خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم. چه وقت شب بود که رسیده بودم به خانه یادم نمی آید. قصه مال خیلی وقت ها پیش است. یادش به خیر. مادر مثل همیشه بیدار مانده بود. عادت داشت که وقتی که از کار بر می گردم بنشیند با من حرف بزند. حق هم داشت البته. وقت های دیگر فرصت نمی کردیم با هم حرف بزنیم.
مادر مثل همیشه پرسیده بود:" کار و بار چطور بود."
و من گفته بودم:"چند تا کاغذ بازی کل وقتمان را گرفت. مجبور شدم به هزار جا هم زنگ بزنم. فلانی هم که امروز مُرد. خیلی دست تنها بودم"
مادر مثل همیشه شوک زده شده بود. و با بی قراری گفته بود:" طفلک! چرا؟". مادر عادتش بود هر وقت خبر مرگ کسی را می شنید شوک زده می شد. حتا اگر طرف روزها در حالت احتضار مانده بود و همه را کلافه کرده بود و همه منتظر مرگش بودند، باز وقتی می مرد مادر شوک زده می شد و با بی قراری می پرسید:"طفلک. مُرد؟ چرا؟". این همه مرگ ومیر هم که دیده بود باز برایش عادی نشده بود.
پرسیده بود:" حالا چند سالش بود؟"
گفته بودم:" فلان قدر". موقعی که داشتم پیراهنم را در می آوردم دکمۀ یقه ام کنده شده بود و قِل خورده بود و رفته بود زیر جاکفشیِ دَمِ در. هرچه می گشتم نمی توانستم پیدایش کنم.
مادر گفته بود:" طفلک! چقدر جوان بود. من که تا جنبیدم این قدر از سنم گذشت. نفهمیدم چطور گذشت ." و بعد پرسیده بود:" زن و بچه هم داشت؟"
گفته بودم:"بچه اش حالا باید دبیرستانی باشد. خوب خاطرم نیست"
گفته بود:" آخی! چه غم انگیز"
بی اختیار گفته بودم:"چه غم انگیز" یادم نمی آید دکمه را پیدا کردم یا نه. آخر داستان مال سال ها پیش است. قبل از آنکه بمیریم.
مادر مثل همیشه پرسیده بود:" کار و بار چطور بود."
و من گفته بودم:"چند تا کاغذ بازی کل وقتمان را گرفت. مجبور شدم به هزار جا هم زنگ بزنم. فلانی هم که امروز مُرد. خیلی دست تنها بودم"
مادر مثل همیشه شوک زده شده بود. و با بی قراری گفته بود:" طفلک! چرا؟". مادر عادتش بود هر وقت خبر مرگ کسی را می شنید شوک زده می شد. حتا اگر طرف روزها در حالت احتضار مانده بود و همه را کلافه کرده بود و همه منتظر مرگش بودند، باز وقتی می مرد مادر شوک زده می شد و با بی قراری می پرسید:"طفلک. مُرد؟ چرا؟". این همه مرگ ومیر هم که دیده بود باز برایش عادی نشده بود.
پرسیده بود:" حالا چند سالش بود؟"
گفته بودم:" فلان قدر". موقعی که داشتم پیراهنم را در می آوردم دکمۀ یقه ام کنده شده بود و قِل خورده بود و رفته بود زیر جاکفشیِ دَمِ در. هرچه می گشتم نمی توانستم پیدایش کنم.
مادر گفته بود:" طفلک! چقدر جوان بود. من که تا جنبیدم این قدر از سنم گذشت. نفهمیدم چطور گذشت ." و بعد پرسیده بود:" زن و بچه هم داشت؟"
گفته بودم:"بچه اش حالا باید دبیرستانی باشد. خوب خاطرم نیست"
گفته بود:" آخی! چه غم انگیز"
بی اختیار گفته بودم:"چه غم انگیز" یادم نمی آید دکمه را پیدا کردم یا نه. آخر داستان مال سال ها پیش است. قبل از آنکه بمیریم.