سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

مسلمون


" یه جای کار می لنگه! حالا من حالم از همه به هم می خوره. حوصله این آدمای معمولی رو ندارم با این زندگیای کیریشون. حوصله این روشنفکر پوشنفکرا رو هم ندارم که الاغا حالا به سرشون زده در راستای کشف معناهای جاودانه در زندگی عوام، می شینن نرگس نیگا می کنن. نمی دونم چرا اینجوری شدم. حالا از همه بدم میاد. شاید از بس که مسلمون دورو برم بوده. قبلن فقط از بچه ها بدم میومد..."
من درکش می کردم. با آن نگاه بی رمق و سری که هر از گاه پناه می آورد به دست هایش. ناگزیر در قماری شرکت کرده بود که باختش از پیش مسلم بود و خود نمی دانست. به کسانی امید بسته بود که نباید. به واژه هایی چشم دوخته بود که چیزی جز سرگردانی در انبوه جملات بی در و پیکر بی انتها برایش هدیه نمی آوردند. آرزویی پرورانده بود که در این زمانه، در این قبیله، رویا دیدنش هم غنیمتی بود. و به امیدی دل بسته بود که هرگز پیدایش نمی شد. راهش را اشتباه رفته بود و همراهانش را اشتباه انتخاب کرده بود و حتی شعار هایش را . و حالا خسته و کوفته با آن چشم های ورقلمبیده ی اندوه زده کنار دستم نشسته بود و درد دل می کرد. درکش می کردم. کم و بیش حال و روز او را داشتم. هیچ آدمی برایم اهمیت نداشت...
" حساب نکرده بودیم این همه مسلمون دور و برمونه..."

هیچ نظری موجود نیست: