شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

میمون

نه خانم! این بار خودتان را خیلی جدی نگیرید. این بار نگاه او به شما فقط برای گذراندن وقت است نه چیز دیگری. او بی حوصله و بی انگیزه تنها می خواهد ثانیه ها را تلف کند. زمان کشدار و طولانی، او را درون خودش محبوس کرده. یکی باید پیدا بشود تا دقیقه ها را برای او به کناری هل بدهد. زیبایی بدن خوش تراش شما، پستان های توپر شما، نگاه های شیطنت بار شما این بار برای او حکم یک تابلوی نقاشی را دارد. تابلویی که آدم تنهای بی خیال این دوره محض وقت تلف کردن خودش را برای مدتی با آن مشغول می کند. بی التفات به تمامی حقه ها و تخیل و ظرافت هایش. شما تابلوی مشغولیت بی هدف او هستید... انگار دوباره میمون پیش روی درختش قرار گرفته!...
مکانیک یا هنر؟ باید از چه دیدگاهی شما را ور انداز کند؟ باید چه طور با شما بخوابد؟ خوابیدن با شما رفت وبرگشت های صرف مکانیکی است یا درون خودش باید ظرافت ها و پیچ و خم های هنری را همراه داشته باشد؟ خوابیدن با شما آیا تنها یک fuck است یا بخش عمده ای از فلسفه هنر در این تلمبه مخفی شده؟ مکانیک یا هنر؟ fuck یا sex ؟ باید شما را از چه دیدگاهی ببیند؟ ...
تمدن از دو استعداد آدم ریشه می گیرد. هر دو استعداد آدم اما در خلق کردن اشتراک دارند. دو رفیقی که دوشادوش هم دنیای کنونی آدم ها را تسخیر کرده اند. خلق کرده اند. انسان ابزار ساز است و به همین اندازه خیال پرداز. انسان ابزار ساز می سازد و می سازد و رفاه می آفریند. انسان ابزار ساز آرام آرام دنیا را به تسخیر خودش در می آورد. انسان ابزار ساز جد بزرگ دنیای تکنولوژیک است. اما انسان، انتزاع گر هم بوده. با انتزاع ذهن خود را پیچیده تر و پیشرفته تر کرده. با انتزاع دنیای اطراف خود را ساده تر کرده. انسان از روزی که "درخت" را ساخت دنیای خود را از دنیای درخت های میمون جدا کرد. انتزاع منشا دوگانگی های آدم است. انتزاع هم دوست بوده و هم دشمن. هم راه را برای پیشرفت گشوده، هم بزرگ ترین مانع آن بوده. هم رهانیده و هم در بند کرده. انتزاع نیای بزرگ مذهب و هنر است. هر چه آدم ابزار ساز بیشتر به پیش می راند برای تحمل دنیای ساخته و پرداخته خودش بیشتر به انتزاع نیاز پیدا می کرد. انسان در میان تور های انتزاع اسیرتر می شد. حالا در این قرن برای تحمل یکنواختی دنیا، انگار احتیاج بیشتری به دیوانه بازی های مغزش دارد.شما وقتی این طور روی تخت می خوابید، وقتی کون خودتان را به سمت بالا می گیرید دارید یک تابلوی نقاشی را خلق می کنید. موج هایی که موقع برخورد او به شما حین عقب و جلو کردن ها در ران های شما پیدا می شود، روی رانتان را طی می کند و یکهو ناپدید می شود، نمی تواند تنها یک اتفاق پیش پا افتاده فیزیکی باشد. این موج ها ، طناز و جسور و شیطان و فانی، چیزی از زیبایی مطلق دنیای خیالی را درون خودش دارد. حتمن باید داشته باشد. مگر نه؟...
انقلابی خسته سال هاست که کوله بارش را به زمین گذاشته است. آن سال ها همچون چند ثانیه حقیر از زندگی او، مدت هاست که جای خود را به این روزهای کشدار، حوصله سر بر، تکراری، داده اند. آن سال ها هر چند کثیف، هر چند خون آلود، هرچند حماقت بار، مثل برق و باد از آسمان عمر انقلابی خسته گذشتند. هیجان و امید و انتزاع گذشت آن سال ها را برایش ساده و شیرین می کرد. جنایات آن سال ها را به امید خلق اثر هنری جاودانی؛ زیر سبیلی در می کرد. اما اسیر یکنواختی دردناک این روزها هر روز تابلوی خون آلود سال های گذشته را به تماشا می نشیند. زن های هم سن و سال شما، تکه تکه، چادر پیچ، ترس خورده جابه جای تابلوی او ول شده اند. خفت آن سال ها و یکنواختی این روزها هر روز را برای او به تخت شکنجه تبدیل کرده است. شما انگار تنها راه فرار او از این مخمصه اید. اما شما را چطور باید ورانداز کند؟... ای کاش میمون پیش درختش باقی می ماند.

هیچ نظری موجود نیست: