شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

یه داستان و یه عشوه خیلی خرکی

این از قصه:

هین سخن تازه بگو اینا که مده بابا


"می گم اگه خارج میره نگه ش دارم!"

دوتایی پقی زدن زیر خنده.

اون یکی دختره گفت:"ولی پسر بدی هم نیستا"

"از اونای دیگه بهتره ولی تو رخت خواب ..."

اون یکی دختره یکی از عکس ها رو نشون داد و گفت:"وااای! این جا خیلی ناز افتادی." این جملش رو با چنان لحنی گفت که اگه بخوام هزار بارم اداشو در بیارم نمی تونم عین خودش بگم. یه جورایی هم توی لحنش حسادت بود و هم داشت راستشو اقرار می کرد. خداییشم خیلی ناز افتاده بود. از اون زاویه و اون جور که چشاش رو خمار کرده بود و سینه ش رو داده بود جلو، با اون سوتین قرمز خیلی تو دل برو شده بود. کلا تو دل برو هم بود.

پش بندش گفته بود:"عکاسشم خیلی خوب بوده ها. کجا عکسا رو گرفتی؟"

"الان دیگه همه عکاسیا عکساشون یه جوره"

"خطرناک نیس همچین عکسایی میگیره؟ اگه بفهمن چیکارش می کنن؟ نمی بندنش؟"

"این طوری باید همه عکاسیا رو ببندن که"

واسه چی رفته بود این عکسا رو گرفته بود نمی دونم. یه جورایی به این بازیاش عادت کردیم. کاراش خیلی حساب کتاب نداره. مثه دوس شدن و کات کردنشه. یهو سیخ می کنه بره یه کاری بکنه. همین دیروز رفت موهاشو از دم سفید کرد. به نظرم که اصلن بهش نمیاد.

یکی دو دیقه ای فقط عکسا رو نیگا می کردن. بعدش اون یکی دختره همون طور که با عکسا ور می رفت گفت:"ولی حالا جدی جدی هم بد نیست نگه ش داریا. به نظرم واقعا ازت خوشش میاد"

"اوف خیلی دوسم داره. خودمم بدم نمیاد نگه ش دارم. حالا فعلن که همین جوری که با همیم بد نیس"

"چه حلال زاده هم هس" اس . ام. اس رو که خوند اعصابش ریخت به هم "بی شرف گه"

اون یکی دختره گفت "چی شد یهو؟"

"آشغال نوشته ملی1 جون الان نمی تونم جوابتو بدم. یه ساعت دیگه بهت می زنگم. بوس. بای عزیزم"

اون یکی دختره پقی زد زیر خنده:" از کی تا حالا اسمت شده ملی؟"


1) مخفف ملیکا یا ملیسا یا ملینا یا یه چیزی توی این مایه ها. با کفش ملی اشتباه نشود.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اینم از توضیح:

به قول علی آقا:"اگر حضور برو بچ نبود افسار شتر وبلاگ نویسی را به پشتش می انداختم"

والا فک می کنم بعد این همه سال این اقدام خوفناک و تکون دهنده که دوباره این جنازه رو آپ کردم یک کم احتیاج به شفاف سازی داره. یعنی گفتم چون دوستایی که من رو می شناسن اکثرشون به سلامتی جل و پلاسشون رو جم کردن و رفتن خارج با دیدن بازگشایی این جا یه وقت نگرانم نشن که نکنه دوباره این پسره کس خل شده یا مشروط شده یا یه بلایی سرش اومده و این چیزا. همین جا اعلام می کنم که اوضاع کاملا خوبه (هنوز اون قدا از فضای مملکت دور نشدین که نفهمین وقتی می گم خوب، خصوصا بعدِ این بلاهایی که بعدِ انتخابات سرمون اومده، منظورم کلن خوب به معنی جهانیش نیس؟ یعنی یه جور خوبیه که فقط توی اینجا معنی داره.) و ما داریم مدارج علمی رو پشت سر هم در می نوردیم و اخیرن هم مشکل خاصی (به جز همین بلاهایی که سر همه داره میاد) برام پیش نیومده و اصلا نگران نشید و به حال و حول خودتون برسین.

فقط توی پرانتز بگم که عزیزای دلم به هرچی قبول دارین و ندارین قسمتون می دم که تا پاتون رو گذاشتین اون ور آب تو رو خدا بهتون این احساس وظیفه دس نده که به همه دور و بریا زنگ بزنین و توی فضای آبغوره یا غیر آبغوره بگین که "قدر ایران رو بدونین و این جا خیلی سخته و غربت خیلی آزار دهندس و این جور چیزا." خب عن (تا اون جایی که من سوادم قد میده عن باید با عین باشه حالا این که به خاطر گل روی ان آقا محمود همه با الف می نویسنش قضیه چیز دیگه ایه) اگه نمی تونی دو روز دور از ننه بابا و دوستا و بچه برادرت و معلم کلاس اول ابتداییت سر کنی خیلی {...} می کنی می ری اون ور جای اونایی رو که می تونن برنم تنگ می کنی.

خب قبل از اینکه بگم چرا دوباره اینجا رو باز کردم بهتره بگم چرا اصلن در اینجا رو تخته کردم. از کلیه دلایل سیاسی اجتماعی فلسفی که از حوصله این مقال خارجه که بگذریم دلیل اصلی بستن اینجا اینه که به این نتیجه رسیده بودم که کلا نوشته هام به درد چاه مستراح هم نمی خوره. به جون جد و آبادم دارم راستشو می گم. یعنی نه می خوام خودمو لوس کنم نه می خوام مشتری جم کنم نه نیت شر دیگه ای دارم. (ریدم توی این نظام کیری که کاری کرده که بعد هر حرفی که میزنیم باید کل اقوام نسبی و سببیمون رو کفن کنیم تا طرف حرفمون رو باور کنه. تازه بماند که اگه طرفی که باید یه حرفی رو باور کنه خودمون باشیم عمرا با این جور آیه و قسما یه اپسیلون از حرف اون یکی طرف رو باور کنیم.) راست حسینی فک می کنم نوشته هام به قول شاعر به درد لای جرزم نمی خوره. نمونش همین داستانی که این بالا نوشتم. واسه همین گفتم بیخودی وقت خودم و وب گردای محترمِ بیکار رو نگیرم برم دنبال یه شغل آبرومندانه.

