پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

سلبریتی


مصاحبه طولانی و خسته کننده بود. مثل همه کارهای این مردم حوصله آدم را سر می برد. چاره ای هم نبود. از وقتی که عکسش شده بود عکس اول تمام روزنامه ها و خبرگزاری های این مملکت، این مصاحبه های کسالت آور هم بخشی از زندگی اش شده بود. با این همه از آن تو بهتر بود. آن تو از بس که برنامه های مختلف و متفاوتی را درباره خودش و کارش دیده بود خسته شده بود.
در کل آدم های بدی نبودند. بی آزار و بی سر و صدا. سرشان توی لاک خودشان بود. صبح تا شب به زندگی شان می رسیدند و سر شب ها هم دست دوست پسرها و دوست دخترهاشان را می گرفتند و می رفتند به نزدیک ترین میدان محل سکونت شان و چرخی می زدند. هر چه بودند با گروه خونی او جور در نمی آمدند. آرام و ساکت و بی شیله پیله و متمدن. بعضی وقت ها حماقتشان بدجوری کفری اش می کرد. مثلا همین دفعه که گرفته بودندش. البته دستگیر که نشده بود، خودش رفته بود و خودش را تسلیم کرده بود. روند دادرسی و قضایی کلی وقت گیر و کلافه کننده و احمقانه بود. کون ش پاره شده بود تا ثابت کند همه این کارها، کار خودش بوده و کسی مجبور نکرده به چیزی اجبارا اقرار کند. همین طول و تفصیل ها کم بود، کلی متخصص و روان شناس و این جور چیزها را روی سرش ریخته بودند. احمق ها این که تجاوز و قتل یک سری زن و بچه از بنی آدم سربزند توی کتشان نمی رفت. کارشان شده بود هی جلسه گذاشتن و گفت گو کردن و از این مسخره بازی ها.
یادش به خیر وقتی توی مملکت خودشان بود یکی از آشناها می گفت چند وقت پیش مچ یک بدبختی را وقت دزدی از مغازه اش گرفته بود و طرف را برده بود کلانتری. توی کلانتری طرف مقر نیامده بود که دزدی کار اوست. افسر مسئول هم تا انکار طرف را دیده بود جلوی همین آشنا از کوره در رفته بود و داد زده بود:" مادر جنده تو به کس ننت خندیدی می گی دزدی نکردی!" و بعد خودکار دم دستش را صاف توی سوراخ دماغ طرف کوبانده بود. آشناشان می گفت همه جا را خون گرفته بود. توی مملکت خودشان پلیس از همه گه تر بود. یعنی امنیتی ها و اطلاعاتی ها از آن جایی که عمده کارشان برخورد با سیاسی ها بود کمی محتاط تر بودند. اما پلیس بیشتر وقت ها کارش چیز دیگری بود. برای همین هم پلیس ها از همه گه تر بودند. روال کار این طور بود که اگر دزدی می کردی یا صد سال نمی گرفتندت یا می گرفتند و آشنا در می آمدی و ولت می کردند یا دمار از روزگارت در می آوردند. وقتی هم که می خواستند از آدم اعتراف بگیرند تا آدم اقرار نمی کرد که خودش فاسق مادرش را می آورده خانه دست بردار نبودند.
توی مملکت خودشان انقدر وقت آدم ها پر بود و انقدر بدبختی ریخته بود که آدم فرصت سر خاراندن نداشت. شاید هم برای همین بود که توی مملکت خودشان نه کسی را کشته بود و نه به کسی تجاوز کرده بود.
خانم مصاحبه گر برای هزارمین بار پرسیده بود که چرا به این همه زن و کودک تجاوز کرده و این همه آدم بی گناه را کشته. و او هم برای هزارمین بار گفته بود: "اینجا حوصله ام سر رفته بود"
خانم مصاحبه گر مدتی مثل بقیه احالی این مملکت با نگاه پر حماقت و پرسش گر به او خیره شده بود و بعد پرسیده بود "چه شد که خودت را تسلیم پلیس کردی؟"
و او گفته بود "برای این که حوصله ام از قتل و تجاوز سر رفته بود"

پ.ن : این نوشته حاصل یک تصویر خیالی و خیلی کج و معوج و غلط انداز از خارج است. خارج جایی است وسط اقیانوس اطلس بین آمریکا و اروپا. من خارج نرفته ام. تنها می دانم خارج جایی است که شکلات تخته ای زیاد دارد و هر کسی که از ایران آنجا می رود اول احساس می کند که باید به تمام دوستان و فک و فامیل زنگ بزند و بگوید که قدر مملکت خودشان را بدانند و بعدش هم کم کم خودش به خارج عادت می کند و دیگر از تماس های ارشاد گونه اش خبری نمی شود.

هیچ نظری موجود نیست: