پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

جنازه


من از توی سنگر آمدم بیرون. فریاد می کشیدم و تفنگم همین طور تیر می پراند. ما این طرف سنگر بسته بودیم و "کون ده ها" آن طرف کمین گرفته بودند. میانمان خیابان خون آلود. فریاد زنان تیر می پراندم. آن طرف "کون ده ها" این طرف ما. جیغ و هوار و صدای تفنگ و خیابان خون آلود. گلوله نشست وسط پیشانی ام.
فریاد که می زدم ، همهمه مرده ها دور و برم بود. گورها بودند و مرده های جورواجور و دهان های نیمه باز. تا دلت بخواهد مرده ریخته بود. مرده های شکنجه شده. مرده های اعدام شده. مرده های تیر خلاص خورده. جنده های سنگسار شده. سینه های بریده. کله های پریده. جنازه های تکه تکه جنگ. همجنس بازهای مثله شده. مرده هایی که زمین تا آسمان با هم توفیر می کردند. شکل و صورت و زخم مرگشان. مرده های رنگ و وارنگ... اما چه اهمیتی داشت؟ کجا مرده بودند؟ چرا مرده بودند؟ چه کسی کشته بودشان؟ این ها دیگر برای مرده ها هیچ کدامشان مهم نیست. و آن ها فقط همه شان مرده بودند. حالا دیگر همه شان مثل هم شده بودند. آخرش همه مرده ها شبیه همند. و این ها؛ همه، مرده های آن سال ها بودند، از همه مرده ها به هم شبیه تر. ما هوار می کشیدیم، "کون ده ها" تیر می زدند... مرده های آن سال ها... بچه های آن سال ها... صدا های آن سال ها...
" مامان! بابا رو بردن زندان چیکارش کنن؟ ...
عزیز! مامانو اعدام کردن ینی چیکارش کردن؟ ...
زن همسایه واسه چی اینقد زنجه موره می کرد؟ ... مثه اینکه بچشو گرفتن بردن جنگ ... آخی! حیوونکی. ینی زنده بر میگرده؟ ...
مامان! آیدین منو کلی کتک زد. می گه من ساواکیم...
شما دوتا بالشارو چرا این طوری می کنین؟... داریم شهید بازی می کنیم دیگه. داریم شهید می بریم ...
مامان! بابا از وختی از زندان اومده چرا این طوری شده؟...
توی فاو سربازارو همین طور درو می کنن. سرمونو که ببریم بالا یه گوله می خوره وسطش. کلی از بچه ها همین طور دستی دستی مردن. حتی نمی تونیم از سنگر بریم بیرون بشاشیم. دایی! این دفه دیگه جنازمم بر نمی گرده خونه ...
آخ! بابا! این آقا هه رو واسه چی دارن شلاق می زنن؟ .... عرق خورده پسرم، عرق خورده ...
.... "
من تو را نمی شناسم. از نسل بچه های آن سال ها نیستی. از بی خیالی ات معلوم است. بی هیچ ترسی داری وسط خیابان از دخترک لب می گیری. دخترک خوشگل و متناسب است. مثل جنده های توی کامپیوتر که یک جوری همه نقص های بدنشان را برداشته اند. از این عمل ها تازه زمان ما مد شده بود. زمان ما توقع آدم را می برد بالا، دوره شما را نمی دانم. کله دارد به گلوله نزدیک می شود. کله نزدیک می شود. زمان کش می آید. من دخترک را دید می زنم. وقت نیست که یکهو همه خاطره های آن سال ها از سرم تخلیه شود. مردن اتفاق عجیبی است نه؟ این جور مردن ها باید یک دلیلی داشته باشد دیگر. همین طور دستی دستی نمی شود که. برای همین باید تو و دخترک و پستان هایش ساخته بشوید. مهم نیست خواهید آمد یا نه. مغز من اما باید دلیلی برای این مردن پیدا کند دیگر. برای همین مردن را هم پس پسکی پیش می رود، پیش از آن که کله به گلوله بچسبد. سرت را می گذاری روی پستان های دخترک. از "کون ده ها" خبری نیست...
جنازه افتاد زمین.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

Cheghadr talkh minevisi bache!

ناشناس گفت...

تو چرا چند وقت است گیر داده ای به این مدلی نوشتن؟
بگذار یادمان برود همه آن سالها چطوری زندگی کردیم.بگذار یادم برود چند قبر آنطرفتر از قبر عمو قبری است که سنگ ندارد.که اعدامی بوده.که می گفتند مجاهد بوده. که مردم نمی گذاشته اند توی قبرستان خاکش کنند. که همین مردم سنگ قبرش را شکسته اند.
چرا نمی گذاری یادمان برود؟

ناشناس گفت...

به نظر من اتفاقا مشكل از جايي آغاز مي شود كه ما،مردم ايران، فراموش مي كنيم.البته مدت هاست كه فراموش كرده ايم و به خاطر همين فراموشي است كه تاريخمان كمدي وار هر دم در حال تكرار شدن است. به خاطر همين فراموشي است كه ممكن است فرداروزي دهه شصتي دوباره در اين مملكت اتفاق بيافتد.
آن دهه و حوادث تلخش، عليرغم تلخي بسيارشان، بايد تكرار شود. بايد يادآوري شود. بايد مانند آيينه دق هميشه جلوي رويمان باشد تا گند و كثافتش هر دم توي چشممان برود تا درس بگيريم و نگذاريم تاريخ تكرار شود. از غربي ها ياد بگيريم كه پس از گذشت ده ها سال هنوز به كسي اجازه نمي دهند كوچكترين خدشه اي به حادثه كشتار ميليون ها انسان بي گناه وارد آورد.
بعضي از حوادث آن قدر تلخ و ناگوارند كه از ترس تكرار دوباره آن ها در اثر فراموشي طعم گسشان بايد هميشه زير زبان آدم باشد. پس دوست عزيز بنويس، بنويس آن سال ها چطوري زندگي كرديم تا يادمان نرود. بنويس تا يادمان نرود چند قبر آنطرفتر....

Sedi Bigdeli گفت...

یادمون نره که همین دلخوش کنی های حداقلی،همین امید بیخودی به مبارزه و ادامه تلاش رو هم از دست بدیم؟اتفاقا به نظر من هم مشکل مردم ایران همین هست که هی یادآوری گذشته رو به خودشون می کنن:یا دچار نوستالژی می شن و فکر می کنن گذشته خیلی خوب بوده و کاش دوباره برگرده،یا دیگه دست و دلشون به هیچ کاری نمی ره چون فکر می کنن پدران مون بدبخت شدند،ما دیگه وارد این مقولات نشیم.نمی گم از گذشته عبرت نگیریم ولی مثل اینکه بیژ توی گذشته غرق شده.در ضمن این جور مفاهیمو همه جوره می شه نوشت به نظر من هیچ فرقی بین کسی که اینقدر تلخ می نویسه و اعصاب آدمو خرد می کنه با اونی که یه فیلم اکشن خیلی فجیع می سازه نیست.هر دوشون یه جورایی سادیستی می خوان احساسات مخاطبو تحریک کنن.بیژ عزیز بیخود هم ادعا نکن که داری برای خودت می نویسی و به مخاطب کاری نداری اگه نداشتی که نمی اومدی اینجا بنویسی.می رفتی توی دفترت می نوشتی تا هیچ کس هم نخونه.به هر حال ازم دلخور نشو اینقدر تلخی نوشته ات توی صورتم زد که فقط تونستم چند جمله اولش رو بخونم.

ناشناس گفت...

"بیست سالت شده. اومدی تو جامعه! مامانت عاشق شده! بابا که نداری! 67 رفته بابات! مرد تو زندگیت نبوده! مامانت عاشق شده! شنیدی بابات مرد بزرگی بوده! تنهایی! مامانتم باید بره! تنهایی! تو ام میخوای زن بزرگی بشی! سخته تنهایی!اما نه از راه بابات! دیگه دوس نداری یه ماجرای تکراری ببینی!..."
گذشته همیشه باید به یادمون بمونه و جلو چشممون باشه! که ببینیم در حال سقوطیم! یعنی شاید بالاخره ببینیم که در حال سقوطیم.

ناشناس گفت...

آقای سجاد
ببینیم در حال سقوطیم که تلاش کنیم زودتر سقوط کنیم؟که اصلا به سقوط نکردن فکر نکنیم؟

ناشناس گفت...

"یعنی شاید بالاخره ببینیم که در حال سقوطیم" منظورم اینه که الان نمیبینن! شاید روزی ببینن و بخوان دستشون رو گیر بدن به یه سخره! خودشونو نگه دارن! شاید! آری؟!

ناشناس گفت...

مثل اینکه دیگه همه چیتو گذاشتی رو این داستان ها!!!!جونتو مگه دوست نداشتی؟مگه از غیرت داشتن بد نمی گفتی؟مگه نمی خواستی سوراخ موش بخری n میلیون ؟
کون ده ها میرن بیژن قول میدم میرن.با یه تیر وسط پیشونیشون!!
آزمون های پایان ترم خوش بگذره
سینا روح