سال ها به خوبی و خوشی گذشت تا این که یه روز هوس کردم برم به وب "همیشه" یه سری بزنم. چون آدرسشو حفظ نبودم گفتم بیام از لینک وب خودم برم تو وبلاگش. تو این گیرودار یهو چشم افتاد به شمارنده کامنتای نوشته آخرم دیدم عجب از یکی رسیده به سه تا. کامنت دونی رو که باز کردم وقتی کامنت شاه رخ رو خوندم اونقد خر کیف شدم اون قد خر کیف شدم که نزدیک بود پس بیوفتم. بعدش با احساسی مثه احساس اون خانومه که توی مسابقه بزرگ به نیت پنج تن شماره 2 رو انتخاب کرده بود و شمارش رو نفروخته بود و قرار بود معلوم بشه که جایزه سیصد هزار تومنی رو برده یا نه (اون موقع ها که هنوز ماهواره اختراع نشده بود و حسینی یه ذره که کونش رو تکون می داد و آواز می خوند کلی حال می کردیم و رقصیدن توی فیلما خندیدن بیننده ها رو تضمین می کرد یادتون نرفته که؟) رفتم خبرنامه ای رو که گذاشتم گوشه سمت چپ وبلاگ باز کردم. باورتون نمی شه خبرنامه بلاگ من 32 تا عضو داره. می فهمین؟ 32 تا. ممکنه واسه شما 32 تا آمار حداقل کامنتایی باشه که برای پستاتون می ذارن. ولی برای من که سال به دوازده ما به جز مامانم و ایرانسل کسی بهم اس ام اس نمی ده سی و دو نفر یعنی کلی. یعنی یه عالمه. یعنی برنده شدن توی یه انتخابات یعنی ... .

خب فک کنم تونسته باشم بهتون بفهمونم که چرا اینجا دوباره باز شده. به بیان خیلی ساده جو گیر شدم. ولی نگران نباشین بعد این که جو گیریم خوابید که شاید همین فردا باشه این جنازه رو دوباره با هم خاکسپاری می کنیم.

در پایان لازم می دونم از شاه رخ عزیز به خاطر اون کامنت خفنی که نوشت و تونست من بی جنبه رو جو گیر کنه و شما 32 نفر عزیزتر از جونم که نفت روی آتیش بودین تشکر و سپاس گذاری کنم.

۵ نظر:

مهرزاد گفت...

داستان خوبی نبود
یه جورایی اصلا داستان نبود
یعنی با قبلی سطح انتظارو برده بودی بالا
تعارف باهات ندارم
یادمه قبلن‌ترها که بیشتر به روز می‌شدی از پست‌هات خوشم میومد تثریبا از بیشترشون
بگذریم ازین حرفای خاله زنکی
اگه نظر منو میخوای بازم بنویس

Unknown گفت...

تنهایِ عزیز!
آمدم بگویم از داشتنِ خوانندگانی پُر مهر و باریک‌بین چون شما به خود می‌بالم!
این یادداشتِ نو را به‌زودی خواهم خواند.
گفتم تا زمانی که آنرا بخوانم، سپاس و قدرشناسی را به‌تاخیر نیندازم.
ممنون از اینکه سر می‌زنی و دیدگاه‌ات را سخاوتمندانه در اختیار می‌گذاری!

Unknown گفت...

خواندم
بالاخره خواندم و بر فراخیِ تاریخیِ خودم چیره شدم!
(((:
داستان با در نظر گرفتنِ کوتاه بودن‌اش، برای من آهنگِ خوبی داشت. به‌ویژه وقتی راوی در موردِ دختر سخن می‌گوید. یعنی بخشِ مربوط به راوی را بیش از بخشِ نقل‌قول‌ها پسندیدم.
و در موردِ پس‌نوشت:
هزاران درود بر تو به‌خاطرِ آن نکته‌ی «اگر دلت برای مامانت‌اینا تنگ می‌شه، بی‌خود می‌کنی می‌ری از ایران» یا «اگر باید قدر ِاینجا رو دونست، غلط فرمودی که ترکش کردی!» و از این قبیل!
یا برخی‌شون که رفتن برمی‌گردن می‌گن «اینجا هم مثلِ اونجاست. هیچ خبری نیست» خب اگه مثلِ ایرانه چرا برنمی‌گردی وطنِ خودت؟ هان؟ یا شاید یه ذره، یه کوچولو فرق داره و نمی‌خوای اعتراف کنی بهش؟
...
زیاد حرف زدم تنهای عزیز!
به‌نظرم هر وقت که دوست داشتی بنویس!
ماهی یکبار حتی
اما من در کل، نوشته‌هایت را دوست دارم!
بازم سر می‌زنم آقا
مخلص

Sedi Bigdeli گفت...

دیوث چرا نگفته بودی می نویسی دوباره؟ من آدرستو گم کرده بودم. الانم اتفاقی پیدا کردم. دیوث:)

Sedi Bigdeli گفت...

دیوث بنویس خب! کلی خوشحال شدم پستتو خوندم و دیدم نوشتی! حالا می خوام یه پست بذارم در همین مورد. بیا سر بزن. مرسی بابت تبریک دیوث:)