یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"

گفت:"نیگا کن مادرقحبه رو! داره واسۀ ادامه تحصیل می ره خارج" موقع گفتنِ "ادامۀ تحصیل" پوزخند می زد.
معتقد بود واقعن آخر فامیلی یارو "مادر قحبه" ست. می گفت:" اسم واقعیش فلانیِ فلانیِ مادرقحبه س. تو شناسنامَشم همینو نوشته. اما خودش خجالت می کشه راستشو بگه". بهت زده نگاهش می کردم. قبول کردنش سخت بود که همچین مادرقحبه ای برود خارج و ما در همین آشغال دانی باقی بمانیم.
مثل ابله ها پرسیدم:" کجا می ره؟"
گفت:"خارج. نمی دونم دقیقن کجا. کانادا؟ آلمان؟ مهم نیس. مهم اینه که داره گُهشو با خودش می بره اون طرف. خاک تو سَرِ خارجیا"
گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"
گفت:" بی پولی دکتر! ندونم کاری. بدبیاری"
نه من "دکتر" بودم و نه او "حاجی". این دو کلمه هم مثل تمامی کلمات بیچاره ای است که در این مملکت بی خود و بی جهت استفاده می شود. به جا و بیجا. اولش شوخی بود. برای خنده من او را "حاجی" صدا می زدم و او مرا "دکتر". بعد ترش جدی شد. دیگر همۀ دوستان مرا "دکتر" صدا می کردند و او را "حاجی". همه چیز اول از شوخی آغاز می شود. شوخی شوخی دستِ زن و بچه شان را می گرفتند می رفتند خیابان. یک جور پیک نیک بود. آتش بازی و چهارشنبه سوری گرفتن و بی کاری و خوش گذرانی. بعدترش جدی شد. آنقدر جدی که خودشان هم سرشان را بابتش از دست دادند. حاجی می گفت:"ریدن دکتر! حالیشونم نبود که زیر کونشون ماها نِشِسیم"
گفتم:" بدبختیش اینه که آخرشم ما ها رو می گیرن زورکی می برن خدمتِ نظامو بکنیم. تهشم یا تو کردستان می ریم رو مین. یا ریگی سرمونو می بره. یا می ذارنمون رو ضدِ هوایی های نطنز که بمبا تیکه تیکه مون کنن. خیلی زور داره حاجی"
گفت:" نکنه می خواستی بچه های خودشونو واسۀ نظام بگا بدن؟"
دوباره نگاهم افتاد به یارو. به صورتِ اصلاح ندیدۀ حال به هم زنش. یک بخش هایی از صورتش ریش داشت و یک جاهایی خالی بود. نیمه کوسه. یک جا ریش یک جا کُرک یک جا خالی. لبخند کج و معوجش ریشخندی بود به جد و آباء ما. سرتاپایش بیلاخی بود به ساحت بشریت. و حالا همین بیلاخ بود که می رفت که گند بزند به آغوش بشریت.
گفتم:" حاجی! بریم خونه. دیگه پیر شدیم. حِسِ دانشگاه موندن نیس"
آفتاب ظهرِ مرداد می کوبید توی سرمان. تا برسیم سرِ چهار راه شر شر عرق بدنمان را خیس کرده بود. سر چهار راه دوتا میرغضبِ گشت ارشاد شق و رق منتظر شکار ایستاده بودند. کلاه کج جهنمی شان بدجوری آدم را می ترساند. از حاجی جدا شدم. او به سمت جنوب به راهش ادامه داد و من سرِ خیابان منتظر تاکسی ایستادم. بی حال و بی رمق فقط می خواستم یک جوری به خانه برسم.
داد زدم:"آزادی؟"

۱ نظر:

Sedi Bigdeli گفت...

پاراگراف آخر عالیه. خیلی قوی. ولی من بازم سر حرف خودم هستم که این جور نوشتن ات و گذاشتن فحش توی دهن شخصیتا اصلا هنرمندانه نیست. لزوما نباید با بدترین کلمه های ممکن فحش بدی. عامیانه فحش دادن شخصیتا نشونه ضعف ات برای بیان مقصوده.
بعدا بیشتر می نویسم. مدیرم اومد