دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

اختتامیۀ المپیک، بریتانیا، آزادی

شاید همه چیز با یک تصادف شروع شد. مثل زندگی ما که با تصادف آغاز می شود. وقتی کاندوم دم دستت نیست خیلی سخت نیست که جماع منقطع بکنی اما نمی فهمم چرا از روی خودخواهی حاضر نمی شوی که برای چند ثانیه کمتر از آن تو فیض ببری.
من کاملن اتفاقی طرفدار منچستر یونایتد شدم. سر یک دعوا! اما این طرفداری کودکانه به سر و شکل دادنِ ذهن امروزم کمک فراوانی کرد. روز های کودکی با کل کل کردن بر سر تیم های فوتبال سپری می شود. لااقل کودکی اکثر پسر بچه ها که این شکلی است. آن وقت وقتی آدم طرفدار یک تیم انگلیسی باشد آن هم در سرزمین دایی جان ناپلئون زده ای که در پشت هر شکست و شرارتی دست انگلیسی ها را در کار می بینند، در ناخودآگاه آدم یک جور تعلق خاطر به انگلیسی ها، درست بر خلاف جهت جریان آب شکل می گیرد. این تعصب کودکانه شاید بتواند اثرات تعصب جمعی ضد انگلیسی را کمی تضعیف کند. آن وقت بعدها که آدم بزرگ تر شد می تواند راحت تر دربارۀ هر آنچه به انگلیسی ها ربط پیدا می کند، داوری کند.
من بعدها غرب زده شدم. هنوز هم غرب زده هستم! (نه آن غرب زده ای که اخیرن نوری علا دربارۀ آن در گویا قلم زده است.) عاشق غرب شدم. نه فقط عشق به تکنولوژی بلکه عشق به آن روح غربی که در ورای هرچه از غرب می آید و هر آنچه غربی است لانه کرده است. و پیشاپیشِ این غرب دوستی، بریتانیا دوست شدم. چون بریتانیا را طلایه دار تمدن غربی می دیدم. آنقدر بریتانیا دوست که وقتی این تعبیر پوپر را خواندم که می گفت:" وقتی به بریتانیا آمدم احساس کردم که پنجره های جزیره به هوای آزاد باز است" نه فقط بی آنکه از ایران خارج شده باشم این جملۀ دلپذیر را در عمق جانم درک کردم، بلکه احساسی غرور آمیز از خواندن آن به من دست داد.
این بریتانیا دوستی و غرب دوستی فعلی من دیگر از آن احساس های بی دلیل کودکانه فاصله گرفته است. بیشتر مربوط است به آنچه که آن را "فرد گرایی" می نامند. آن فرد گرایی ای که یوسا در تحلیل سقوط برق آسا و همه جانبۀ امپراتوری اینکا های پرویی که به دست 200 مهاجم اسپانیایی اولیه صورت گرفت، در کتاب زیبایش چرا ادبیات، به آن اشاره می زند:" ... اما این جامعه (منظور جامعۀ اینکاست) نمی توانست با چیزی نامنتظر روبرو شود، یعنی با ان تازگی مطلق که در وجود سواران زره پوشی تجلی می یافت که بر اینکا ها هجوم بردند و همۀ الگوهای جنگ و صلح را که برایشان شناخته شده بود برهم زدند" یا چند خط دیگر:" اما این شمشیر زنان بی آرام آزمند (منظور اسپانیایی هاست) – که حتا قبل از فتح امپراتوری اینکا با هم نزاع داشتند یا در ستیز با "منادیان آرامش" بودند که پادشاهی که اینان قاره ای را نثارش کرده بودند، بر سرشان می فرستاد- نمایندۀ فرهنگی بودند که درون آن چیزی تازه و بیگانه – که هرگز نخواهیم دانست به سود انسان بود یا مایۀرسوایی او- شکل گرفته بود. در این فرهنگ، هرچند بیداد و شکنجه و آزار اغلب با تایید مذهب افزایش یافته بود، اندک اندک و به گونه ای پیش بینی ناشده، به سبب هماهنگی عوامل بسیار- از جمله بخت و تصادف- فضایی اجتماعی برای فعالیت های انسانی رشد کرده بود که نه مشروعیت قانونی داشت و نه تحت نظارت قدرت ها بود. این از یک سو عجیب ترین تحول اقتصادی، علمی و فنی را که تمدن بشری از دوران انسان غارنشین چماق به دست به خود دیده بود، پدید می آورد و از سوی دیگر به سبب آن تحول راه را برای پیدایش "فرد" در مقام یگانه منشا ارزش هایی که جامعه ملزم به رعایت آن ها بود هموار می کرد."
همین "فرد" و احترام به او و آزادی اوست که مرا این چنین مفتون زاد گاهش کرده است. همین فردی که نبودش در مراسم افتتاحیه و ایضا اختتامیه المپیک در چین – کشوری که آن را نماد یک دستی و یک رنگی می دانم و احساس می کنم با همۀ پیشرفت های ظاهری، این آشغال دانی دنیا هنوز کیلومتر ها راه دارد تا از شر اونیفرم های خاکستری مائو ایستی خلاص شود- باعث شد تمامی آن شکوه ملال آور موجب دل زدگی ام شود. سعی کرده بودند مدرن باشند. از تجهیزات مدرن استفاده کرده بودند و حتا در مراسمشان به اقتضای طبیعت خود، تقلب هم کرده بودند اما آن روح مدرن در مراسم کاملن غایب بود. مراسمی یک دست و یک رنگ و شکوهمند و افسردگی زا. و همۀ این دلزدگی با حضور چند دقیقه ای بریتانیایی ها بر روی صحنۀ اختتامیه که خود را برای المپیک بعدی در لندن آماده می کنند، رنگ باخت. این روح "فردی" حتا در لباس هایشان نیز تجلی داشت. آنقدر متنوع بودند این لباس ها که آدم خیال می کرد هر کدام از بازیگران خودش و به اختیار خودش لباسش را هم انتخاب کرده. این تکثر و تنوع و رنگ آمیزی باعث شد تمام آن جلال و شکوه یک دست و افسرده زا ظرف چند دقیقه چونان امپراتوری اینکا ها فرو بریزد. و البته باعث شد علاقۀ من به غربی ها و بریتانیایی ها بیشتر شود.
راستی تا فراموش نکردم بگویم که وقتی بازی ها المپیک و شادی ها و آزادی ورزشکار ها را می دیدم بی اختیار حالت جذام زده ای را پیدا کرده بودم که با حسرت دارد دلبرک زیبای دست نیافتنی ای را ورانداز می کند.



هیچ نظری موجود نیست: