چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵


"" اون موقع جوون بودم. هیژده نوزده سالم بود. انقلاب که شد همه چی یهو سیا شد. اونم از این سیا خاک و خلیایی که کس خلا محرم تنشون می کنن و میرن کون خودشونو پاره کنن. چه می دونم؟ شاید بسکه چادر مشکیای این لکاته های ریقو رو دیده بودم. خلاصه باورم نمی شد. همش خیال می کردم زود تموم می شه. تو سرم افتاده بود اصن همین چن ماه دیگه جمهوری اسلامی میره. واسه همینم زمان برام بی معنی شده بود. فک می کردم همه چی واستاده. این اتفاقا و این دوره یه بخشی از عمرم نیس. می ره. نمی تونستم درک کنم که ممکنه جمهوری اسلامی باقی بمونه. این مدتم که مونده بود قرار نبود از عمر من یکی خرج کنه. واسه همین همش خیال می کردم هنوز وقت دارم. واسه همین هیش اتفاقی به تخمم نبود. واسه همین می گفتم من یکی که هنوز وقت دارم. واسه همین برنامه ریزی نمی کردم. واسه همین هدفی نداشتم. واسه همین هیش کاری نمی کردم. انگار قراره تو همین سن وسال باقی بمونم.ویلون مونده بودم. جمهوری اسلامی یم باهام موند... " یادش به خیر! اون موقع که اینا رو می گف من جوون بودم. هیژده نوزده سالم بود. با اینکه خودم تو جمهوری اسلامی دنیا اومده بودم همه حرفاشو می فهمیدم. اصن حرف دل خودمو می زد. راسش از همون وقتی که شروع کردم به فک کردنو فهمیدن، دور و برم و مات میدیدم. منم باورم نمی شد که قراره جمهوری اسلامی بمونه. حتمن چن ماه یا اگه خیلی طول می کشید چن سال دیگه می رف. مطمئن بودم. انقد مطمئن بودم که فقط منتظر نشسه بودم که تموم شه. واسه همین زمان واسه منم واستاده بود. هر چی یم که عمرم می گذش حالیم نبود. اصن عمر من نبود که داش می گذش. واسه همین هیش کاری نمی کردم. مثه اون برا خودم برنامه نمی ریختم. مثه اون همه چی یو موکول کرده بودم به بعد از رفتن جمهوری اسلامی. بعد از اینکه دوباره زمان معنی پیدا کنه. این جمهوری اسلامی اونقد وصله ناجوری بود که نمی شد وجودشو باورکرد، چه برسه به موندنش. یا شایدم ما اون قد وصله ناجوری بودیم تو این مردم که نمی شد باور کنیم"

۱ نظر:

Unknown گفت...

واسه همینه که تصمیم گرفتم برم. برای همیشه. تا وقتی هم جمهوری اسلامی هست برنمی گردم. هر روز بیشتر احساس می کنم وصله ناجور هستم. چرا اینقدر من احساس ناراحتی و افسردگی میکنم وبقیه نه؟ واقعا خسته شدم مثل تو.