شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴


ـ آن خانه کوچک در خیابان سزار نیکولاس پنسون، نبش خیابان گالوان ، شاید دیگر در سرسرای ورودی پذیرای مهمانان نمی شود، همان جا که بنا بر رسم جای تصویری از باکره آلتاگراسیا و لوح برنجینی با این نوشته ، بود:"در این خانه تروخیو رئیس است" آن لوح را نگاه داشته ای؟ نه، حتما پرتش کرده ای توی اقیانوس . مثل هزاران هزار دومینیکنی که آن لوح را خریدند و توی خانه شان گذاشتند ، آن هم در جایی که بیشتر از هر جای دیگر توی چشم باشد، تا هیچ کس در وفاداری آن ها به رئیس شک نکند و بعد ، وقتی آن طلسم شکسته شد، چه تلاشی کردند تا همه نشانه های آن را پاک کنند.چون نماینده چیزی بود که شرمسارشان می کرد، یعنی بزدلی آن هاـ

می خواستم از تحریم بنویسم . از تحریم و نتیجه انتخابات . بنویسم که اتفاقا بر خلاف آن چه که در بوق و کرنا کرده اند تحریم خوب جواب داد که نگاهی بیاندازید به تعداد شرکت کنند گان در شهر های بزرگ.در تهران.ببینید که ما بالاخره جایگاه خودمان ، طبقه مان را یافتیم.که حالا ما می توانیم مدعی شویم که سخنگوی بخش متوسط جامعه ایرانی هستیم.می خواستم بنویسم که.. اما ترجیح دادم این ها را برایت بنویسم

این ها که نوشتم ، عینا تکرار تکه ای از کتاب "سور بز" نوشته ماریو بارگاس یوسا بود.کتابی که خواندنش برایم بسی خوشایند و لذت بخش بود.کتابی که برای ذهن های بی نظم و آشفته و شلخته و بی در و پیکری مثل ذهن من، و شاید ذهن تو، پر است از صحنه ها و گوشه های خواندنی ، همان وقتهایی که با تکرار اسمها، با هر لحظه زادن شخصیتی جدید ، و واقعه ای نو گیجت می کند و با آمد و رفت از گذشته به حال و از حال به ماضی ، که گاه گاه به جنون می کشد این رفت و آمد ها، چیزی از زمان باقی نمی نهد برایت و یله رهایت می کند در جادوی زمان همیشه رونده. و همین وقت هاست که این ذهن ها، این ذهن های آشفته در اوج لذت ، اوج شعفی که یک متن می تواند به آدم منتقل کند فرو می روند

اما تنها به خاطر این نیست ،به خاطر این نثر دوست داشتنی نیست که خواندنش در نظرم تجربه ای بود جذاب و پر کشش.چرا که در خود بستری که داستان دارد در دلش شکل می گیرد در خود آن فضا ، من احساس می کنم ، ما هم داریم ـ درست همین حالاـ نفس می کشیم.در این فضای گرفته و تاریک کشور های در استبداد فرو رفته. درست که کشورش فرسنگ ها فاصله دارد با ما ، تکه خاکی است پرت افتاده در دریای کارائیب، درست که گوش خراش می نمایند آن نام های مطول سخت خوانده شونده شان ، درست که فرهنگشان ، رسم هاشان ، مذهب شان ، حتی نام و نشان غذا ها و رقص هاشان برایمان عجیب است اما ... اما من خیلی راحت خیلی خیلی ساده تر از آن که بتوانی فکرش را بکنی با آن ها هم حسی پیدا کردم چرا که آن ها هم مثل ما از دل استبداد و بی تمدنی زاده میشدند و در دل استبداد یا به دست استبداد می مردند. نابود می شدند.درست مثل ما.کافی است به همین تکه ای که برایت نفل کردم دوباره نگاهی بیاندازی آن وقت راحت تر با نگاهم همراه می شوی

این ها را ننوشتم که حالا با این پوپولیست های سر خورده هم نوا شوم و از خریت مردم بنالم همه کاسه کوزه ها را بر سرشان خراب کنم و نو مید شوم از هر دگرگونی ای.همان طور که قبلا هم قند در دلم آب نشده بود و ذوق نکرده بودم از آگاهی توده ، از حضور دایمی امت همیشه در صحنه .این ها را نوشتم که به تو بگویم ، امیدوارانه بگویم ،آسمان استبداد همیشه همین رنگ بوده . همیشه همیشه

هیچ نظری موجود نیست: