سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

به یاد ما که به اندوه خویش خو کرده بودیم

خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم. چه وقت شب بود که رسیده بودم به خانه یادم نمی آید. قصه مال خیلی وقت ها پیش است. یادش به خیر. مادر مثل همیشه بیدار مانده بود. عادت داشت که وقتی که از کار بر می گردم بنشیند با من حرف بزند. حق هم داشت البته. وقت های دیگر فرصت نمی کردیم با هم حرف بزنیم.
مادر مثل همیشه پرسیده بود:" کار و بار چطور بود."
و من گفته بودم:"چند تا کاغذ بازی کل وقتمان را گرفت. مجبور شدم به هزار جا هم زنگ بزنم. فلانی هم که امروز مُرد. خیلی دست تنها بودم"
مادر مثل همیشه شوک زده شده بود. و با بی قراری گفته بود:" طفلک! چرا؟". مادر عادتش بود هر وقت خبر مرگ کسی را می شنید شوک زده می شد. حتا اگر طرف روزها در حالت احتضار مانده بود و همه را کلافه کرده بود و همه منتظر مرگش بودند، باز وقتی می مرد مادر شوک زده می شد و با بی قراری می پرسید:"طفلک. مُرد؟ چرا؟". این همه مرگ ومیر هم که دیده بود باز برایش عادی نشده بود.
پرسیده بود:" حالا چند سالش بود؟"
گفته بودم:" فلان قدر". موقعی که داشتم پیراهنم را در می آوردم دکمۀ یقه ام کنده شده بود و قِل خورده بود و رفته بود زیر جاکفشیِ دَمِ در. هرچه می گشتم نمی توانستم پیدایش کنم.
مادر گفته بود:" طفلک! چقدر جوان بود. من که تا جنبیدم این قدر از سنم گذشت. نفهمیدم چطور گذشت ." و بعد پرسیده بود:" زن و بچه هم داشت؟"
گفته بودم:"بچه اش حالا باید دبیرستانی باشد. خوب خاطرم نیست"
گفته بود:" آخی! چه غم انگیز"
بی اختیار گفته بودم:"چه غم انگیز" یادم نمی آید دکمه را پیدا کردم یا نه. آخر داستان مال سال ها پیش است. قبل از آنکه بمیریم.

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

اختتامیۀ المپیک، بریتانیا، آزادی

شاید همه چیز با یک تصادف شروع شد. مثل زندگی ما که با تصادف آغاز می شود. وقتی کاندوم دم دستت نیست خیلی سخت نیست که جماع منقطع بکنی اما نمی فهمم چرا از روی خودخواهی حاضر نمی شوی که برای چند ثانیه کمتر از آن تو فیض ببری.
من کاملن اتفاقی طرفدار منچستر یونایتد شدم. سر یک دعوا! اما این طرفداری کودکانه به سر و شکل دادنِ ذهن امروزم کمک فراوانی کرد. روز های کودکی با کل کل کردن بر سر تیم های فوتبال سپری می شود. لااقل کودکی اکثر پسر بچه ها که این شکلی است. آن وقت وقتی آدم طرفدار یک تیم انگلیسی باشد آن هم در سرزمین دایی جان ناپلئون زده ای که در پشت هر شکست و شرارتی دست انگلیسی ها را در کار می بینند، در ناخودآگاه آدم یک جور تعلق خاطر به انگلیسی ها، درست بر خلاف جهت جریان آب شکل می گیرد. این تعصب کودکانه شاید بتواند اثرات تعصب جمعی ضد انگلیسی را کمی تضعیف کند. آن وقت بعدها که آدم بزرگ تر شد می تواند راحت تر دربارۀ هر آنچه به انگلیسی ها ربط پیدا می کند، داوری کند.
من بعدها غرب زده شدم. هنوز هم غرب زده هستم! (نه آن غرب زده ای که اخیرن نوری علا دربارۀ آن در گویا قلم زده است.) عاشق غرب شدم. نه فقط عشق به تکنولوژی بلکه عشق به آن روح غربی که در ورای هرچه از غرب می آید و هر آنچه غربی است لانه کرده است. و پیشاپیشِ این غرب دوستی، بریتانیا دوست شدم. چون بریتانیا را طلایه دار تمدن غربی می دیدم. آنقدر بریتانیا دوست که وقتی این تعبیر پوپر را خواندم که می گفت:" وقتی به بریتانیا آمدم احساس کردم که پنجره های جزیره به هوای آزاد باز است" نه فقط بی آنکه از ایران خارج شده باشم این جملۀ دلپذیر را در عمق جانم درک کردم، بلکه احساسی غرور آمیز از خواندن آن به من دست داد.
این بریتانیا دوستی و غرب دوستی فعلی من دیگر از آن احساس های بی دلیل کودکانه فاصله گرفته است. بیشتر مربوط است به آنچه که آن را "فرد گرایی" می نامند. آن فرد گرایی ای که یوسا در تحلیل سقوط برق آسا و همه جانبۀ امپراتوری اینکا های پرویی که به دست 200 مهاجم اسپانیایی اولیه صورت گرفت، در کتاب زیبایش چرا ادبیات، به آن اشاره می زند:" ... اما این جامعه (منظور جامعۀ اینکاست) نمی توانست با چیزی نامنتظر روبرو شود، یعنی با ان تازگی مطلق که در وجود سواران زره پوشی تجلی می یافت که بر اینکا ها هجوم بردند و همۀ الگوهای جنگ و صلح را که برایشان شناخته شده بود برهم زدند" یا چند خط دیگر:" اما این شمشیر زنان بی آرام آزمند (منظور اسپانیایی هاست) – که حتا قبل از فتح امپراتوری اینکا با هم نزاع داشتند یا در ستیز با "منادیان آرامش" بودند که پادشاهی که اینان قاره ای را نثارش کرده بودند، بر سرشان می فرستاد- نمایندۀ فرهنگی بودند که درون آن چیزی تازه و بیگانه – که هرگز نخواهیم دانست به سود انسان بود یا مایۀرسوایی او- شکل گرفته بود. در این فرهنگ، هرچند بیداد و شکنجه و آزار اغلب با تایید مذهب افزایش یافته بود، اندک اندک و به گونه ای پیش بینی ناشده، به سبب هماهنگی عوامل بسیار- از جمله بخت و تصادف- فضایی اجتماعی برای فعالیت های انسانی رشد کرده بود که نه مشروعیت قانونی داشت و نه تحت نظارت قدرت ها بود. این از یک سو عجیب ترین تحول اقتصادی، علمی و فنی را که تمدن بشری از دوران انسان غارنشین چماق به دست به خود دیده بود، پدید می آورد و از سوی دیگر به سبب آن تحول راه را برای پیدایش "فرد" در مقام یگانه منشا ارزش هایی که جامعه ملزم به رعایت آن ها بود هموار می کرد."
همین "فرد" و احترام به او و آزادی اوست که مرا این چنین مفتون زاد گاهش کرده است. همین فردی که نبودش در مراسم افتتاحیه و ایضا اختتامیه المپیک در چین – کشوری که آن را نماد یک دستی و یک رنگی می دانم و احساس می کنم با همۀ پیشرفت های ظاهری، این آشغال دانی دنیا هنوز کیلومتر ها راه دارد تا از شر اونیفرم های خاکستری مائو ایستی خلاص شود- باعث شد تمامی آن شکوه ملال آور موجب دل زدگی ام شود. سعی کرده بودند مدرن باشند. از تجهیزات مدرن استفاده کرده بودند و حتا در مراسمشان به اقتضای طبیعت خود، تقلب هم کرده بودند اما آن روح مدرن در مراسم کاملن غایب بود. مراسمی یک دست و یک رنگ و شکوهمند و افسردگی زا. و همۀ این دلزدگی با حضور چند دقیقه ای بریتانیایی ها بر روی صحنۀ اختتامیه که خود را برای المپیک بعدی در لندن آماده می کنند، رنگ باخت. این روح "فردی" حتا در لباس هایشان نیز تجلی داشت. آنقدر متنوع بودند این لباس ها که آدم خیال می کرد هر کدام از بازیگران خودش و به اختیار خودش لباسش را هم انتخاب کرده. این تکثر و تنوع و رنگ آمیزی باعث شد تمام آن جلال و شکوه یک دست و افسرده زا ظرف چند دقیقه چونان امپراتوری اینکا ها فرو بریزد. و البته باعث شد علاقۀ من به غربی ها و بریتانیایی ها بیشتر شود.
راستی تا فراموش نکردم بگویم که وقتی بازی ها المپیک و شادی ها و آزادی ورزشکار ها را می دیدم بی اختیار حالت جذام زده ای را پیدا کرده بودم که با حسرت دارد دلبرک زیبای دست نیافتنی ای را ورانداز می کند.



جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

تاکسی

خیابان وحشتناک شلوغ بود. ماشین ها بدجوری توی خیابان چپیده بودند. خیابانی که زورکی دوتا لاین داشت حالا از زور ترافیک سه بانده شده بود. اگر هم راه داشت چهار بانده اش می کردند. می توانستم مسیر را پیاده بروم. فرق زیادی بین پیاده رفتن و سواره رفتن نبود. اما کون پیاده رفتن را نداشتم. بی کار هم که بودم. فرقی نمی کرد که توی ماشین علاف باشم یا جای دیگر. سوار اولین ماشینی که جای خالی داشت شدم.
مرد مسافر داشت می گفت:" هرچی به خانمم گفتم به این یارو رای نده تو کَتش نرفت. گفت الا و بلا این یارو می خواد واقعن عدالت برقرار کنه. هی گیرداد به سادگی قیافۀ یارو. تَهش حریفش نشدم."
راننده گفت:"آقا بلا نسبتِ شما، ما هم خریت کردیم رفتیم به این الدنگ رای دادیم. کف دستمونو بو نکرده بودیم که قراره چه بلایی سرمون بیاره. گوشت کیلو فلان قدر. بنزین سهمیه بندی. خریت کردیم آقا"
مرد گفت:" هی گفتم بابا تو مثلن معلمِ مملکتی. از تو بعیده"
راننده گفت:" حالا چی میگه؟"
مرد گفت:" اونم مثه شما. پشیمونه. اما سودی که نداره"
راننده گفت:"واقعن. وقتی پدر صاب بچه در اومد، حالا پشیمون بشیم یا نشیم فرقی نمی کنه." بعد با لحنی که به آدم حالی کند دارد شوخی می کند گفت:" اما واقعن باریکلا. با اینکه زنه ولی تونسته بفهمه اشتباه کرده. این خودش جای باریکلا داره". و برگشت و چشمکی حوالۀ مرد کرد.من ناخودآگاه قهقهه زدم.
نمی دانم حرف راننده برای زنی که روی صندلی جلو نشسته بود، گران در آمد یا خندۀ من یا هردو. با تندی گفت:" خجالت بکشید آقا. دیواری کوتاه تر از دیوار خانوما پیدا نمی کنید."
راننده انگار که قافلگیر شده باشد گفت:" شوخی کردم به وَ لله! منظوری نداشتم به خدا. آقایون گرفتن که شوخی کردم"
ما حرف راننده را تایید کردیم. اما از دلخوری زن چیزی کم نشده بود:" نمی دونید که ما ها چی می کشیم. همه چی واسۀ شما ها شوخیه. جای ما نیستین که بفهمین چی می کشیم"
چند دقیقه ای با همین حرف ها گذشت. راننده عذر می خواست و زن دق دلی اش را از تبعیض ها و تحقیر ها و حتا متلک های سر خیابان و انگولک های توی جمعیت، سر او خالی می کرد. معلوم بود که راننده از گهی که خورده بود پشیمان شده.
مرد مسافر گفت:" ما ها هم باید قبول کنیم که داره به خانوما ظلم می شه. تو همۀ زمینه ها." ما تایید کردیم. بعد مرد شروع کرد به تعریف کردن از خودش. که من الم و بلم و با زنم این طور رفتار می کنم و اون طور رفتار نمی کنم.
راننده گفت:" منم زنمو رو سرم میذارم. وقتی عروسی کردیم بهش گفتم لازم نیس بری سرِ کار. چِشَم کور دندم نرم زن گرفتم، خودم خرجشو می دم."
مرد مسافر گفت:"آقا اصلن دیدگاهمون غلطه. همش نگاه ابزاری به زن داریم. این خانوم هم جای خواهر ما. ولی مردا وقتی یه زن می بینن یه جوری برخورد می کنن که انگار بندۀ خدا یه جورایی می شنگه. امنیت رو از جامعه گرفتن." زن چیزی نگفت. من با کف دست زدم به پیشانی ام و نگاهم را دوختم به پیاده رو.
راننده گفت:" گل گفتی آقا. بعضی جوونا یه طورایی به زن و بچۀ مردم نیگا می کنن انگار خودشون مادر خواهر ندارن. فساد بیداد می کنه آقا."
زن ساکت بود و من داشتم پشتِ سرِ دختری را دید می زدم. اکثر زن ها از پشت و از نمای دور واقعن زیبا هستند. باید اعتراف بکنم که من اسیر پَسِ گردن و کون زن ها هستم. از این حیث این یکی هم مثل بقیه بود. اصلن دروغ چرا؟ بهتر از بقیه بود. چنان کون جذابی داشت که آدم هوس می کرد دوتا دستش را قابِ دو لُپِ کونش بکند و چنان با فشار دستش را مشت بکند که جای ده تا انگشتش روی آن باقی بماند. حساب کردم با این سرعت فس فسی و این ترافیک تا چند دقیقه دیگر به او می رسیم و می توانم چهره اش را هم ببینم. اما از بختِ بد من، پیچید توی کوچه ای و از نگاهم گم شد.
مرد داشت از قاچاق زن های ایرانی به دوبی می گفت و اینکه همۀ این فساد هم کار دولت است و راننده هم از بی غیرتی مردم می نالید. مرد هم از این می گفت که همه اش تقصیر خودمان است و جرات مبارزه نداریم و هر کسی می خواهد خودش رئیس باشد و راننده از بی جربزه گی ایرانی ها می گفت و از رضا شاه و از اینکه سر ایرانی باید دیکتاتور باشد تا آدمش کند. زن ساکت بود و من بیرون را دید می زدم . رسیدیم به مقصد. مرد و راننده کمی سر کرایه بگو مگو کردند و بعد کرایه ها را دادیم و هر کسی راهش را گرفت که برود پی کار خودش. موتورسواری که از کنار زن داشت رد می شد داد زد:"بخورمت یا بکنمت"

