شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

من و تو و مردانگی ام


زن همسایه ضجه می زد. مامان می گفت همه جای تنت باد کرده بود. عزیز می گفت " این دختره بالاخره یه بلایی سر خودش میاره. کله ش باد داره." بیچاره عزیز! همیشه نگرانت بود. اما نگرانی اش خیلی طول نکشید. حالا باد سرت به من به ارث رسیده. ولی با تو فرق دارم. خیلی زیاد...
نگاه ما مردها، صادقانه و توسری خورده، همه مان را به هم پیوند می زند. هیزی، بین همه ما مرد ها مشترک است. چریدن شما اولین مایه های مردانگی را به ما می آموزد. فرقی هم نمی کند که از چه قماشی باشیم. یا به قول تو، از چه طبقه ای باشیم. هیزی، چیزی از صداقت بشر اولیه درون خودش دارد. چیزی ورای هر ایدئولوژی و مرامی که ما مرد ها داشته باشیم. با سادگی محضش در نبرد با هر مرامی سربلند بیرون می آید. اما، بعضی وقت ها ، بعضی مردها که توی جو قرار می گیرند، سعی می کنند در هزار توی کله شان سرکوبش کنند. مردان محزون زمان تو، از همین گروهند. آن سال ها این سرکوب با بی رحمی وصف ناپذیری به راه افتاده بود. سنگین تر از هر سرکوب و شلاق و اعدام و زندانی. حتا ته مانده ای از آن به این روز ها هم رسیده است ...
تو که می رفتی جلسه، شرط می بندم، همه نگاه ها دنبالت بودند. مخلوطی از ستایش و صداقت مردانه و حسادت زنانه. تو پر شور و حرارت، مزخرفات مارکسیستی بلغور می کردی. از پیکار در راه آزادی طبقه کارگر می گفتی. از به زانو در آوردن بورژوازی. داغ می کردی. می گفتی مبارزه مسلحانه هم استراتژی است و هم تاکتیک. دیگران همگی مثل تو. تندتر از تو. دیوانه تر از تو. همه تان مثل هم بودید.... امان از این سرکوب! میان این همه مرد، یکی نمی آمد، لااقل گوشه خلوتی گیرت بیاورد، به تو بگوید:" رفیق! آخر یک روژ لبی چیزی به خودت بمال. حیف تو نیست؟ کون لق جامعه کالایی و غیر کالایی!..." من توی مغز آن ها نبودم. اما می دانم هیزی بالاتر از هر اعتقادی به شان فشار می آورد. این را از من به یاد خاک گرفته ات بسپار...
من روی پای عزیز می نشستم. تو چند قدم آن طرف تر لباس های گل و گشاد پوشیده بودی. طبق معمول آرایش نمی کردی. با کتاب های جلد سفیدت ور می رفتی. من روی پای عزیز، خیره به تو مرد شدن را یاد می گرفتم. تو پاشدی رفتی بیرون. می خواستی بروی جلسه...
وقتی دستگیرت کردند، عزیز مثل مرغ سر کنده خودش را به این ور و آن ور می کوبید. بیچاره پیرزن! چقدر از این ساختمان به آن ساختمان رفت. چند هزار پله را پایین و بالا کرد. پیش چند پاسدار التماس می کرد؟ حیوانکی پیرزن! خیال می کرد احترام گیس سفیدش را می گیرند. این بیم و امید آدم ها، هنوز برایم غریب است. بیچاره پیرزن! امیدش زیاد طول نکشید. خیلی پیش تر از آنکه جنازه ات بیاید. تو را که گرفتند از همان لحظه اول دستگیری همه چیز تمام شده بود. نمی دانم چند روز، چند ساعت با سر وتن شکسته گوشه آن سلول سرد، تک و تنها رها شده بودی. چند ساعت، چند روز توی چه خیالاتی غرق بودی. شرط می بندم تجربه اولت بود. خیلی ساده بودی دخترک. حتمن تجربه اولت بود. برای زن ها اولین تجربه نباید به این شکل باشد. همراه با این همه درد. با این همه خشونت. زن ها، وقتی از همه مردها و جانورها خسته شدند، تازه می روند سراغ این کارها. این عادلانه نیست. زن های توی کامپیوتر خودشان خواسته اند. رخوت این دوره وجودشان را گرفته. لذت های معمولی برایشان ملال آور شده. لذت های عجیب و غریب می خواهند. حالا می خواهند لذت های درد آور را بچشند. ولی تو اولین بارت بود. هرکه می خواستی باشی. هرچه توی سرت می خواست باشد. " کون ده ها" حق نداشتند با تو این کار را بکنند....
تو مردی، تا من سال ها بعد در خیابان ها دنبال زن های ده – پانزده سال بزرگتر از خودم راه بیافتم تا شاید چیزی از جذبه تو را میانشان پیدا کنم. تو مردی، تا من سال ها بعد در خیال خودم تو را مجسم کنم که داریم با هم توی سرو کله هم می زنیم. با هم جدل می کنیم. و من .... تو مردی
پای قبر عزیز می نشینم. چند قبر آن طرف تر، قبر توست. سنگ قبر نداری. گورت بوی سرد مرگ می دهد. گورت بوی درد زندان می دهد. گورت بوی آن سال ها را می دهد. می آیم کنار تو. حالا باد سرت به من به ارث رسیده. اما با تو فرق دارم. خیلی زیاد...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

i enjoyed it...

ناشناس گفت...

آره! خیلی فرق داره...

Sedi Bigdeli گفت...

دوباره پست جنازه را خواندم.اين بار دلم بيشتر گرفت.ولي.....شايد به قول عباس لازم است بنويسي.شايد.نوشته ات مثل يك ريتم تند توي مغزم مي رفت و مي آمد.مي كوبيد طنين اش پشت پلك هايم.....به خصوص كه خودم را مي توانم تصور كنم در هيئت اعدام ،سوخته يا تير باران شده.همه مان را.

فاطمه گفت...

پستت مثل هميشه چنان متاثرم كرده كه مي دونم تا چند دقيقه ي ديگه همچنان منگ خواهم موند