جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

مرثیه


بلند گوی مترو روشن بود. داشت "عر" پخش می کرد. حتمن سال روز وفاتی، چیزی بود. چه می دانست؟ مدتی بود دیگر تاریخ روز های تکراری برایش مهم نبود. امروز چه روزی بود؟ چندمین روز کدام ماه؟ خاطرش نبود. حالش را هم نداشت که به یاد بیاورد. و اصلن چه اهمیتی داشت؟ حتمن وفاتی چیزی بود دیگر. این بار اما فحش نداد مثل هر باری که "عر" می شنید.حتا توی دلش هم فحش نداد. آن هم نه از سر بی خیالی و تسلیم که حالا همه تسلیم شده بودند و بی خیال. حتا توی رانندگی کردن هم! این بار حتا صدای مرثیه خوان به دلش نشست. ذهنش هم دور تصویرهای ریش های کثیف و قیافه های نخراشیده دل و روده به هم زن و هیکل های بی قواره و عربده های نکره را قلم گرفته بود. بوی گند عطر مشهدی توی سرش نمی دوید و چیزی از ضجه زدن ها و زنجیر زنی و سینه زنی و کون پاره کردن ها به یادش نمی آمد. - دیگر چه اهمیتی داشت؟ وقتی حتا بدن زن ها را هم پر نقص می دید؟ وقتی حتا کس کردن هم کسالت بار بود؟ - حالا تنها صدای گرفته غم بار بی معنی کلمات عربی بود که به گوشش می خورد و به دلش می نشست. و همان بهتر که عربی بود. چیزکی از موسیقی سنتی هم داشت که نوازشگرش می کرد. و هرچه بود تلنگری بود که به یادش می انداخت با همه غریبی نشانی از این سرزمین همیشه همراهش هست. این سرزمین اندوه ابدی.

۱ نظر:

Sedi Bigdeli گفت...

عزیزم هدف اونی هم که این "عر"رو پخش می کنه همون کسالت و تسلیم کردن مطلق توئه!چند وقتی یه احمقانه فکر می کنم حالا تا مدتها تنها راه مبارزه شادی و لذت بردن از زندگی یه.به هر شکلی.این خودش دهن کجی بزرگیه به همه اون ریخت و قیافه های وحشت ناکی که تو تصویر می کنی!اینقدر دلخور نباش!این دوران هم می گذره!فقط تو زمان رو از دست می دی!مگه چند بار بهار بیست سالگی رو سپری می کنی؟ازت خبری نیست،ما اگه از دوستامون خبری نگیریم اونا صد سال یه بار هم یاد ما نمی افتن!