه این ها و منزوی زیستن تضادی نمی دید. برای او از کودکی سبک بالی آزادی در یک تصویر خلاصه می شد:" یک ماشین! ماشین در تاریکی شب با سرعت هرچه تمام تر توی یک جاده دراز کوهستانی خلوت حرکت می کند. هدفی در حرکت ماشین وجود ندارد. وقتی شب یا جاده، هرکدام تمام شدند دیگر همه چیز تمام شده است. همه چیز یعنی حرکت مداوم ماشین. او می خواست یگانه سرنشین این ماشین باشد. بدون هیچ شریکی. دیگران برای او رهگذران و مسافران توی جاده بودند. گهگاه بعضی را برای مدتی سوار می کرد. به برخی از سرنشین های ماشین های دیگر که در راه گیر کرده بودند کمک می کرد. اما ماشین او فقط برای خودش بود. نمی توانست آن را با کسی شریک شود. تحملش را نداشت." هنوز هم وقتی تنها در شب می راند به او لذت وصف ناپذیری دست می دهد. سبکی آن تصور هنوز هم زیر زبانش است:" او، یک ماشین، شب، یک جاده کوهستانی این مرتبه خالی." درست یا غلط به خاطر آن تصور زمان کودکی، خانه اش را نمی تواند با آدم دیگری قسمت کند. آدم دیگری که برای او حکم یک شریک را داشته باشد. برای همین نمی تواند رابطه اش را با هیچ زنی از حدی فراتر ببرد. کم پیش می آید زن ها قبول کنند با او بخوابند و تنها یک دوست باقی بمانند. شریک موجود تحمل ناپذیری است. برای همین او خانه اش را تنها با جنده ها قسمت می کند. جنده ها هم مثل او معنی انزوا را کاملن می فهمند. او خودش را و اتاقش را و تمام عکس های چسبیده به دیوار را با جنده ها برای مدت کوتاهی قسمت می کند...
انسان وقتی عکاسی را ابداع می کرد نمی دانست برخلاف هدفش از عکاسی دارد چیز دیگری را به جامعه عرضه می کند. عکس تنها برای ثبت یک لحظه از زندگی ما نیست که اهمیت دارد. اهمیت عکس ها در این نیست که یک گل، یک درخت یا پستان های یک زن را برای همیشه از حرکت انداخته اند. همه اهمیت آن ها در این است که عکس ها قاضی های سمج سخت گیری هستند. عکس ها لحظه های اشتباهات و جنایات بزرگ را پیش چشممان می آورند. مهمتر این که برای این قضات سخت کوش تنها خود عمل است که اهمیت دارد. هیچ توجیهی مورد قبول نیست. " خانم عزیز! شما دارید جنده را توی گودال فرو می کنید. خوب نگاه کنید! این شما هستید که دارید دور جنده خاک می ریزید"... "آقای عزیز! شما هستید که دارید طرف گودال سنگ پرت کنید"... "نسل شما محکوم شد. هیچ توجیهی هم قابل قبول نیست. شما همه تان مسئولید. حتا اگر توی عکس نباشید. به هر حال هیچ کسی در عکس نیست که بخواهد جلوی فاجعه را بگیرد. عکس مرده ها باید برای همه تان تکثیر بشود. باید هر روز آن ها را نگاه کنید. باید هر صبح هراز بار بنویسید جنایتکار. چه وجدان داشته باشید و چه نه. چه از دیدن عکس ها ککتان بگزد یا نه." ...
مردم چون معنی انزوا را نمی توانند درک کنند دشمن جنده ها هستند. جنده ها با بی توجهی به همه سنت ها با دهن کجی به عشق برای خودشان دشمن می تراشند. جنده ها با رهایی و سبکی بی مانندشان واقعیت سیال دنیا را به مردم نشان می دهند. مردم کرخت و چسبیده به زمین و خدایانشان نمی توانند دردناکی بی قید جهان را تحمل کنند. مردم نمی توانند پایان شب یا جاده را تحمل کنند. قبیله با بازتولید برخی کارکرد های جنسی در پی تولید افراد برای ادامه وجود خویش است. جنده ها با تولید لذت از تعداد افراد می کاهند و ادامه حیات قبیله را با تمام دستگاه عریض و طویلش به خطر می اندازند. مردم و قبیله با هم دستی هم زندگی را برای جنده ها سخت و سنگین می کنند...
خانم! بارها و بارها به یاد آن لحظه ها می افتم. آن لحظه هایی که من هنوز به دنیا نیامده بودم. آن ثانیه هایی که دست و پای شما را بسته بودند. روی سر و تنتان نفت ریخته بودند. به فکر آن لحظه می افتم که کبریت را کشیدند. چقدر التماس کردید؟ چقدر اشک ریختید؟ هق هق کردید. حتا توبه کردید. گوششان اما بدهکار نبود. داشتند با جدیت حماقت بار خودشان فرامین الهی را برای پاک سازی جامعه انجام می دادند. آتش افتاد روی لباستان. چه زجری کشیدید. خانم سوختن اتفاق وحشتناکی است. من هر وقت که چشمم به تصویر جزغاله شده شما روی دیوار اتاقم می افتد، دردتان را زیر پوستم احساس می کنم.
خانم! چرا حواستان نبود؟ تازه انقلاب شده بود. مگر "کون ده ها" را نمی شناختید؟ چرا مثل همیشه سرخوش و شاد پی کار خودتان بودید؟ چرا مراقب نبودید یکی از همان هایی که روزها قبل با شما خوابیده بود حالا مبادا شما را بسپرد دست "کون ده ها". چه زجری کشیدید وقتی سنگ ها به سر و صورتتان می خورد. توی آن چاله برای اولین بار رقت انگیز شده بودید. من وقتی نگاهم به عکس شما روی دیوار می افتد بی اختیار تنم به رعشه می افتد.
خانم! دیوار اتاق من پر است از عکس های شما. چهره غم زده شما وقتی که شاید دارید به آخر جاده فکر می کنید. چهره بشاش شما وقتی که شاید جوانکی توی خیابان به شما گفته بود عجب دختر خانم خوشگلی. شما و بدن شما در حس ها و حالت های مختلف. خانم! دیوار اتاق من پر است از عکس های مرگ های شما. من به جای همه آن نسل عکس های مرگ شما را جمع کرده ام. شما توی چاله. شما وقتی آن زنک لکاته دارد طناب دار را دور گردنتان می اندازد. جسد سوخته شما.
خانم! این روز ها گویا اوضاع بهتر شده. "کون ده ها" دیگر شما را آرامتر می کشند. شاید هم گاه به گاه به شلاق زدنی اکتفا کنند. مردم هم چسبیده اند به زندگی خودشان. شما را و درد هایتان را و کیل کشیدن های خودشان را فراموش کرده اند...
خودم را و اتاقم را و عکس هایم را و انزوایم را برای چند ساعتی با شما تقسیم می کنم. سرم را می گذارم روی شانه هایتان. این بار با شما چه می کنند؟...

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

تصمیم کبرا

فکر می کنم دیگه وقتشه که برم. تو اوضاع فعلی نبودنم خیلی بهتر از بودنمه. فکر می کنم این ترم خیلی بیشتر از اون حدی که از خودم انتظار داشتم شجاعت به خرج دادم. بچه ها رو هم باید تو همون حدی که هستن تحلیل کرد نمی شه ازشون انتظار زیادی داشت. من به دلایل اخلاقی و صرفن اخلاقی وارد ماجرا شدم درثانی می خواستم که عباس تنها نباشه. اما حالا لااقل فکر می کنم از نظر اخلاقی کاملن ارضاع شدم، خصوصن بعد از قضیه احمدی نژاد درثانی الان بودنم، با دافعه ای که شخصیت من داره باعث می شه عباس تنها تر شه. الان درست وقتیه که باید کنار بکشم...