جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

مرد میانه سال

همه چیز اتفاقی است. آن روز تنها مجموعه ای از یک سری از اتفاقات ساده بود. مثل همه روز ها. گلوله تنها ده سانتی متر اشتباه کرد. سربازها اصلن می توانستند تیر هوایی شلیک کنند. می توانستند چند خیابان آن ور تر به جای صف شما، صف مذهبی ها را به گلوله ببندند. می توانستی آن روز را به یک دلیل ساده توی خانه سر کنی. می شد هرگز این رفیقت را پیدا نمی کردی. می شد... برخلاف خیالات تو و رفقایت و "کون ده ها" همه چیز این دنیا اتفاقی است. نه حتمیت تاریخی در کار است و نه دستی از غیب همه چیز را سامان می دهد. گیرم که بشود سیر حادثه ها را تا چند روزی آن طرف تر دنبال کرد. یا بتوان وقوع یک جنگ یا انقلاب قریب الوقوع را از پیش حدس زد. اما همه این ها هم با عدم قطعیت همراه است. یک حادثه ساده می تواند تمام محاسبه ها را به هم بریزد. یک اتفاق ساده می تواند تمام تاریخ را زیر و رو کند. مثلن اگر " استالین بیست سال زودتر می مرد آن وقت شاید چند ملیون آدم سال های بیشتری زنده می ماندند". تنها یک اتفاق ساده می تواند همه چیز را عوض کند. یک اتفاق ساده می توانست تو را برای مدت بیشتری زنده نگه دارد. می توانست جای تو و رفیقت را عوض کند. می توانست جای مادر تو را با مادر رفیقت عوض کند...
زن آنقدر جیغ کشید تا از حال رفت. این جور وقت ها غم و بهت بدجوری گلوی آدم را می گیرد. راه نفس کشیدن بسته می شود. سینه آدم سنگین می شود. انگار چند تن بار را گذاشته اند رو ی قفسه سینه آدم. همین که خبر را شنیدی باید تا می توانی فریاد بکشی تا کمی از سنگینی روی قلبت برداشته شود. زن به هق هق افتاده بود. بریده بریده حرف میزد.:" صد بار بهش گفتم پسر..." . بقیه حرفش توی گلو شکست. دوباره زد زیر هق هق. اندوه و ناباوری با اشک هایش از درونش می زنند بیرون. باید چند ساعتی بگذرد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده. این ها عجالتن واکنش های بدن اوست. تا روحش درگیر ماجرا بشود زمان باقی است. شب که کز می کند توی بفل دخترش، شوهرش، چه می دانم؟ زن همسایه، تازه آرام آرام دارد فاجعه دستگیرش می شود. وقتی که ناباوری یواش یواش رنگ می بازد. " کی باورش می شه پسر به این ..." دوباره گریه اجازه نمی دهد حرفش را تمام کند. سنگینی نفس را با آهی می دهد بیرون. دستش را می گذارد روی پیشانی. دماغش را می کشد بالا. " کی باورش می شه؟ کی باورش می شه که..." .... همه چیز اتفاقی است. چند سانتی متر می توانست جای دو زن را با هم عوض کند...
وقتی به عکس تو و جوانی های مرد میانه سال نگاه می کنم، گاهی وقت ها به این فکر می افتم که اتفاقات آن روز واقعن به نفع کدامتان تمام شد؟ نه! شوخی نمی کنم! درست است که تو مردی و زندگی آدم یعنی همه چیز. درست است که در قمار آن روز تو مطلقن همه چیزت را از دست دادی. اما آدم که سیر اتفاقات را دنبال می کند یک وقت هایی جدن به این فکر می افتد که شاید در این قمار نا خواسته تو بیشتر سود برده باشی! عکس مال چند روز قبل از مرگ توست. تو و جوانی های مرد میان سال دست در شانه همدیگر دارید قهقهه می زنید. خنده بی خیالتان به بی عقلی نسلتان می رود. همه چیز برای تو ظرف چند ثانیه گذشت و برای مرد میانه سال به قدمت یک عمر. تو مثل اعدامی ای بودی که سرش را می گذارند زیر گیوتین و همه چیز برایش به درازای سقوط آزاد یک وزنه طول می کشد. اما مرد میانه سال تعذیب شده ای است که نیمه جان برای مدت ها او را توی سلول رها کرده اند. چند روز بعد خنده تو جاودانی شد و خنده برای همیشه از روی لب های مرد میانه سال پر کشید. یک جور هایی عذاب وجدان گریبانگیرش شده بود. هر چه باشد او بود که زیر پایت نشسته بود و کشیده بودت به سیاست و انقلاب. او خودش به تنهایی یکی از اتفاقات تاثیر گذار زندگی ات بود. از ضربه ناباور مرگ تو حتا نتوانست سرخوشی خام گذرای اوایل انقلاب را بچشد. و بعد "کونده ها" که تثبیت شدند سال های سیاه تازه داشت شروع می شد...
حالا کار مرد میانه سال این شده که ساعت ها روی کاناپه بنشیند بی آنکه یک کلمه از دهانش بیرون بزند. سال ها شکسته تر از سن و سالش می زند. تو که مردی نیمه جانش کردی. تا آمد دست و پایش را جمع کند و با مرگ تو کنار بیاید سیل مصیبت ها شروع شده بود. مرد میانه سال ضعیف تر از آن بود که بتواند با این همه سختی کنار بیاید. فرتوت و امید باخته هیچ شباهتی با آن شعار ها و آرمان ها و چریک بازی ها ندارد. "مقاومت، ایستادگی"، "مبارزه"، " ایثار در راه زحمت کشان". اتفاقی راهش رسیده بود به حزب. مثل تو....
پ.ن: چیزهای زیادی توی سرم چرخ می زد. این ها از میانشان زد بیرون. نصف بیشترش را گذاشتم برای پست بعدی! سال نو مبارک..

۱ نظر:

شاه رخ گفت...

منتظر ادامه ش مي مونم