یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

اجباری


"هک، هو، هِ ، هپ!"

تمام مدت این چهار کلمه توی گوشش می پیچید. با صدای کش دار و پر خش افسر آموزش. طوری شده بود که بعضی وقت ها همین صدا وزوز گوش همیشگی اش را هم سرکوب می کرد.

مادر دوباره پرسیده بود: "چطوری پسری؟"

در کل بد نبود. مشکل خاصی هم نبود. خیلی با بچه های لیسانس به بالا بد تا نمی کردند. به هر حال سربازی است دیگر. از رو ی اسمش پیداست. سر، بازی.

- "خیلی از شهر دوره"

- "حالا مگه توی شهر چه خبره"

جفتشان نشسته بودند روبروی پسره. هر دو پیر شده بودند. هر کدام از بچه ها پرت شده بودند یک گوشه و کناری. سرگرم سرپا نگه داشتن زندگی خودشان بودند. این اواخر همین یکی مانده بود خانه. برای همین هر دو شان به وجودش عادت کرده بودند.

تلویزیونِ توی سالن ملاقات داشت اخبار جنگ را مرور می کرد. با شاخ و برگ و دروغ های همیشگی.

گفته بود:" بیخودی نگران نشید. آخوندا مثه اون مرتیکه دیوونه نیستن. کار که بیخ پیدا کرد یه جوری سازش می کنن. این جا از جنگ خبری نیست."

و بعد به صورت پیره زن و پیره مرد خیره شده بود تا اثر حرفش را در فرونشاندن ترسشان ببیند. نع! حتی یک ذره. توان اقناعش هم مثل تیراندازیش ضعیف بود.

گفته بود: "سربازیه دیگه"

سربازی بود دیگر. هر وقت هر جایی صحبت از سربازی می شد مادر همیشه یک خاطره دوران کودکی اش را تکرار می کرد. می گفت بچه که بودند محلی ها به سربازی می گفتند "ایجباری". می گفت هر سال که برای سربازگیری می آمدند زن های ییلاقی چه قشقرقی که راه نمی انداختند. با گریه و زاری و شیون به سر و صورت خودشان می کوبیدند و می نالیدند: "ماروی! می وَچَکِ بوردن دَرَن ایجباری."* می گفت اوایل که نمی دانستم ایجباری یعنی چه خیلی از ایجباری می ترسیدم.

مادر انقدر این خاطره را همه جا تکرار کرده بود که حالا باید تمام فامیل آن را شنیده باشند.

از دم در سالن ملاقات تا آسایشگاه راه کمی طولانی بود. توی راه قدم هایش را با صدای گوش هماهنگ کرده بود.

"هک، هو، هِ، هپ!"

----------------------------------------------------------------------------------------

* خدایا پسرکم را دارند می برند اجباری

۱ نظر:

Sedi Bigdeli گفت...

عالی! خیلی خوب بود! دمت گرم