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"

گفت:"نیگا کن مادرقحبه رو! داره واسۀ ادامه تحصیل می ره خارج" موقع گفتنِ "ادامۀ تحصیل" پوزخند می زد.
معتقد بود واقعن آخر فامیلی یارو "مادر قحبه" ست. می گفت:" اسم واقعیش فلانیِ فلانیِ مادرقحبه س. تو شناسنامَشم همینو نوشته. اما خودش خجالت می کشه راستشو بگه". بهت زده نگاهش می کردم. قبول کردنش سخت بود که همچین مادرقحبه ای برود خارج و ما در همین آشغال دانی باقی بمانیم.
مثل ابله ها پرسیدم:" کجا می ره؟"
گفت:"خارج. نمی دونم دقیقن کجا. کانادا؟ آلمان؟ مهم نیس. مهم اینه که داره گُهشو با خودش می بره اون طرف. خاک تو سَرِ خارجیا"
گفتم:"حاجی! ما چرا انقد بدبختیم"
گفت:" بی پولی دکتر! ندونم کاری. بدبیاری"
نه من "دکتر" بودم و نه او "حاجی". این دو کلمه هم مثل تمامی کلمات بیچاره ای است که در این مملکت بی خود و بی جهت استفاده می شود. به جا و بیجا. اولش شوخی بود. برای خنده من او را "حاجی" صدا می زدم و او مرا "دکتر". بعد ترش جدی شد. دیگر همۀ دوستان مرا "دکتر" صدا می کردند و او را "حاجی". همه چیز اول از شوخی آغاز می شود. شوخی شوخی دستِ زن و بچه شان را می گرفتند می رفتند خیابان. یک جور پیک نیک بود. آتش بازی و چهارشنبه سوری گرفتن و بی کاری و خوش گذرانی. بعدترش جدی شد. آنقدر جدی که خودشان هم سرشان را بابتش از دست دادند. حاجی می گفت:"ریدن دکتر! حالیشونم نبود که زیر کونشون ماها نِشِسیم"
گفتم:" بدبختیش اینه که آخرشم ما ها رو می گیرن زورکی می برن خدمتِ نظامو بکنیم. تهشم یا تو کردستان می ریم رو مین. یا ریگی سرمونو می بره. یا می ذارنمون رو ضدِ هوایی های نطنز که بمبا تیکه تیکه مون کنن. خیلی زور داره حاجی"
گفت:" نکنه می خواستی بچه های خودشونو واسۀ نظام بگا بدن؟"
دوباره نگاهم افتاد به یارو. به صورتِ اصلاح ندیدۀ حال به هم زنش. یک بخش هایی از صورتش ریش داشت و یک جاهایی خالی بود. نیمه کوسه. یک جا ریش یک جا کُرک یک جا خالی. لبخند کج و معوجش ریشخندی بود به جد و آباء ما. سرتاپایش بیلاخی بود به ساحت بشریت. و حالا همین بیلاخ بود که می رفت که گند بزند به آغوش بشریت.
گفتم:" حاجی! بریم خونه. دیگه پیر شدیم. حِسِ دانشگاه موندن نیس"
آفتاب ظهرِ مرداد می کوبید توی سرمان. تا برسیم سرِ چهار راه شر شر عرق بدنمان را خیس کرده بود. سر چهار راه دوتا میرغضبِ گشت ارشاد شق و رق منتظر شکار ایستاده بودند. کلاه کج جهنمی شان بدجوری آدم را می ترساند. از حاجی جدا شدم. او به سمت جنوب به راهش ادامه داد و من سرِ خیابان منتظر تاکسی ایستادم. بی حال و بی رمق فقط می خواستم یک جوری به خانه برسم.
داد زدم:"آزادی؟"

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

اسطورۀ مبارزه

نکته 1: این داستان کاملن تخیلی است و شباهت های نام ها و اتفاقات آن با نام ها و اتفاقات واقعی کاملن از سر تصادف است
نکته 2: این داستان را دو راوی اول شخص مفرد روایت می کنند. برای گیج نشدن خواننده روایت های یکی از آن ها را به صورت بولد و ایتالیک نوشته ام.
نکته 3: لزومی ندارد که نویسنده با تحلیل ها و برداشت های دو راوی داستان هم عقیده باشد!
............................................................
وقتی اومدم خونه طبق معمول جلوی تلوزیون ولو بود. اما برخلاف همیشه، این دفعه اسپایس پلاتینیوم نمی دید.
گفتم:" چی شده داری کومه له تماشا می کنی؟ نکنه توَم طرفدار چپا شدی؟"
گفت:" پستونای این دختره واقعن محشره. اصن تو اون لباس بند نیس. طوری به پیرهنش فشار میاره که انگار همین الانه که ازش بزنه بیرون. از هر فیلم سوپری آدمو حشری تر می کنه"
مطمئن بودم الان یه گیری بهم می ده. از وقتی که سیاسی تر شده، اعصاب برام نذاشته. مدام کارش این شده که بهم بگه:" این کارایی که می کنی در شانِ تو نیس.برای این که ثابت کنی روشن فکری لازم نیس صب تا شب فیلم سوپر ببینی ." شایدم تقصیر سیاسی تر شدنش نباشه. ممکنِ گلوش پیش زیدی، چیزی گیر کرده باشه؛ داره ادای سیاسیارو در میاره.
با طعنه گفت:"اگه فقط دنبال نیگا کردن پستونای یارویی دیگه چرا صدای تلوزیونو انقد بلند کردی. خَفَشم کنی پستونای طرف فرار نمی کنن که."
گفتم:"زیبایی شناسی که سرت نمی شه. نمی فهمی که صدای این دختره فضا رو چقد سکسی تر می کنه. حتا پستوناشو هم خوش ترکیب تر می کنه."
حیف که این چپا به سر و وضع شون نمی رسن. الکیم ادعا می کنن که با چپای قبل از انقلاب فرق می کنن. خودم تو دانشگاه تهران تو یه برنامه ای که گذاشته بودن تمومِ زیداشونو زیر و رو کردم. من که تو اکثرشون شور و حرارت سکسیِ درست و درمونی ندیدم. زیادی پژمرده بودن. این دختره، مجری کومه له هم عینن مثه بقیشونه.
از مستراح که داشت میومد بیرون گفت:"امروز ریختن کلی از چپا رو گرفتن. تقریبن 30 تایی میشه"
با خنده گفت:" مگه تعدادشون از 30 تا بیشتره"
گفتم:" یه چن تایی شون فرارین. یکی شون از دوستای هم دانشگاهیمه. قراره یه مدتی بیاد پیشمون، ایرادی که نداره؟"
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:" به هر حال نصف کرایه خونه رو تو می دی دیگه. منم که خبر ندارم مهمونت چیکارس ، ننش کیه، باباش کیه. مگه نه؟! حالا کی میاد؟"
گفتم:"دیگه تقریبن باید پیداش شه. یه کم دیرم کرده."
تا موقعی که چپه بیاد کاری به کار هم نداشتیم. سکوت خونه رو دختره مجری کومه له به هم زده بود. روزنامه های اروپایی رو داشت مرور می کرد. فقطم تحلیلاشونو دربارۀ نشست جی هشت و وضعیت اقتصادی جهان و کمبود منابع غذایی تو دنیا مرور می کرد. صدای بی خودیم داشت که تابلو بود زورکی بَمِش کرده بود تا صداش شبیه صدای اخبار گوها بشه. نمی دونم تو این صدا چه چیز سکسی یی پیدا کرده بود.
چپه که پیداش شد برنامۀ دختره هنوز تموم نشده بود. برنامه رو که دید گل از گلش شکفت:"فک می کردم شما ها با چپا مشکل دارین"
گفت:" واسۀ پستوناشه. رفیقمونو بدجوری جذب کرده"
گفتم:" سرِ این پستونا حاضرم سَمپاتِشم بشم. فعلن که هیشکی خایۀ گوزیدنم نداره! بعید می دونم خطری داشته باشه. ما که فقط سمپاتش می شیم. کارِ خاصی نمی کنیم که"
چپه در اومد که:"لیبرالا آره! اما جریانای اصیل کار خودشونو می کنن. رفیق عابد می گه ما پیشاهنگا با کار توده ای بالاخره پرولتاریا رو به خیابونا می کشونیم. پرولتاریا که قدرت واقعیِ طبقاتیشو بفهمه دیگه هیچی جلو دارش نیس. تاریخو تو خیابونا می نویسیم."
گفتم:"پرولتاریا که فعلن رو زنش داره حالشو می بره. رفیق عابدم که معلوم نیس کودوم جهنم دره ای ریده به شلوارش، تواَم که .."
شرط می بندم می خواست بگه توام که تو کون مایی. اما حرفشو خورد.
چن روزی باهاش کل کل کرد. سر پلی تکنیک یه مقدار غیرتی شده بود. اما بعدش ولش کرد به حال خودش. کاریش نمی شد کرد. بیشتر اعصاب آدمو خورد می کرد. احتمالن یه مقدار بیش فعال بود. زندگیش شده بود انقلاب و سوسیالیسم و پرولتاریا. راه می رفت و واسۀ انقلاب و سرنگونی امپریالیسم و بورژوازی نقشه می کشید. اون واسه خودش نقشه می کشید ما هم با هم می شِستیم فیلم سوپر می دیدیم. تهش که آبا از آسیاب افتاد پاشد رفت.
بعدن شنیدم تو سنندج گرفتنش. سر یه بانک زنی گیر افتاده بود. امیدوارم اتهام محاربه بهش نزنن.